تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد
تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد

سال نو

سال جدید شد!

بعد کلی بحث همسری دیشب اومد و کادوی من و مامان رو داد (اولین کادوی روز زن....) و شب رو موند و صبح کمی خرید و حاضر شدیم برای تحویل...

بعدشم خانواده همسری اومدن و مامانش یه سبزی پلو با ماهی فوق العاده خوشمزه آوردن و کمی عکس و ....بعد اینکه رفتن ناهار خوردیم و ........

اینکه حس خوب داشته باشی نشونه خوبیه! مامانم اینو میگه! گفت شروع خوب نشانه ادامه خوبه انشاله!

مامان خیلی نگران خوشحالی من بود و من نمیدونستم! حالا من انتقال نمیدم چقدرررررر با همسری خوبیم. نمیتونم انتقال بدم! دوست دارم همه اتفاقات بینمون رو بشینم با جزئیات به مامان بگم که حیف نمیشه!

خدا رو همیشه شکر کنیم. خدایا سال جدید کاری کن همه شادتر و خوشبخت تر بشن و حتما شکرگزارتر که رمز خوشبختیه...

قدر داشته هام رو میدونم خدایا.

زندگی با او

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

زندگی با تو

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حس تفاوت؟

تو این یک هفته خیلی اتفاقات سریع و تند تند افتادند! درست برعکس قبل عقد که به نظر میرسید همه چی حالت اسلو موشن گرفتن!

انقدر سرمون شلوغ شد یه هووو! 4 شنبه راحت بودم تا بعد شام که رفتیم خونه یکی از اقوام و همسری هم اومد. و بعدشم 5 شنبه شام دعوت بود خونه ما و بعد شام با خواهری و شوهر خواهر 4 تایی رفتیم بیرون و کلی خندیدیم.

جمعه صبح مامان با خواهری اینا رفت کرج :|

و من جمعه شام مهمونی خونه همسری اینا دعوت بودم! دختر خاله ها و پسرخاله هاش که عقد نبودن دعوت بودن و من! کمی زدن رقصیدن من پا نشدم اصلااااااااااااا! کاش بدونن من بلدم برقصم و چون جلو نامحرم نمیرقصم پا نشدم! وگرنه حرفه ای بلدم و عالی هستم :) اما همسری رو به زور بلندش کردن!! :))

شنبه سفر یک روزه هم خوب و هم بد داشتیم با مامان و داداشش...کمی خرید کردیم و من با مامانش صمیمی شدم و اون حالت خجالتم ریخت و مامانش هی تکرار کرد که عین دختر خودشم و خیلی خوشحاله و از این حرفا.

یکشنبه کلاس الکی دانشگاه و بعدشم کارای اداری باهم با همسری +شیرینی بردن به محل کارش و بعدشم به زور من رو بردش خونه شون و تا شب اونجا بودم و فرم وام ازدواج رو پر کردیم! تو راه خونه ما شام رو بیرون خوردیم!

2 شنبه شام اومد خونه ما! بابا هم رفته بود بیرون و 2تایی بودیم! بعد رفتیم بیرون و باتری ماشین خالی شد و دیر شد ووووو اومد من رو برسونه گفتم دیره بیا بالا و اومد و بابا یه تعارف زد که شب رو بمون و موند :) و خیلی کم خوابیدیم!

و دیشبم که رفتیم ترقه بازی و چون مامانم نبود دعوتشون نکردیم خونه و حتی شام رفتم خونه شون! و بعد کلی خنده گفتیم یکم بخوابیم که خوابیدیم وقتی چشام رو باز کردم و گفتم همسری بیدار شو من روببر خونه مون دیدیم ساعت 1 رو هم گذشته گفت بگیر بخواب صبحه! و تشنه م بود رفت نوشابه اینا آورد و خواب از کله مون پرید و نتیجه این که دیشبم کم خوابیدیم!

دچار کم خوابی سلولی شدیم!

حتی گفت ممکنه از بی خوابی بمیریم و اخبار بگه یک زوج جوان از بی خوابی مردند! گفت همه ش هم تقصیر منه!!!!!!!!!

شروع جدید

یه صفحه از زندگی من ورق خورد...

حالا دیگه رسما، قانونا، شرعا همسر هم شدیم! حالا دیگه تمام بهانه های من برای اینکه "هنوز عقد نشده" باطل شدند...

حالا لبخندش که دارم به اسمت تو شناسنامه ام فکر میکنم معنا پیدا میکنه...

حالا دیگه میدونم انشاله همیشه یکی هست که روش حساب کنم...

حالا یه بخشی از زندگیم مسیر خودش رو پیدا کرد و از سردرگمی رها شدم...

خدا رو هزار مرتبه شکر همه چی عالی پیش رفت، آرایشگاهم، آتلیه، محضر، شام، و بعد شام دوردور و بوق! و بعدش وقتی من بخاطر اینکه دسته گلم رو بردم بیرون دستم یخ زد دستم رو گرفت گرم کنه گفتم خودم جلوی بخاری گرم میکنم گفت اگه قرار بود خودت گرم کنی شوهر میخاستی چیکار...

قطعا حسم فرق کرده! درسته از اولشم خیالم راحت بود، اصلا نذاشت استرس داشته باشم! حتی یکشنبه مامانش پرسید استرس داری؟گفتم راستش نه! هروقتم استرس میاد همسری میگه چیزی نیست که فقط یه پارتیه! و نذاشت استرس من از 10 % بیشتر بشه! خیلی خوب مدیریت کرد همه چی رو!

خلاصه کلام:

that we got to this day, it was all him! He had dreamt everything during these 5 years