تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد
تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد

روزهای داغون هم داریم

تو یه حس و حالی هستم که قابل وصف نیست!

فشار امتحان و فشار بحبوحه خونه مون و قصد اسباب کشی و .........حساس شدم شدییییییییید! نه گیر دادنی نه! دلم میخواد فقط با همسری باشم و یه لحظه جدا نشم ازش! و اصلا این حالت رودوست ندارم و حتی فرصت ندارم با دوستان دیگه ام وقت بگذرونم که این برهه بگذره وهفته بعد امتحان روبدم و خلاص شم از این خوره در جانم!

همش یا باید درس بخونم یا فکر درس! البته بیشتر دومی! فک کنم این استرس الکی بخاطر فرمالیته بودن امتحان واقعا بیخوده! فقط میزنه یه قسمتی از جسم رو داغون میکنه!

لطفا دعا کنید بگذره این مرحله هم!

فقط منتظر فردای آزمونم! البته فردای کتبی مصاحبه ست! فردای مصاحبه رو میگم! :|

برنامه ها

همیشه وقتی تصمیمی میگیری یه برهه زمانی یه اتفاقی میاد تا بازدارنده باشه!

بی ربط: حسی که به همسرت پیدا میکنی، خیلی آروم آروم و خیلی تدریجی با هیچ حسی قابل مقایسه نیست...

حسی که خودت هم متوجهش نیستی و یه هو بعد 2 ماه میبینی چقدر حست عمیق شده!

+ دیشب رفتم پیش همسری، دندونش رو کشیده بود :( بستنی یخی خریدم که خونریزی رو قطع کرد! بعدشم چند دست دومینو بازی کردیم و 60-6 بردمش!!!!!!!!!!!!! یکم لوسش کردم و اینا  و صبحم نذاشت برم کتابخونه و کمی دراز کشیدیم و بعد اوشون ترجمه و منم کمی درس و کمی به مادر شوهری کمک برای ناهار, عصری که میرفت کلاس من رو رسوند خونه.

اختلاف نظر سیاسی داریم و من سکوت میکنم

دلم میخواد برم پیاده روی اما واقعا تا آزمون جامع سخته و بعدشم که ماه رمضونه! البته ماه رمضون شاید برم (همون تصمیم گیری اول پست)

مادر شوهرم رو خییییلییییییییییی دوست دارم و هزار مرتبه خدا رو شکر میکنم بابت این نعمت بزرگ.

سردرد دارم و کمی میترسم...

میخواستم برم دکتر یه چک آپ و شاید سی تی اسکن که همسری نذاشت گفت خیالات نکن چیزیت نیست و محاله دوباره خونریزی داشته باشی.

اما مامان و بابا گفتن 3 خرداد میریم بعد امتحانت.

++از دانشگاهی که تدریس میکنم کادوی روز معلم دادن خیلی ذوق کردم  حالا کادوهام شد یه ترازو و یه مموری کارت و یه رومیزی ترمه خوشگل.

خدایا کمکمون کنه بنده های خوبی برات باشیم، اونجوری باشیم که تو میخوای نه اونجوری که خودمون دلمون میخواد...

++هیچی مثل ازدواج نمیتونه خیالت رو راحت کنه! فکر و خیال های قبل ازدواج برای من که خیلی چرت بود و الآن آسوده خاطرم واقعا. خدا رو شکر.

خیال من

از عنفوان کودکی عادت داشتم موقع خواب یا موقع بیکاری تو ذهنم یه زندگی بسازم! زندگی خیالی که هرطوری که دلم میخواست میساختمش (یه خرده شبیه فیلم inception)

این عادتم هرگز ترک کامل نشده و فقط تغییر شکل داده! مثلا بچگی خودم رو موفق و دارای برادر (همیشه دوست داشتم برادر داشته باشم) تو یه خونه چند طبقه تصور میکردم! بعد شکلش یه جور دیگه شد! بعد قسمت های متعددی از زندگی در هاگوارتز داشتم و ....تاثیر فیلم ها در من بسیار بود!

کلا آدم تاثیر پذیری هستم! که در مواقعی خوب و در مواقعی خیلی بدهههه!

حالا هر چند ماه یکبار یه تصور خاص میاد جلوی چشمام! و چون من غیر از تصوراتی که خیلی محال هستن به تمام تصوراتم دست پیدا میکنم میترسم از این تصور!

من آدم معتقدی هستم، معتقد به دینم و معتقد به احکامش. عملا، شهودا، تجربتا عمیقا باور دارم که تک تک احکام دینم به نفع خود و جامعه ست، نفع روحی، مادی، معنوی و روانی!

قطعا خودم تا حد امکان رعایت میکنم غیر از مواقعی که شیطان فعلا موفق تر از من بوده در گول زدن من! متاسفانه!

خوشبختانه خیلی هاش با ازدواج حل شده! میتونم بگم اکثرش.

حالا این تصور من مغایره با اکثر تمام آنچه که بهش باور دارم و علاقه دارم!

خودم رو تو یه کشور خارجی، تنها و بی حجاب!!!!!!! تصور میکنم! هیشکس من رو نمیشناسه! هیییییچ کس! (که خیلی محاله نه؟چون 2 بار بری یه سوپر مارکت هم میشناسنت) و هرچی دلم میخواد بپوشم (تحت تاثیر فشاری که بخاطر موقیعتم نمیتونم هرچیزی بپوشم) میرم و میام و کسی کاری به کارم نداره! و من میچرخم و درس میخونم و کار میکنم و گاهی یه نوشیدنی (قطعا الکلی) می نوشم و ........

شاید این تصورم مواقعی بهم حمله میکنه که تحت فشارم! نمیدونم! شایدم از اعماق تاریک وجودم میاد! ذاتا از تنهایی بدم میاد اما قطعا یه نیاز طبیعیه که گاهی تنها باشی!

جالب اینجاست که این تصورات چقدرررررر تاثیر آرام بخش قوی رو من دارن!

خلاصه اینکه بهتون توصیه میکنم هرچی رو که میخواید دوست دارید و با تمام وجود میخواید تصور کنید و اجازه بدید سلولهای بدنتون به این خیال عکس العمل نشون بدن جوری که انگار واقعیته و واقعا داره اتفاق میفته!

حدس میزنم این میشه همون چیزی که ازش به عنوان "قانون جذب" یاد میشه.

حالا این خیال من کوتاه مدته و 6 ماه یکبار بهم سر میزنه. اما قطعا تمام موفقیتها، آرامشم رو مدیون این تصورات قشنگی هستم که قبلا براشون وقت

گذاشتم...

الآنم که هدفم از هیئت علمی شدن تغییر یافته تمام تمرکزم رو اونه و تمام شبها موقع خواب اون شغل مورد علاقه ام رو تصور میکنم. گاهی اونقدر در اون شغل غرق میشم و لذت میبرم که با خودم میگم انقدر دوستش دارم که حتی اگه همسری مخالفت کنه و باهام راه نیاد خیلی خوشگل جدا میشیم!

حالا با حذف این عوارض خیال که منفی هستن، میشه یه زندگی عالی برای خود ساخت...

ماست و قورباغه!

نشستم دارم ماست میوه ای آلوئورا و میوه های جنگلی رو میخورم و به کتاب قورباغه را قورت بده نگاه میکنم!

شاید فرجی حاصل بشه و من یکم درس بخونم! شاید این قورباغه بدمزه و مسخره آزمون جامع رو رد کنم تا بفهمم چی به چیه و چه خبره تو دنیا!

هفته پیش از دوشنبه تا شنبه صبح با همسری بودیم! کلی اینور اونور رفتیم و بعدشم تولد جوجه و بعدم کلاس و گردش و بازی دومینو و صبح شنبه با کله رفتم کتابخونه اما اصلا مفید نبوده دیروز و امروزم! امروز کلاس داشتم دانشگاه و دانشجوها گفتن پدر ما رودرمیارید انقدر کار میکشید میترسیم مادرمون هم دربیاد! خندیدم!

این کتابه میگه پیدا کردن هدف اولین قدمه و من تو همین اولین قدم مشکل دارم! چون این آزمون جامع به هیچ درد من نمیخوره و فقط در مسیر فارغ التحصیلی منه! مثل یه سد زشت نشسته! شمردم دیدم 16 روز مفید کاری دارم تا روز آزمون و این استرسم رو شدید کرد و همسری بعد کلاس گفت ما میریم ناهار بیرون تو هم بیا نرفتم!! و گفتم دیرم میشه و هرچی گفت میرسونمت کتابخونه دانشگاه قبول نکردم که البته پشیمونی به همراه داشت چون گوشی کوچیکم که به عنوان mp3 player عمل میکنه برام تو مینی بوس کتابخونه دانشگاه افتاد و تا پیداش کنم یه ساعت وقتم تلف شد!

جمعه روز خوبی بود و همسری انقدر گفت نمیخوام ازت جدا شم که یکمی به منم سرایت کرد و بعد شام برگشتیم خونه شون! دلم نیومد برم خونه

++هیچی هیچ تاثیری در این روند درس نخوندن من نداره! حتی کتاب 500 صفحه ای که رو میزمه و هنوز شروعش نکردم!!!!!!!

غلتک محترم درسانه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.