-
تعطیلی، کار، کتاب، نویسنده!
دوشنبه 5 اسفند 1398 09:43
این هفته تعطیل شد، یعنی یکشنبه که تعطیل شد من فقط تو فکر تعطیلی کلاسهای دانشگاه بودم که خدا رو شکر تعطیل شد خیلی خطرناک بود اگه مجبور میشدم برم اما همسر بهم انگ تنبلی زده در عوض کلی خوابیدیم و بعدشم کلییییییی رو مقاله کار کردم. و وقتی دوست استادم ازم پرسید چه خبر و گفتم که کجای کارم گفت آفرین ایشالا تا آخر تعطیلات عید...
-
قدرت ذهن
پنجشنبه 1 اسفند 1398 11:01
کل دیروز پکر بودم، همسر هم انقدر دیر کرد که همدیگه رو ندیدیم و من رفتم کلاس و بعدشم تماس گرفت که مستقیم میره کلاسش و نمیره خونه گفتم اشکالی نداره. سر کلاس بهتر شدم بعد کلاسم پیاده روی کردم و حالم بهتر بود اما هربار یاد قضایای این چند روز میفتادم قاطی میکردم. همسر هی میگفت اتفاقات بهتری در انتظارته و من گفتم چه اتفاقی...
-
عجیب غریب
چهارشنبه 30 بهمن 1398 07:44
اتفاقات عجیب غریب زیادی تو دو سه روز گذشته افتاده. دیروزم که دیگه اوجش بود و دو سه ساعت فقط تماس تلفنی برقرار میکردم و با این و اون صحبت و مشورت و... یه کار بدی کردم و یه چیزی گفتم که بعدش خیلی ناراحت شدم، تبعات آنچنانی نداشت اما حس خوبی نداشتم، یعنی حالم میتونست بهتر باشه اما اون حرفم یکم خرابش کرد. ته دلم میدونم که...
-
یادته؟
یکشنبه 27 بهمن 1398 17:24
یادتونه دوستم گفت فیلم نبین کتاب نخون فقط رو مقاله کار کن؟ پریروز که مهمون داشتم و از صبح کار و بشور و بساب و بیرون رفتن و کیک رو گرفتن و بعد همسر اومدن و ناهار خوردن و یکم استراحت کردن و غذا پختن و ..........مهمونها بیان و .....مهمونها برن و....ظرفها رو تو ماشین گذاشتن و .....صبح فرداش دیر بیدار شدن و.... کتاب...
-
ساعت 1
پنجشنبه 24 بهمن 1398 13:07
باورم نمیشه ساعت شد یک! امروز تصمیم داشتم چون فردا مادرشوهر اینا رو دعوت کردم، یه مقدار از کارهای خونه رو انجام بدم و یه مقداریش بمونه برای فردا. یه کیک خوشگل هم سفارش داده ام که باید فردا برم بگیرم، کیک عشقولانه خرسی آی لاو یوست. هم برای ولنتاینه، هم برای روز مادر. برای مادر همسر یه کادو خریدم ناقابل اما دیگه واقعا...
-
خواب؟
چهارشنبه 23 بهمن 1398 10:07
از کلاس برگشتیم و من دراز میکشم رو تخت، همسر میپرسه مردم چه مقدار از زندگیشون رو تو خواب میگذرونن؟ یک سوم؟بعد میخنده میگه برای تو یک و نیم سومه، بعد باز میخنده و میگه خب یعنی یک دوم!! چراغم خاموش میکنه و میره و منم دو دیقه بعد پا میشم و میرم شام آماده کنم. نمیدونم شما هم اینگونه هستید یا نه که فصل زمستون همش خوابتون...
-
روزگار
یکشنبه 20 بهمن 1398 12:50
روزگار کارهای عجیب غریب زیاد داره و انرژی و افکار دیگران هم رو این اتفاق ها تاثیر گذاره. واقعا میگم. فقط افکار شما نیست که زندگی تون و مسیرتون رو تعیین میکنه. افکار و نگرش دیگران هم رو زندگی شما تاثیر داره. قبل اینکه برم مصاحبه کاری که ناامید بودم و نمیخواستم برم، همسر بهم گفت تو بروو شاید اصلا این کار نشد برای یه کار...
-
هرگز مگو هرگز
شنبه 19 بهمن 1398 10:48
-
باز هم تغییر
یکشنبه 13 بهمن 1398 09:30
شده که من حال نداشته ام، به دلایلی غمگین بوده ام یا کم حوصله بوده ام و به مدت چند روز به خودم اجازه داده ام که مثلا روی مقاله م کار نکنم. همیشه توجیه کرده ام که عب نداره همیشگی نیست که،چند روزه. اما حس میکنم تعدد این روزها زیاد شده. اما اخیرا یه جمله رو به خودم یادآور کردم که زمان مجردی نوشته بودم و چسبونده بودم به در...
-
پاک کن پاک نکن
چهارشنبه 9 بهمن 1398 12:23
یه پست راجع به مصاحبه نوشتم بعد پستش نکردم!!! نمیدونم چرا! اصلا نمیدونم چرا اینجا دارم مینویسم که نوشتم و پاکش کردم! میخواستم مشروح اخبار بدم بهتون اما بعد پشیمون شدم و به خلاصه بسنده میکنم. مصاحبه عالی بود و بهتر از این نمیشد. و خودشون همونجا نظرشون رو ابراز کردن. حالا منتظر جواب و تماسشون میشینم. توکل به خدای...
-
شکست و پیروزی
یکشنبه 6 بهمن 1398 08:05
اخیرا تو فضای مجازی ویدئو هایی مبنی بر اینکه اگه شکست بخورید طبیعیه و باید هربار زمین خوردید با قدرت بیشتری بلند شید دیدم. بعد با خودم فکر کردم یا من تا حالا شکست نخوردم (که غیرممکنه) یا چقدر عجیب نگاهم به این قضیه با بقیه فرق داشته. یعنی فک کردم من چقدر باحالم و اصلا فکر نکرده ام که شکست خورده ام!!!!! به اتفاقاتی که...
-
حس
سهشنبه 1 بهمن 1398 09:47
اصلا حس نوشتن نداشتم این چند وقته. نه اینکه حالم بد باشه، طبق معمولِ مود عزیز خوب و بد بودم. مقاله محترم رو سابمیت کردم و کلی با استاد راهنمام حرف زدیم و راهنماییم کرد و تازه فک کنم متوجه شد که منم چقدر حساسم و چقدر دقیق و ایده آل گرا. یه بار زنگ زد گفت خانوم چقدر عجولی خلاصه علاقه م بهش بیشتر شد (دور از چشم همسر که...
-
امشب
دوشنبه 23 دی 1398 00:12
-
دور تند
یکشنبه 15 دی 1398 12:37
هفته ای که گذشت همه چی انگار رو دور تند بود، بستری شدن بابا، بهم خوردن کامل کلاسهای من و تماسهای مسئولین کانون، شهادت سردار سلیمانی. حتی ایمیل بازی من و استاد راهنمام هم به شدت سریع بود،یعنی تو یه روز 2 بار مقاله رو ادیت میکردیم برای هم میفرستادیم. اصلا از اونروزی که شهادت سردار سلیمانی رو فهمیدم، یه جور دیگه ای شدم....
-
دیروزم
یکشنبه 8 دی 1398 09:24
دیروز یه روز عجیب غریب بود. بسیار بد شروع شد. من و همسر شنبه ها خونه هستیم. همسر یه عالمه کار داشت و کلی کاغذهاش رو جمع کرد و رفت دنبال کارهاش، یه مقداریش هم مربوط به کلاسهای من بود. همسر که رفت، نه قبل رفتنش، من شدیدا احساس ناراحتی میکردم، از آزمون که نتیجه ش اونجوری که میخواستم نبود، تا این به هم خوردن کلاسهام، و حس...
-
دروغ یا سیاست
دوشنبه 2 دی 1398 22:14
اولین تغییر بزرگی که در خودم حس میکنم بعد از تاهل، اینه که یاد گرفتم که بعضی جاها باید دروغ گفت، نه نه، یاد نگرفتم، تمرین کردم که بتونم به گونه ای که طرف مقابل باور کنه دروغ بگم! چون قبلا هم تلاش کرده بودم، اما همیشه چشمام و لحنم لو میداد من رو، یعنی من اصلااا بلد نبودم دروغ بگم، اصلااااااا. و این گاهی بسیاااااار...
-
زندگی همینه
دوشنبه 2 دی 1398 09:14
5شنبه هفته پیش رفتم ابروهام رو فیبروز کردم، خیلی وقت بود دلم میخواست، اما پارسااال تابستون همسر گفت همینطوری خوبی، اینبارم فک میکردم نذاره اما عکسهایی که نشونش دادم اوکی ش کرد و گفت میخوای برو. منم رفتم و قرار بود تا 3 روز نرم حموم، منم چون پ بودم خوشحال که میتونم آب نزنم و...اما هوا بسیار سرد و همششش بیرون بودیم و...
-
هربار
سهشنبه 26 آذر 1398 08:59
-
روزهای خوب و بد
دوشنبه 25 آذر 1398 21:25
من دیگه ایمان دارم که همیشه عسرا و یسرا دو رفیق جدا نشدنی هستن. معمولا برای من اینطوره که یه روز خوبم و حال و اتفاقات خوبه و یه روز بده. نمیدونم. البته من خیلیییییی مثبت اندیش و مثبت نگر هستم، اکثرا. و معمولا فایل مسائلی رو که خارج از کنترلم هستن میبندم و خیلی از مشکلات لاینحل رو به دست فراموش میسپارم.دو روز بود سر یه...
-
مثبتانه
پنجشنبه 21 آذر 1398 10:54
چند روزیه هوا یه جوریه انگار پر از انرژی مثبته! حتی اونروز یکی از بچه ها گفت این چند روز انرژی مثبت زیاده تو فضا. حالا اعتبار این صحبت ها بماند برای بحث های بعدی، فعلا مهم اینه که من خودم انرژی رو حس میکنم و دارم، چه از درون چه بیرون. چند روزه در حدی تمرکز کردم رو مقاله که اونروز از 7 تا 11 حتی میل صبحونه خوردن هم...
-
عنوان ندارددد
چهارشنبه 13 آذر 1398 21:09
امروز همسرم یه چیزی گفت، یه حرفی زد که من رو باز برق گرفت! از اون برق ها که وقتی میگیره من دیگه تصمیم میگیرم که یه آدم دیگه شم، و در یک ثانیه همه چی در من عوض میشه...اولش بسیااار ناراحت شدم، رفتم کلاس و حتی وسط کلاس رفتم بیرون و نفس عمیق کشیدم که از تاثیر اون حرف بیام بیرون و بتونم تدریس کنم.بعدش فکر کردم...سریال دیدن...
-
بهتره
شنبه 9 آذر 1398 22:49
امروز واقعا از تدریس لذت بردم، به ندرت پیش میاد من همچین حسهای خوبی به تدریس داشته باشم چون اکثرا خسته م میکنه چون بیش از اونچه که باید انرژی میذارم. اخیرا فهمیدم که من در یه حد میتونم در یادگیری تاثیر داشته باشم و باقیش دست خود بچه هاست.یکی از دانشجوها باهام سر یه مبحثی بحث کرد و واقعا نمیدونم چرا فک میکرد ممکنه من...
-
خبببب
جمعه 8 آذر 1398 17:48
خب این آزمون هم گذشت و به پوچی بعد از آزمون دچار شده ایمممم. این حالت که فک میکنی وقتی آزمون بگذره هوارتا کار میتونی و خواهی خواست که انجام بدی اصلا جالب نیست. تو این مدت که برای آزمون میخوندم استاد راهنمام اصلا پیگیر مقاله نشد و فک کنم فک کرد که من مقاله رو جایی سابمیت کردم. اما اد امرووووووز پی ام داد که چیکار کرده...
-
سخت گرفتن
سهشنبه 5 آذر 1398 11:25
من گاهی، نه، همیشه! به خودم خیلی سخت میگیرم، نمیخوام یک لحظه هم ضعیف باشم، یک لحظه هم ناراحت باشم، یک لحظه هم اجازه بدم مشکلات یا ناراحتی به من غلبه کنه! یکی از علل برون گراییم هم همینه، نمیخوام کش پیدا کنه، طول بکشه تا حل بشه، عجولانه تلاش دارم حل بشه. امروز یکم فکر کردم، کلا اینکه اکثر روزها تنهام و همسر سر کاره، یا...
-
حس خوب
یکشنبه 3 آذر 1398 22:17
-
تغییر؟
جمعه 1 آذر 1398 11:54
اومدم که عنوان نوشته م روانتخاب کنم یاد یه جمله از یه بازیگر تو یه سریال افتادم که گفت خانومم تو خونه حوصله ش سر رفته و هییی داره تغییر دکوراسیون میده، انقدر تغییر داده که الآن دوباره خونه مثل اولش شده! یعنی تغییر زیاد باعث میشه به نقطه اول برگردی، یه لحظه ترسیدم فک کردم نکنه انقدر تغییر کنم برگردم به حالت قبلی :)))...
-
همینه
چهارشنبه 29 آبان 1398 09:26
-
قدیم
جمعه 24 آبان 1398 10:49
به یه سری آهنگ قدیمی گوش دادم و یه حس های قدیمی یادآوری شد، از وقتی که 12 سالم بود تا دوران کارشناسی. خوب بود. دو سه شبه یه خوابهای عجیب غریب میبینم! من خیلی فیلم سینمایی خواب میبینم، معمولا زمان و مکان کلا متفاوته و من کلا یه شخصیت دیگه م، اینها به کنار، معمولا خوابهام با شرایط کنونیم هم خوانی داره و شده خواب صادقه...
-
کاربار
دوشنبه 20 آبان 1398 08:20
من همیشه خودم رو دست کم میگیرم تو رشته تحصیلیم! نمیدونم چرا! دو ساله اینطوری شدم! اعتماد به نفسم سرجاشه ها، ربطی به اون نداره، اما حس میکنم همه مثل منن، یا بعضیا هستن که از من بهترن بعد میبینم نه باباااا! از دانشگاه گرفته که فک میکردم بچه ها قراره هی سوال بپرسن و شاید نتونم جواب بدم که دیدیم میتونم هیچ بسیااار هم برام...
-
مجبورم بتونم.
یکشنبه 19 آبان 1398 12:02