تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد
تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد

نمیتونم، نمیشه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

گذشته

تو فیلم گذشته اصغر فرهادی یه سکانس هستش که

شهریار به احمد میگه:

"احمد منو نیگا کن،

کشش بدی رفتیااا...

کات

کات...

این دنیا بدون من و تو هم میره جلو..."


الآن شده قضیه ما،

کشش بدی رفتیم...

کات

لطفااا کاات...

لطفا به من زنگ نزن.

رفتن

دیگه جدی جدی داریم میریم...

3 هفته، نهایتا 4 هفته فرصت داریم جمع کنیم و بریم :)

چند روز بود بهم گفته بودن،

اما

 امروز که با مدیرگروه صحبت کردم، برنامه م رو فرستاد و توضیح داد که چجوریه و چیکار کنم...و گفت مشتاقانه منتظره که برم...

خیلی واقعی شد...

و من امروز لبخند زدم...

خدایا لطف تو فراتر از تصور ماست،

دعا میکنم بنده های خوبی برات باشیم،

همین....

تولدش بود...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دوران...

من از اولشم به فکر ازدواج نبودم...

یعنی هیییییییچوقت هییییییییچوقت تو تصوراتم خودم رو متاهل تصور نمیکردم،

خودم رو "خانم دکتر" ، "استاد دانشگاه"، "موفق" "مسلط به چند زبان"، تصور کردم، اما "متاهل" نه...

اما از بدی زمانه خیلییییییی خواستگار داشتم...همیشه...و خواستگاران پیله!!!

درست اون دورانی که تصمیم قطعی گرفتم دیگه اصلا هیچ خواستگاری رو به زندگی و به خونه مون راه ندم،

درست اون دورانی که با دوست صمیمیم تصمیم گرفتیم هردو مجرد بمونیم، هیئت علمی بشیم و تابستون ها بریم سفر،

درست اون دورانی که بابا اومد اتاقم نشست روبروم و گفت خواستگار آخرت هرروز به من پیغام میده، و میدونم به تو هم پیغام میده و من انقدرررر دوست ندارم  بهش جواب بدی که میخام بهم بگی با یکی دیگه هستی و با یکی دیگه میری کافه و....

درست همون دوران بود که همسر کم کم با پیغام هاش بهم نزدیک شد و در نهایت وقتی داشتم گتسبی بزرگ رو میدیدم و تو فضای فیلم گم شده بودم تو تلگرام بهم پیشنهادازدواج داد!!

همچنان قصد جدی نداشتم و فقط به خواسته ش که بهش فرصت بدم و بشناسمش احترام گذاشتم....

اما نمیدونم چی شد،

نمیدونم چی شد که بعد 3 ماه عقد کردیم...

نه،

چرا میدونم،

خوب میدونم چی شد...

همه چی عالی بود، همه چیییییییییییییییییییی با همسر عالی بود...

اینجوری شد که...

من "بله" مشهور رو به ایشون گفتم...

(سال 95 عقد کردیم)