تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد
تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد

وزن!

شاید اولین بار باشه!

و شاید خیلی موضوع مسخره ای باشه! و بنظرم هست! اما!

من هرروز داره وزنم اضافه میشه!

من قدم بلنده، 174! و تاحالا در چاقترین حالتم، از 65 بیشتر نشده بودم! اما دیشب بعد یه شام بزرگ در خانه مادر شوهر اومدیم که خونه ترازو من رو 68 نشون داد و من به روم نیاوردم که چقدر شوکه شدم!

صبح یادم افتاد که اون جایی که خودم رو وزن کردم همیشه زیادتر از وزن واقعی نشون میده و اومدم اینور دیدم 66 هستم! 66 و نیم اما خب بازم زیاده!

اثرات شیر موزهای مکرر که با بستنی درست میشه و شیرینی های اخیر هم هست! باید یکم مراعات کنم چون گویا متابولیسم بدن در این سنین عوض میشه بخصوص بعد ازدواج. خلاصه امروز صبح از اون شیرینی های خوشمزه نخوردم و بجاش میخوام میوه بخورم!

این شد اولین باری که من در راستای رژیم چاق نشدن چیزی رو که دوست دارم نمیخورم. به همسری هم با حالت مظلومانه گفتم غصه میخورماااا!

پیاده روی میکنیم اما نه اونقدر که باید. باید بیشتر پیاده روی کنم و حتی تو خونه هم ورزش کنم. ایشالا! لااقل با انگیزه سلامتی.

+ماسک ماست+آویشن هرروز صبح میذارم رو صورتم بعد میشورم، برای چین و چروک و روشن شدن پوست عالیه، تا شب حس میکردم صورتم نرم و سبکه.

++به همسری گفتم اگه نگاهی داره مبنی بر اینکه اگه پولی خرج میشه در این خونه انگار از جیب هردومون میره لطفا کارهای خونه هم همینطور باشه! گفتم بخصوص که الآن که دیگه مدرسه نمیره در واقع انگار یک کلاس و 3 ساعت بیشتر از من کلاس داره و من واقعا نمیتونم به پایان نامه م برسم. گفتم پایان نامه رو جدی نمیگیری گفت چرا جدی میگیرم تو کارهای خونه رو انجام نده و از من بخواه! گفتم دوست ندارم من هی ازش بخوام این کار رو بکنه اون کار رو بکنه اما همسری هم گفت منم انتظار نداشته باشم خودش خودجوش انجام بده. گفت مثلا صبحها که بیدار میشی بدو سر پایان نامه و ظرف اینا نشور من خودم انجام میدم.

چالش جدید:باید مقاومت کنم و کارها رو خودم انجام ندم و از همسری بخوام انجام بده و به کارهام برسم.

تعطیلی دیگران، روز کاری ما!

ما 5شنبه جمعه کلاس داریم! 5شنبه یکم اوکیه اما جمعه واقعا صبح زود بیدار شدن و رفتن به آموزشگاه یعنی داغوووون!

بعد من 5شنبه ها 6 تاکلاس دارم و واقعا خستگیش تا عصر جمعه از تنم درنمیاد...

شنبه هم تعطیل بود و فک کردم شاید کمی استراحت کنم و به کارام برسم که همسری گفت مامان اینا رو دعوت کنیم. سریع گفتم باشه. و مامانش هم سریع دعوتمون رو قبول کرد. درسته که خودم ناهار نپختم و از بیرون مرغ با هویج گرفتیم که فوق العاده بود و اصلا هم به رومون نیاوردیم که من نپختم و مادرشوهرم کلی تعریف کرد اما بازم کلی کار بود و همسری کل خونه رو جارو کشید و رو سرامیک ها تی کشید دستش درد نکنه واقعا!

بعد عصری هم پسرخاله همسری با خانومش اومدن خونه مون چون تاحالا نیومدن. خوب بود خیلی تعریف کردن از خونه مون و کلی از میز ناهارخوریم تعریف کردن و گفتن وااااااااااای و از اینکه فهمیدن قیمتش بالاست و از اینکه مشخصه خرسند شدیم!

حالم با همسری خوبه شکر. بهش گفتم باید 10 امتیاز مثبت بگیره تا من باهاش کامل آشتی کنم! چالش باحالیه!

کارای پایان نامه م مونده و اصلا نمیتونم تمرکز کنم روش از طرفی هم زدم به بیخیالی!

کانون هم میان آبزرو و باید هر جلسه آماده باشی و........

خانوم پسرخاله همسرم میگه زود بچه دار نشی ها، به هیچکدوم از کارات راحت نمیرسی، گفتم من نههه قبل دفاعم که اصلااا نهه! بعدشم یه سال باید خوش بگذرونم با خیال راحت یا نه؟

خلاصه! ما رفتیم سینما مصادره رو دیدیم خوب بود اما نه خیلییییییی. من زیاد طنز دوست ندارم فیلم جدی باحال میخوام. حالا بیا همسری رو راضی کن که بریم لاتاری...دیشب کفت باشه گفتم امروز بریم! سانس هاش هم جالب نیست، 11 و 2 و نیم! 2 ونیم که نمیشه چون من 4 کلاس دارم. 11 هم زودهههه!

فردا هم که من تا ظهر کلاسم و همسری از 3 کلاس دارهه. ایشالاااا 3شنبه بتونییییییییییم.

شاد باشید و خوش بگذرونید و فیلم و کتاب فراموش نشود. بخصوص کتاب به آدم یاد میده چطور میشه خیال پرداز بود و زندگی جالبی در دنیای خیال برای خودت خلق کنی و بعد اون زندگی تبدیل به واقعیت بشه....

++اوه اوه! من در سن 14-15 سالگی یکی از کتابهای بابا رو به اسم "بیگانه ای در دهکده" اثر مارک توآین خونده بودم، بعد اصلا این کتاب خیلیییییییییی عجیبه! دوباره دانلودش کردم بخونم میترسم از کار و زندگی بندازه این کتاب من رو!

+++فردوسی پور تو برنامه دورهمی به من خیلی انرژی مثبت داد! از اینجور آدمها خوشم میاد، بلد نیستن تنبلی کنن، بلد نیستن خودشون رو به موش مردگی بزنن و برای کار نکردن هزارتا بهانه جور کنن. خیلی خوشم اومد. یادم انداخت که میتونم خیلی تلاش کنم و با عشق بدون خستگی کار پایان نامه رو پیش ببرم ایشالا...

دوره رخوت بهاری فرا رسید

چند روزیه یه جور دو جورم!

فک کنم از اونجایی شروع شد که فهمیدم همسری بعد عید دیگه مدرسه نمیره و 2 روز نرفته و این قضیه رو پنهون کرده بود. دقیقا میدونم چرا پنهون کرده بود اما ناراحت شدم! شوکه شدم، هم از اینکه دیگه نمیره، و ناراحت، هم اینکه چرا من اولین نفری نبودم که بهم بگه! باز هم میدونم چرا نگفت، چون من اخطار داده بودم و نمیخواسته اعتراف کنه که حق با تو بود! تنها کاری که کردم این بود که وقتی بهم خبر داد گفتم کار خوبی کردی اونطور جواب دادی و اومدی بیرون! آپشن بانوی باوقارم رو فعال کردم. اما بعدش گفت که شنبه رفته دانشگاهی که ارشد خوندیم بخاطر کنفرانس و ....اینجا بود که هر آپشنی خاموش شد و آپشن دلخوری شدییییییید روشن شد و تو سینه ام یه جوری شد! یعنی در این حد غمگین شدم! سعی میکردم خیلی ناراحت نباشم که بهش انرژی بدم که عب نداره که دیگه مدرسه نمیره اما نشد چون خودم خیلی دلخور بودم...از اینکه 2شنبه هم نرفته بود و بهم نگفته بود بیشترتر ناراحت شدم!

این جالبه چون من آدمی هستم که میگم دروغ گفتن یا پنهان کاری اگه با دلیل و منطق باشه عب نداره! یادمه من این رو به همههه خواستگار هام هم میگفتم! که من ناراحت نمیشم! اما انگار بعد ازدواج قضیه فرق میکنه، دوست داری که شخص اول زندگی طرفت باشی، و هرگونه پنهان کاری(در زمان حال با گذشته کاری ندارم) توجیهی نداره!

اینگونه شد که در بی حوصلگی بهاری فرو رفتم...

دیروز تصمیم گرفتم برای ناهار 2 وعده لوبیاپلو بپزم، فک کنید با اون حال، نمیدونم چطور شد برنامه پلوپز رو اشتباه پیش رفتم و برنج شفته شد شدید، اصلا اینکه من میگم غذا انرژی دریافت میکنه درسته! انگار غذا میفهمه حال نداری و انرژی منفی سریع منتقل میشه بهش! هیچی! من تو اون حال همسری هم نتونست زیاد بخوره، با اینکه خب طعمش زیاد عوض نشده بود و حالت برنج بد بود! آخه برای 2 وعده هم پختم کلییی غذا! آقا دیگه من قاطی کردممممم....از دلخوری های جدید و کهنه ام گفتم ....همسری هم کلی نازم رو کشید اما درست نشد! ساعت 4 رفتیم کلاس و بعدشم خونه مادرشوهر شام...یکم بهتر شدم...با مادر شوهرم کلی گفتیم خندیدم و خیلی خوش گذشت.

اما صبح باز هم من همچین حالم خوب نبود...با این وجود برای کلاسهای فردام مطالعه کردم، صبح 9 تا شب 8:15 کلاس دارم!

و الآنم روی فصل 2 پایان نامه کار میکنم.

امیدوارم بتونم خودشاد سازیم رو به کار بگیرم...

این دوره موقتیه، همچنااان شدیدا معتقدم سال قشنگیه. فقط امیدوارم ازاین برهه نسبتا کدر عبور کنیم، به سلامت.

همچنان موسیقی و کتاب و فیلم حال من رو خوب میکنن و همچنان با همسرم مهربون و خوبیم و از اینکه درکم میکنه و سخت نمیگیره متشکرم.خدایا شکرت.

پایان تعطیلات

رفتیم شمال جای همه خالی عالی بود، هوا همراهی کرد، ابری بود گاهی اما بارون اصلا نبارید، کلی کنار دریا، جنگلهای گیسوم، سورتمه و........خیلی خندیدیم و خیلی خوش گذاشت واقعا خدا رو شکر.

چندباری که صحبت کردیم همسرم گفت که خیلی صبوری، صبوری میکنی، شاید خودم متوجه نباشم اما خیلی ها بهم گفتن، اما اینکه همسری هم متوجه شده و قدرم رو میدونه خودش خیلی لذت بخشه.

دلم هرروز برای مامانم تنگ میشه و هرروز بیشتر لوس تر تر میشم!!! این درسته که من تو خونه خودم آرامش کاملللل دارم و خدا رو هزار مرتبه شکر میکنم، اما این حس که خونه پدریم یه مامن امن و گرم و آروم برای من شده برام خیلی جالبه! این حس 100% جدیده!!

دیروزم با خانواده همسرم رفتیم یه پارک نزدیک که بسیاااار خلوت بود وهوا هم عالی و واقعا خوش گذشت.

امروزم صبح تصمیم داشتم زود بیدار شم که گوشیم خاموش شده بود و الارمش نزده بود با گوشی همسر ساعت 9 بیدار شدم و شروع به کار کرده ام. گوشت پختم و میخوام برنامه ریزی کنم برای کارهام. دیگه تعطیلات تموم شده و باید شروع به کار کرد خیلی جدی.

با مامان فک کردیم تصمیم این شده که من هربار که غذا میپزم برای 2 وعده بپزم که صرفه جویی در زمان بشه که کلاسها شروع بشه این رساله می مونههههههههههههه!!

تصمیم برای وقت تلف نکردن در فضای مجازی خیلی جدیه، و کتاب خونیم خیلیییییی بیشتر شده و راضی هستم، یه تعادل هم بین فیلم و کتاب و کارهام ایجاد میکنم و ایشالا کارهام خوب پیش بره.

سالی که نکوست از بهارش پیداست واقعا درسته، همچنان حسی عالی به امسال دارم و مطمئنم اتفاقهای عالی میفته و همه چی خوب پیش میره، انشاله.

خوش بگذرونید، مثبت فکر کنید، از اعماق قلبتون مطمئن باشید اتفاقهای خوب در انتظارمونه، باور کنید اتفاق میفتن! من کل زندگیم رو مدیون قانون جذبم، اولش نمیدونستم قانون جذبه و فقط تصورات خوب میکردم و میذاشتم سلول های بدنم با تصورات لبخند بزنن، بعدش فهمیدم این قانون جذبه و قدرتش بیشتر هم شد چون خودآگاه شدم...

تو میتونی...

تعطیلات تغییرات

برعکس هفته قبل عید که من خسته بودم، این یه هفته انقدررررر شارژ شدم خدا رو شکر! اولا که همسری به خواب فراوان و استراحت شدید در ایام تغطیلات عید معتقده و حتی میگه مطمئن باش یه سال الکی میگم مسافرتیم و فقططططططططططط میخوابیم

دوما اینکه اصلا یادم نمیاد چرا اینقدر کم آشپزی کردم! شایدم یکم به کارها عادت کردم و شایدم چون کلاسها نیست خسته نمیشم! نمیدونم!

(البته خواهری اینا اومدن دیار و با مامان اینا دعوت کردیم خونه مون و همسری هم که گفت اصلاااا خودت رو خسته نکن از بیرون میگیرم قیافه من در خفا: که 2 وعده با اون غذا رفت، یه وعده هم مهمون خواهر اینا بودیم همین! وااا!!!)دیشبم پیتزا پختم جاتون خالی ترش شد! رو قارچها زیاد آبلیمو ریختم کاملا طعم گرفتن

با همسری یه برنامه اهداف سال 97 یادداشت کردیم، اهداف جداگانه و اهداف باهم! اهداف بنده کار روی رساله و چاپ مقاله و خواندن حداقل 6 کتاب در سال جدید و تموم کردن فرانسه لامصب و گرفتن ICDL1 , 2 هستش. حالا من میخواستم بنویسم مدرک آیلتس یا تافلمون رو هم بگیریم که برنامه ریزی خارج رفتنمون هم پیش ببریم که دیدم واقعا غیر منطقیه و من با این همه کار نمیتونم.

اهداف همسری هم که مال خودشه شاید نخواد بنویسم

باهم هم میخوایم حتما بریم پیاده روی و باشگاه و کارهای بیزینسی باهم و .......

فردا راه میفتیم سمت شمال، اصلا باورم نمیشه که این سفر رو خواهیم رفت(ایشالا البته) چون اولا من شاید یه بار تو عمرم با ماشین خودمون سفر کردم؛ همیشههه با هواپیما گاهی قطار، تهران هم گاهی اتوبوس، این اولین تجربه واقعی من با ماشینه!اونم با همسر!! اونم شمااال!!

نمیدونم چرا با وجود این همه کار و کلاسهای کانون که قراره از هفته بعد شروع بشه و کلاسهای خودمون و رساله و ......... احساس میکنم امسال یه سال عالی خواهد بود، همش تصورم یه تصور رنگارنگ و پر ستاره از امساله، خدا رو شکر که همسر رو دارم، الآن میفهمم تنهایی واقعا سخته، دغدغه هات رو میدی یه نفر دیگه برات به دوش میکشه و میگه نگران نباش .... البته اخلاق همسری خیلی مهمه، بعضیا سخت میگیرن. نکنید این کار رو، زندگی کوتاهتون رو با گیر دادن ها خراب نکنید، ما از لحظاتمون لذت میبریم و همش میخندیم و بعد دعواها یادمون میره چی بود چی شد و به قول همسری من از خواب که بیدار میشم رفرش میشه مغزم از دعوای دیروز چیزی یادم نمیاد! (بماند که همسری در آرامش و سکوت میشینه و من بالا پایین میپرم میرم اتاق درمیام از اتاق و حرفایی میزنم که نباید!!! ناراضی ام در این مورد از خودم شدیددددد و باید تو این سال جدید این بداخلاقیم رو بذارم کنار و زندگیمون رو خراب نکنم) انشاله...