واقعیت اینه که همه میدونن من آدم قانعی هستم! خودمم میدونم! آدم شکرگذار و راضی هستم! همیشه در رضایت به سر میبرم و به ندرت پیش میاد از وضعیتی راضی نباشم و دست به کار شم برای تغییرش. اما اگه چیزی خارج از کنترلم باشه در رضایت حتی شده خرگوشی، فرو میروم...
اما...
واقعیت اینه که از جمعه که رفتیم خونه یکی از فامیلامون و یه نفر یه چیزی راجع به داداشش گفت من همونجا بغض کردم!
همونجا حس کردم که دیگه داره رضایتم ته میکشه...
دیگه نمیتونم با خوشبینی فراوان کفه نکات مثبت رو سنگین تر نگه دارم...
از اونروز تو حال وهوای دیگه ای به سر میبرم...
همش با خودم میگم تو اگه زرنگی رو خودت کار کن...
همش بغض میکنم و گریه میکنم و خدا رو صدا میزنم...
اوضاع تقریبا از کنترلم خارجه، تقریبا! و نمیدونم چقدر بتونم تاثیرگذار باشم روی شرایط...
با وجود تلاش بر فرار،تاثیر وضعی-فیزیکی اعمالم بهم رسیدند...
++تصویر ذهنیم از خودش بهتره...شاید در تلاشم تو ذهنم خوب باقی بمونم...
++حس و حال سال 91 رو دارم، وقتی کسی رو ملاقات کردم و روحم تازه شد وتازه فهمیدم که من کی هستم و چی میخوام...
میدونم همه مردها میرن تو غار وقتی یه مشکلی یا فکری ذهنشون رو مشغول کرده!
اما در این حد درکش نکرده بودم!
فقط همسره منه یا همه همینطورن که تمام نشانه های من رو مبنی بر رومانتیک تر بودن کلا نمیبینه؟!!
انگار با خودم حرف میزنم اون لحظه میگه باشه اما قطعا حواسش فقط پیش خرید خونه و مشکلاتشه...
امیدوارم خدای مهربون کمک کنه که همسر منم آروم بشه...
++تو فالم بود که دیشب بیرون باشم و کارام بمونه! اصلا به ما نیومده به موقع یه کاری رو تموم کنیم! امروزم کلا کلاس دارم و میرم باشگاه! پروپوزال بی ادب هم می مونه برای شب اگه حال داشته باشمممم!
++صبح 6 بیدار شدم و برای کلاسهام آماده شدم و رفتم کلاس، خوشبختانه عالی سپری شدند. بعد سریع اومدم و رفتم باشگاه و برنامه ای رو که شاگردم گفته بود پیش گرفتم و تازه فهمیدم که چند جلسه قبلی در حد نرمش بوده اند!
برگشتم سریع دوش و ناهار و رفتم کلاس 4 دانشگاه خودمون، خوشبختانه چون ماشین بردم زیاد خسته نشدم و برگشتم و یه قهوه که باعث شده کاملا خوابم بپره و دارم تند تند مقاله چک میکنم که فردا میرم پیش استاد عزیزم به یه جاهایی برسونیم کارم رو که خیالم راحت شه و پروپوزالم هم تموم شه که میخوام دوباره فرانسه رو شروع کنم!
اومدم بنویسم که یادم نره که هنوزم روزهایی هست که با وجود خستگی زیاد با تمرکز روی یه کار مفید بوده اند! به 3 شنبه و کلاس های چرت اون دانشگاه فکر نمیکنم و فعلا پروپوزالم مهمه. خیلی خوشحالم سرم شلوغه، میچسبه.
اگه صبر کنی، صبرررر، همه مشکلات حل میشه! همسری از خر شیطون اومد پایین و بالاخره به نظر من در موردخونه احترام گذاشت و خدا رو شکر همه چی حل شد.
از 4 شنبه شب که صحبت کردیم و گفت دوست داره زودتر بریم خونه خودمون اما شرایط و درخواست منم درک میکنه مثل یه خرگوش شدم که فقط بالا پایین میپره! انقدر حالم خوبه!
شاید اگه از اول راضی میشد من انقدر خرکیف نمیشدم!!!
یکم روی پروپوزالم کار کردم و استادم مقالاتی رو که فرستاده بودم خوند و گفت که رو کدوم کار کنم بهتره...
کلاسا اصلا برام وقت سرخاروندن نمیذاره اما راضی ام!
با دوستم 2 بار رفتیم بیرون یه بار شنبه یه بار هم یکشنبه! خیلی هم چسبید! و اشاره کرد که علت گرسنگیم باشگاه رفتنمه! و گفت که کالری زیاد میسوزونی بخصوص که از دستگاهها استفاده میکنم.
مادرشوهرم سفر بود که بابای منم حال نداشت همسر بیاد خونمون شامم نداشتیم منم بجاش با انرژی مثبت برنامه ریختم که بریم بیرون و بعدشم خونه همسر اینا و کلییییییی اون شب خوب بود و خوش گذشت بهمون.
++اون شب خیلی با حس خوب رفتیم شام خوردیم و بعدشم تو راه خونه شون من گفتم حس میکنم انگار داریم میریم خونه خودمون علتشم این بود که همسری گفت میره ورقه تصحیح کنه منم میرفتم برای 4 تا کلاس امروزم بخونم و آماده شم. حس خونه خودمون رو داشت! رسیدیم چایی خوردیم و کلی گپ و خنده و بعدشم که دراز کشیده بودیم نارنگی پوست گرفتم و یکی میذاشتم دهن همسری یکی هم خودم میخوردم! اصلا هم لوس بازی نبود.
++دیشب هم همسری پرسید کی میریم خونه خودموووووووون؟گفتم هرچی آقامون بگه!
گفت هروقت سرت خلوت تر شد بگو چون اینطور که سر تو شلوغه میدونم اگه الآن بریم گشنه می مونیم
من: اصلا نگران گرسنگی نباش تو هستی دیگه، شما ناهار شاممون رو میپزی
و این اصلا باعث نشد بگه عههه نههه! یکم بعدش باز پرسید پس کی میریم خونه خودمووووووووون!