-
دور تند
یکشنبه 15 دی 1398 12:37
هفته ای که گذشت همه چی انگار رو دور تند بود، بستری شدن بابا، بهم خوردن کامل کلاسهای من و تماسهای مسئولین کانون، شهادت سردار سلیمانی. حتی ایمیل بازی من و استاد راهنمام هم به شدت سریع بود،یعنی تو یه روز 2 بار مقاله رو ادیت میکردیم برای هم میفرستادیم. اصلا از اونروزی که شهادت سردار سلیمانی رو فهمیدم، یه جور دیگه ای شدم....
-
دیروزم
یکشنبه 8 دی 1398 09:24
دیروز یه روز عجیب غریب بود. بسیار بد شروع شد. من و همسر شنبه ها خونه هستیم. همسر یه عالمه کار داشت و کلی کاغذهاش رو جمع کرد و رفت دنبال کارهاش، یه مقداریش هم مربوط به کلاسهای من بود. همسر که رفت، نه قبل رفتنش، من شدیدا احساس ناراحتی میکردم، از آزمون که نتیجه ش اونجوری که میخواستم نبود، تا این به هم خوردن کلاسهام، و حس...
-
دروغ یا سیاست
دوشنبه 2 دی 1398 22:14
اولین تغییر بزرگی که در خودم حس میکنم بعد از تاهل، اینه که یاد گرفتم که بعضی جاها باید دروغ گفت، نه نه، یاد نگرفتم، تمرین کردم که بتونم به گونه ای که طرف مقابل باور کنه دروغ بگم! چون قبلا هم تلاش کرده بودم، اما همیشه چشمام و لحنم لو میداد من رو، یعنی من اصلااا بلد نبودم دروغ بگم، اصلااااااا. و این گاهی بسیاااااار...
-
زندگی همینه
دوشنبه 2 دی 1398 09:14
5شنبه هفته پیش رفتم ابروهام رو فیبروز کردم، خیلی وقت بود دلم میخواست، اما پارسااال تابستون همسر گفت همینطوری خوبی، اینبارم فک میکردم نذاره اما عکسهایی که نشونش دادم اوکی ش کرد و گفت میخوای برو. منم رفتم و قرار بود تا 3 روز نرم حموم، منم چون پ بودم خوشحال که میتونم آب نزنم و...اما هوا بسیار سرد و همششش بیرون بودیم و...
-
هربار
سهشنبه 26 آذر 1398 08:59
-
روزهای خوب و بد
دوشنبه 25 آذر 1398 21:25
من دیگه ایمان دارم که همیشه عسرا و یسرا دو رفیق جدا نشدنی هستن. معمولا برای من اینطوره که یه روز خوبم و حال و اتفاقات خوبه و یه روز بده. نمیدونم. البته من خیلیییییی مثبت اندیش و مثبت نگر هستم، اکثرا. و معمولا فایل مسائلی رو که خارج از کنترلم هستن میبندم و خیلی از مشکلات لاینحل رو به دست فراموش میسپارم.دو روز بود سر یه...
-
مثبتانه
پنجشنبه 21 آذر 1398 10:54
چند روزیه هوا یه جوریه انگار پر از انرژی مثبته! حتی اونروز یکی از بچه ها گفت این چند روز انرژی مثبت زیاده تو فضا. حالا اعتبار این صحبت ها بماند برای بحث های بعدی، فعلا مهم اینه که من خودم انرژی رو حس میکنم و دارم، چه از درون چه بیرون. چند روزه در حدی تمرکز کردم رو مقاله که اونروز از 7 تا 11 حتی میل صبحونه خوردن هم...
-
عنوان ندارددد
چهارشنبه 13 آذر 1398 21:09
امروز همسرم یه چیزی گفت، یه حرفی زد که من رو باز برق گرفت! از اون برق ها که وقتی میگیره من دیگه تصمیم میگیرم که یه آدم دیگه شم، و در یک ثانیه همه چی در من عوض میشه...اولش بسیااار ناراحت شدم، رفتم کلاس و حتی وسط کلاس رفتم بیرون و نفس عمیق کشیدم که از تاثیر اون حرف بیام بیرون و بتونم تدریس کنم.بعدش فکر کردم...سریال دیدن...
-
بهتره
شنبه 9 آذر 1398 22:49
امروز واقعا از تدریس لذت بردم، به ندرت پیش میاد من همچین حسهای خوبی به تدریس داشته باشم چون اکثرا خسته م میکنه چون بیش از اونچه که باید انرژی میذارم. اخیرا فهمیدم که من در یه حد میتونم در یادگیری تاثیر داشته باشم و باقیش دست خود بچه هاست.یکی از دانشجوها باهام سر یه مبحثی بحث کرد و واقعا نمیدونم چرا فک میکرد ممکنه من...
-
خبببب
جمعه 8 آذر 1398 17:48
خب این آزمون هم گذشت و به پوچی بعد از آزمون دچار شده ایمممم. این حالت که فک میکنی وقتی آزمون بگذره هوارتا کار میتونی و خواهی خواست که انجام بدی اصلا جالب نیست. تو این مدت که برای آزمون میخوندم استاد راهنمام اصلا پیگیر مقاله نشد و فک کنم فک کرد که من مقاله رو جایی سابمیت کردم. اما اد امرووووووز پی ام داد که چیکار کرده...
-
سخت گرفتن
سهشنبه 5 آذر 1398 11:25
من گاهی، نه، همیشه! به خودم خیلی سخت میگیرم، نمیخوام یک لحظه هم ضعیف باشم، یک لحظه هم ناراحت باشم، یک لحظه هم اجازه بدم مشکلات یا ناراحتی به من غلبه کنه! یکی از علل برون گراییم هم همینه، نمیخوام کش پیدا کنه، طول بکشه تا حل بشه، عجولانه تلاش دارم حل بشه. امروز یکم فکر کردم، کلا اینکه اکثر روزها تنهام و همسر سر کاره، یا...
-
حس خوب
یکشنبه 3 آذر 1398 22:17
-
تغییر؟
جمعه 1 آذر 1398 11:54
اومدم که عنوان نوشته م روانتخاب کنم یاد یه جمله از یه بازیگر تو یه سریال افتادم که گفت خانومم تو خونه حوصله ش سر رفته و هییی داره تغییر دکوراسیون میده، انقدر تغییر داده که الآن دوباره خونه مثل اولش شده! یعنی تغییر زیاد باعث میشه به نقطه اول برگردی، یه لحظه ترسیدم فک کردم نکنه انقدر تغییر کنم برگردم به حالت قبلی :)))...
-
همینه
چهارشنبه 29 آبان 1398 09:26
-
قدیم
جمعه 24 آبان 1398 10:49
به یه سری آهنگ قدیمی گوش دادم و یه حس های قدیمی یادآوری شد، از وقتی که 12 سالم بود تا دوران کارشناسی. خوب بود. دو سه شبه یه خوابهای عجیب غریب میبینم! من خیلی فیلم سینمایی خواب میبینم، معمولا زمان و مکان کلا متفاوته و من کلا یه شخصیت دیگه م، اینها به کنار، معمولا خوابهام با شرایط کنونیم هم خوانی داره و شده خواب صادقه...
-
کاربار
دوشنبه 20 آبان 1398 08:20
من همیشه خودم رو دست کم میگیرم تو رشته تحصیلیم! نمیدونم چرا! دو ساله اینطوری شدم! اعتماد به نفسم سرجاشه ها، ربطی به اون نداره، اما حس میکنم همه مثل منن، یا بعضیا هستن که از من بهترن بعد میبینم نه باباااا! از دانشگاه گرفته که فک میکردم بچه ها قراره هی سوال بپرسن و شاید نتونم جواب بدم که دیدیم میتونم هیچ بسیااار هم برام...
-
مجبورم بتونم.
یکشنبه 19 آبان 1398 12:02
-
روز
یکشنبه 19 آبان 1398 10:32
-
قشنگی
پنجشنبه 16 آبان 1398 17:16
خدا رو شکر امروز خیلی مفید بود، کلییییی مطالعه کردم. همسر رفت کلاس منم بیدار شدم و خوندم و خوندم، ناهارم نذری آورده بودن برامون داشتیم. تا الآن یه کتاب رو تموم کردم و تو گودریدز هم زدم و چالش 2019 موفقیت آمیز به پایان رسید تازه فک کنم یکی دو کتاب هم بیشتر بخونم. شدید حس مطالعه درسی و غیردرسی در من فوران کرده و یه...
-
تغییر در من
چهارشنبه 15 آبان 1398 23:50
روز عجیب... دلم شدیدا خواست که ما هم نی نی داشته باشیم. شدیدا دلم خواست... حتی حس منفی نسبت به بارداری کاملا پرید و رفت! جاش رو حسهای مثبت و قشنگ و لطیف و مهربونانه گرفت... +تا دفاع نکردم نمیتونیم فکرشم بکنیم. انشاله که نی نی هم صبور باشه...
-
روز تعطیل، برای من
چهارشنبه 15 آبان 1398 21:35
-
من و دماغ و پسرها و کتک و استقامت
چهارشنبه 15 آبان 1398 08:14
دیشب یه هو یاد یه چیزی افتادم! یادم افتاد من در دوران کودکی و نوجوانی از اون دسته دخترهایی بودم که مورد آزار و اذیت پسرهای هم سن و سال خودم قرار گرفته ام!! :)) نه به صورت بد، اما نمیدونم چرا همیشه سعی میکردن یه چیزی بگن من ناراحت شم. سر به سرم میذاشتن. الآن میخندم اون موقع هم خیلی ناراحت نمیشدم، و از اینکه میتونستم از...
-
غار
سهشنبه 14 آبان 1398 10:01
مگه فقط آقایون میرن تو غار؟ نه به خدا ما هم یه غاری داریم میریم توش، یه تجدید قوایی میکنیم و میایم! اصلااا حال نوشتن نداشتم، اتفاق خاصی تو این چند وقته نیفتاده، فقط دو تا کتاب خوندم! یعنی تبلتم همه جا باهامه؛ دیگه همسر اعتراض کرد و گفت کتاب درسی بزنم و اینقدر رمان نخونم! این دومی که تموم شد اون کتابی رو که کانون ازش...
-
نگاه جدید
سهشنبه 30 مهر 1398 21:49
در ادامه کنترل احساسات،از هر نوعش، هربار که احساساتم شدید میشه چشمام رو میبندم و کنترل میکنم، و تکرار میکنم یادت باشه قراره مَستر احساساتت باشی، و به همین راحتی حسم میره!!! باورم نمیشه چند سالی اسیر احساسات آنی بوده ام! همین نیم ساعت پیش یه موردی پیش اومد و من یک لحظه بهم ریختم، و سریع چشمام رو بستم و حس بد رو از خودم...
-
قدرت ما، ذهن!
یکشنبه 21 مهر 1398 09:55
دو سه روزی هست که حالم انقدر به حالت عادی قدیم خودش برگشته که باورم نمیشد تو این دو سه ماهه دارو چه بلایی سر من آورده بود! تازه فهمیدم که خود قدیمی، خود واقعی من چقدر حالش بهترتره. شکر که دارم با عوارض مبارزه میکنم و تلنگر اخیری که به خودم زدم کارساز بوده و بسیار خودکنترلیم بالا رفته. خدا رو شکر. هربار که اتفاقی میفته...
-
طرفدار من
شنبه 20 مهر 1398 22:02
-
یک ماه
یکشنبه 14 مهر 1398 10:11
تقریبا یک هفته از اول مهر گذشته اما بنظر من و همسر یک ماه گذشته. روزهایی که هم دانشگاه کلاس دارم هم کانون حس سرماخوردگی بهم دست میده، فک کنم بخاطر خستگیه. دیروز برای اولین بار در عمرم درد کف پا رو تجربه کردم، و نمیتونستم راه برم. برای خودم پاستیل خاصی خریدم و الآن که میخورم میبینم چقدررر خوشمزه ست، تازه ایرانی هم هست....
-
شلوغی
چهارشنبه 10 مهر 1398 22:41
انقدررررر سرمون شلوغه، روزهای هفته رو قاطی میکنیم! و من از دیروز حس میکنم 4یا 5 روزی گذشته باشه! دیروز دوش گرفتم و حالم خیلیی خوب شد. ناهار مامان قورمه سبزی داره بود، برنج دم کردم براش و برای شام مایع ماکارونی درست کردم که شب بیام سریع ماکارونی دم کنم. راضی بودم از خودم، کلی خونده بودم و ناهار شامم آماده بود. عصری...
-
حذف
سهشنبه 9 مهر 1398 07:25
یکشنبه که صبح با مامان صحبت کردم، گفتم بهش که جمعه دیدی قاطی بودم؟یکم عصبی هستم و اصلا خودم میبینم حالم عادی نیست، مامان گل گاو زبان و میوه اینا تجویز کرد. ما 3 شب تو هفته گل گاوزبان و سنبل الطیب دم میکنیم قبل خواب، خیلی خوبه. مامان تلاش کرد آرومم کنه و گفت به هیچی فک نکن و کار داشتی به من بگو. اوکی. اونروز با اینکه...
-
همچنان تولدم!!
یکشنبه 7 مهر 1398 07:27
جمعه رفتیم باغ و تولد گرفتیم و خیلی خوب بود. همسر هنوز وقت نکرده کادو بخره، الکی پول گذاشتیم تو پاکت بده، حتی وقت کارت هدیه هم نداشت. دوشنبه صبح تنها وقتیه که فرصت داریم شاید رفتیم چیزی بخریم! تو باغ یکم قاطی بودم، پ بودم و اعصاب معصاب نداشتم، یکم رفتم نشستم تو ماشین تنهایی و چشمام رو بستم خوب شدم! دختر خاله م اومد...