تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد
تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد

اینگونه میگذرد!

یعنی من شانس آوردم که خونه مون نیاز به خونه تکونی نداره وگرنه من گریه میکردم!

این هفته ای که گذشت بسیار تحت فشار کارهای خونه بودم و اصلا به هیچ کدوم از کارام نرسیدم! درسته تنبلی میکنم اما کار خونه گاها خیلی زیاده! همسری رو عادت دادم به اینکه نوبتی ظرف بشوریم، اول میگفت خب از ماشین ظرفشویی استفاده کن اما من میدونم که زیاد استفاده کنم ظرفها و استیل ها خراب میشن تازه ظرفها می مونن تو ماشین تا پر بشه چون 2 نفریم به سختی پر میشه ماشین، 3 وعده باید صبر کنیم پر شه!!!!!! وااا! بنابراین نوبتی میشوریم!!

همسرم خدا رو شکر نه تنها تنبل نیست بلکه من گاهی احساس تنبلی میکنم پیشش! ماشالا میاد تمیزکاری میکنه، گاهی گردگیری میکنه، همیشه یا شیرموز یا آب پرتقال میگیره برامون، خرید و اینام که من اصلااا انجام نمیدم.

هفته ای که گذشت همسری 2 تا مانتو خرید برام و یه شلوار لی خوشگل برای عید، کفش دارم چون کفشای عقدم رو فقط عقدم پوشیدم و الکی موندن! اونا رو میپوشم. حالا اگه فامیلای همسر نبودن من زیاد عادت ندارم حتما لباسای نو بپوشم اگه داشته باشم نمیخرم اما دیگه مجبور بودم همه مانتوهام رو مهمونی ها پوشیده بودم.

برای عید برنامه مسافرت 4 روزه داریم با همسری، با ماشین خودمون، میریم شمال. خیلی نیاز دارم شدییییییییییییید! برم یکم ریلکس شم بیام که بعد عید سرم از اینم شلوغتره و کلاسها بیشتر.

امیدوارم عادت کنم و سرعت کارام بیشتر شه.

به پوستم زیاد میرسم و آب هم زیاد میخورم، مرطوب کننده هم فراموش نمیشه.

یکم فرانسه میخونم و سریال میبینم، فوتبال هم با همسری...

اما واقعا برای خانوما سخته، هم کار و هم کار خونه، تازه من فکر رساله م هم هستم و اصلا نمیدونم چطوری میتونم برنامه ریزی کنم برای پخت وپز و کلاسها و کار روی رساله!! با یه گروه دوست قدیمی هم قطع ارتباطم نمیدونم چطوری بپرسم که چه کردن و میکنن! امیدوارم رساله زود تموم شه و من خلاص شم! حتی وقتی کار نمیکنی هم سخته و فکرت درگیره...

+یکمی خرید دارم برای خونه، خرید گل و گلدون و اینجور چیزا، باید انجام بدم امیدوارم مامان بیاد باهام که تنهایی خرید رفتن خیلی سخته! خواهرمم قراره پول بده از طرفش برای خودمون آباژور برای پذیرایی بخرم

راستی سالگردمون عالی بود، با خانواده همسری رفتیم شام یه جای باحال بعدشم اومدیم خونه ما تزئین کرده بودیم و کیک خریده بودیم عکس و موسیقی و کیک و کادو ها...خیلی خوش گذشت.

++,ولنتاین خیلی باحال بود! صبحش که شروع کردیم به تمیزکاری همسری رفت ی سر پایین و از ماشین کادوی من رو آورد یه ظرف شیشه ای از اینا که عکس شکلات هست روش من عاشق اونا بودم، منم که کادو نخریده گفتم وای من هنوز نخریدم گیر داد که نخر! شبش مامانش زنگ زد که بابات حالش خوب نیست بیا، ماهم بیرون بودیم و رفته بودیم خرید سر راه رفتیم خونه شون که ساعت 10 بود، من یه هو یه مغازه لوازم تحریری دیدم گفتم نگه داااااااار! کلی خرس داشت گفتم یه خرس بخرم، نگه نمیداشت به زور گفتم نگه داشته 2 تایی رفتیم میگم هرچی دوست داری بردار، یه تقویم جیبی 97 برداشته 1500 تومن!!!!!!! خرد هم نداشتم 500 از خودش گرفتم!!!!!!!! انقدر خندیدیم میگم اینم کادوی من 1500 بود 500 ش رو هم خودت دادی

خدا رو هزار مرتبه شکر. امیدوارم همه شاد باشن همیشه.

"او"

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خاطره

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

الگوی من

من همیشه تو ذهنم یه بانوی باوقار دارم که الگوی منه، بانویی که هیچی به روش نمیاره، خیلی قویه، آرومه، همیشه لبخند میزنه و غرغر نمیکنه، به شوهرش میرسه، اگه حرفی زده شد و چیزی گفتن اصلا به شوهرش نمیگه، خیلی با سیاست رفتار میکنه و و. و.....

این شخص خیالی که ساخته شده از تکه هایی از افرادی که شخصا میشناسم، یا تو فیلمها دیدم یا شنیدم...یک زن ایده آله!

خیلی وقتها بهش نزدیک میشم و گاها تعجب میکنم از اینکه چطور بعضی چیزها رو به روم نمیارم و خیلی عادی میشم! و خیلی وقتها هم بخصوص وقتی عصبانی هستم و هرچی تو ذهنمه میگم خیلی ازش دور میشم! دیشب یکم ازش دور شدم و یه چیزی به همسر گفتم که نباید میگفتم! اما خب حالا گذشت...امیدوارم مثل خیلی چیزهای دیگه از خاطر همسری پاااااک بشه.

تصمیم دارم به حرف اون مشاوره گوش کنم! گفت خانوما لازم نیست کار خاصی کنن، فقط رو خودشون و سلامتی و شادابی شون کار کنن، ورزش برن، گردش برن، و شاد باشن.

بخاطر تغییرات هورمونی شدید از 3 شنبه قاطی دارم شدیییییییید! یه مقاله هم نخوندم، یکم لوس شدم و اونروز به همسری میگم تو مود لوسیم هستما...

میگفت قهوه خوبه، روزی یه فنجون از همه چی خوبه، گفتم حتی از من، گفت از تو که هرچقدرم باشه کمه...بعد گفت من منظورم اونایی هستن که تو دسترس نیستن، یه همچین چیزی، منم گفتم ممنون که به من گفتی در دسترس!!!!!!! گفت منظورم رو اشتباه متوجه شدی، من میگم هرچقدرم باشی سیر نمیشم و هر مقداری از تو کمه! گفتم دیدی لوس شدممممممممممممممم! گفت خدا به داد من برسه

دیشب خیلی ناراحت بودما، صبح هم تو ذهنم با خودم و همسرم قهر کرده بودم و حتی مثل همیشه بیدارش نکردم و خیلی آروم گفتم 6 ونیمه! اما بعد که بیدار شد و دست و صورتش رو شست بغلم کرد، کلا همه چی از ذهنم رفت و حالم خوب شد!! فک کنم الآن شدت لوس بودنم رو درک کردید!

هیچی دیگه! باید یکم برم بیرون و یکم هواخوری تا شب که همسری میاد یکم به خودم برسم حالم خوب شه اینطوری تو همین ماه اول زندگیم رو به باد فنا میدم 

++مامانم تشویقم میکنه میگه آفرین که غذا میپزی و از همین اول خودت رو به کار عادت میدی. امیدوارم همینطور پیش بره.

صبح عزیزمن

صبح زود فرصت عالی برای منه که به کارام برسم، همسری عادت داره و میتونه تا 10-10:30 بخوابه؛ اما من نمیتونم! ساعت 7 رو که میگذره من دیگه خوابم نمیبره؛ به ندرتتت بعد نماز صبح میتونم بخوابم و تازه اکثرا خواب بد میبینم و پشیمون میشم! از بدترین خوابها خواب بعد از سحر و نماز صبحه اطلاع دارید که؟

حالا اتاق خواب ما فقط یه پنجره به پاسیو داره و نورش کمه! و این عالیه اصلا فکرشم نمیکردم انقدر نبود و کمبود نور بتونه من رو خوشحال کنه! چون میتونم کمی بیشتر بخوابم و هر لحظه از روز میتونی حس کنی شبه و بتونی یه چرت خوب بزنی!

داشتم میگفتم! صبح زود بیدار میشم و بی سر و صدا به کارام میرسم، شاید تنها فرصتی باشه که من بتونم سریع با ذهن باز و مغز آماده به کار، کمی بهکارهای عقب افتاده م برسم...

همسری رو هم بیدار نمیکنم :)))

الآنم بعد دوش سحرگاهی خیلی سرحال و شاداب بوده و گوشت چرخ کرده گذاشتم بیرون کمی بعد تبدیل به کتلتش کنممم. برنج شستم و گذاشتم تو پلوپز، و دارم فکر میکنم در مرحله اول رساله دقیقا چیکار باید بکنم؟!!!

به استاد راهنمام پی ام بدم؟گفته هر مقالههه ای که خوندی خلاصه میکنی میاری میدی به من! به به!!

بشینم یه مقاله بخونم خلاصه کنم! شاید در این حین چیزی به ذهنم رسید...

+دیروز نزدیک خونه مامان اینا کلاس داشتم بعد کلاس زنگ زد که اگه همسریت نهار نمیاد بیا اینجا. با اینکه صبح که همسری گفت من کار دارم تو هم برو خونه مامانت اینا، و من مخالفت کرده و گفتم میام خونه خودمون به کارام میرسممم، وقتی مامان گفت گفتم بااااوشههه و رفتم و تا عصری اونجا بودم و 7 برگشتم که تا همسری بیاد دوش بگیرم و شام آماده کنم...مامان فردا میره پیش خواهرم!!! به مدت 10 روز!! خدای من

++با وجود همچین تغییر بزرگی در زندگیم و شروع زندگی مشترکمون، حس میکنم به یه تفریح یه مسافرت 2-3 روزه و یا یه کار هیجان انگیز نیاز دارم...

کاش 17-18 اسفند همسری راضی شه یه سفر کوتاه با ماشین خودمون بریم...