تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد
تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد

مالیخولیای داروها

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دوست

نیاز به یه دوست

به یه رفیق

دارم

که مثل چند سال پیش

که میتونستیم

میرفتیم کافه

و

همه چی

رو بهش میگفتم و

یکم

شاید یکم

آروم میشدم....

+دلم میخاد بمونم تو خیابونها...

بمونم همینجا....

تا وقتی که همه برگردن خونه هاشون...

من بمونیم و

شب

و خیابون

ها

فکرخوانی

17 سالم بود که از دختر خاله م که اون موقع 9 سالش بود یه سوال پرسیدم،

پرسیدم اگه بدونی یه نفر فکرت رو میخونه و تمام مدت توی ذهن توست چیکار میکنی؟

گفت قصد خودکشی میکنم و میرم خودکشی کنم و اون شخص فکرم رو میخونه بیاد نجاتم بده...

اون موقع از حرفی که زد خیلی خوشم اومد و با خودم گفتم بچه 9 ساله عجب جوابی داد...

هنوزم بعد این همه سال حرفش یادم مونده...


الآن، باز یه نفر هست که حس میکنم تمام افکار و احساساتم رو میخونه و حتی شاید تا حدی تلقین میکنه و سعی در کنترل بخشی از احساساتم رو داره...

و به یاد حرف دخترخاله م میفتم و

فکر میکنم اینبار راه حل این مساله چیه؟

چطور از ذهن و قلبم بلاکش کنم؟

خنثی+آرامش+هفتمین سالگرد وبلاگم

وقتی یه آهنگی رو که باهاش خاطره داری میشنوی و هیچی حس نمیکنی،

وقتی میری بالکن، چراغ ساختمونها، خیابونها، ستاره ها رو نیگا میکنی و سیگار میکشی، اتفاقا آهنگ خاصی هم تو گوشته و هیچی حس نمیکنی...

وقتی خیلی تصادفی عکسی توی گالری گوشی میبینی و هیچی حس نمیکنی...

راستش حس میکنی،

دروغه بگی هیچی حس نمیکنی،

اما اونچه که حس میکنی،

انگار خیلی سطحی باشه، خیلی آروم...خیلی ملایم....

با یه لبخند، نه با درد، نه با سنگینی حسی تو سینه، نه با حس منفی...

اونوقته که،

میفهمی همه چی یه خاطره شده...فقط یه خاطره،

یه خاطره،  گویی از سالهای خیلی دور...

همین...


+++امروز هفتمین سالگرد وبلاگمه!

دقیقا 7 سال پیش امروز، 21 مرداد، اولین پست بلاگ اسکای من بود....

چقدر زود، و چقدر خوب گذشت، خدا رو شکر...

امروز روز لبخنده،

یادتون نره لبخند بزنید :)

آینده در گذشته

مودم همچنان بالا مونده! حتی بالاتر هم رفته!

یکم از خاطرات گذشته خوندم، از سالهای قبل...و بهم یادآوری شد من خیلیییییییی سرسخت تر از این حرفام!!

این دوروز تعطیل خیلییییی فکر کردم! و فک کنم برای اینکه بتونم راحت با این قضایا کنار بیام مغز و ذهن عزیزم شروع به فعالیت کردن و تمرکز کردن رو نقاط منفی و مسائل منفی و افزایش حس های منفی من به قضیه...

انگار مغز من برای بهتر کردن حالم و بالا نگه داشتن مودم، چاره ای جز منفی کردن گذشته نداره!

اصلا همین کارها رو کرده که من همیشه حال رو بیشتر از گذشته دوست داشتم دیگه!

از دست این مغز و کارهاش!! میبینی؟؟

اما من دوس ندارم حسم منفی شه، دوس ندارم وقتی به قضیه فک میکنم حس بدی داشته باشم! نمیخام حس پشیمانی، حس دیگه خوشم نمیاد، حس معلوم نیست دروغ میگفت یا نه، حس باز سادگی کردی ماهی کوچولو جان....رو حس کنم...نمیخام!

اما متاسفانه خیلی وقته مغزم رو سیستم اتوماتیک خودش داره کار میکنه و به من گفته تو کاریت نباشه من همه چی رو درست میکنم!

بنابراین نمیتونم کنترلش کنم و داره کاری رو که سالهای سال تمرینش کردم انجام میده...و دیگه افسارش دست من نیست...

و اما مغزم یه دستور دیگه هم داده، یه هدفی بزرگتر از چاپ مقاله و کتاب و....یادگیری زبان های مختلف دیگه!

و اینبار همسرم مخالفت نکرد و حتی در طی گفت و گوهای طولانی هم فکری کردیم و در نهایت امشب به نتیجه رسیدییییییییم...

اینکه من برای کنکور ارشد امسال برای چه رشته ای تلاش کنم :)

یعنی میشه یکی دیگه از آرزوهام برآورده بشه؟که من یه ارشد و دکترای دیگه هم داشته باشم؟ :)

خدایا توکل به تو و رحمت تو...