تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد
تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد

رهایی

امروز حس رهایی دارم،

رهایی از چی؟

از تماااام حس هایی که تو سه ماه اخیر حس کردم،

تمام حس های مثبت و منفی و حس اینکه چرا نمیشه و چرا نباید بشه و چرا نشده؟

بی حس شدم،

بی حسِ خووووب!

و اینگونه دوباره بهمان یادآوری میشود که،

همه چی رو بسپار به زمان،

خودش همه چی رو حل میکنه،

خودش همه چی رو ساده میکنه،

خودش همه چی رو میشوره میبره...

"زمان" جان،

دستت درد نکنه...

شناخت

گاهی وقتها یه اتفاقاتی تو زندگی فقط و فقط بخاطر این میفتن که تو از افرادی که تو زندگیت داری، از اطرافیان، از خودت، یه شناختی پیدا کنی...

تا وقتی اون اتفاق نیفتاده، و عکس العمل دیگران و خودت رو ندیدی نمیدونستی و هیچ شناختی از دیگران و خودت نداشتی...

میدونم خیلی گُنگ نوشتم اما بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم...


فهمیدم همسرم خیلییییییی صبوره، خیلیییییییی صبور تر از اونچه که فکرش رو میکردم،

و فهمیدم همسرم خیلییییییییی بیشتر از حد تصورم من رو دوست داره و با وجود اتفاقات اخیر انقدر آروم برخورد کرد فقط بخاطر اینکه از عکس العمل من و از تصمیم من میترسید...

و فهمیدم اونقدری که فکر میکردم قوی نیستم و هنوز جا داره قوی تر بشم و ظرفیت بیشتر از اینها رو دارم...

و فهمیدم بعضی اتفاقات، بعضی لحظات، بعضی افراد، هرگز از خاطرت پاک نمیشن...


و فهمیدم یه دوست خیلییییییییی خوب و درجه یک میتونه بدون هرگونه قضاوتی از کارهات به حرفات گوش بده، درکت کنه، و مثل یه مشاور حاذق کمکت کنه و راه درست رو بهت نشون بده...حتی بگه میدونستم، میشناسمت، از چشمات معلوم بود...

بهم گفت: ماهی کوچولو، به تمااااااام افراد خفنی که قراره وارد زندگیت بشن فکر کن...

و همون لحظه، همون ثانیه، برام جذبش کرد، و من برگشتم و یه فرد خفن جوری نیگام کرد که بهم گفتن تاحالا ندیده بودیم کسی رو اونجوری نیگا کنه...

اتفاقی نیفتاد، وارد زندگی هم نشدیم، اما فقط بهم ثابت کرد که راست میگه، و باید صبور باشم...

همین.