2 شنبه که با مامان رفته بودیم ببینیم میتونیم مانتو بخریم برای من، یکی از فامیلامون زنگ زد که داریم میایم! از تهران! قرار بود تعطیلی عید غدیر بیان دیده بودن جاده ها شلوغه نیومدن و متاسفانه این روزها سر من بی نهااایت شلوغه و در پاره ای از استرس به سر میبرم!
خلاصه شب اول 2 و نیم خوابیدیم! و صبح زود بیدار شدم و یه فایل برای استاد راهنمای عزیزم فرستادم و نوشتم میشه همچین کاری میشه انجام داد؟ بعد رسیدم دانشگاه دیدم اس داده که ای میلت رو بفرست ککه منم حضوری رفتم پیشش و فایل ها رو زد رو فلشم، بعد یه لینک یادم داد از سایت کتابخونه دانشگاه که open access به پایان نامه های چندتا دانشگاه خارجی داره. خیلی خوشم میاد یه دانشجوش رفته فرصت کانادا فعلا استادم سرش خلوته باید از این فرصت استفاده کنم چون کمکم میکنه. کمی حرف زدیم و گفتم که هفته بعد مسافرم و نگرانم و یه deadline بگه که نگفت و خندید و گفت اصرار نداشته باش قبل رفتنت تموم شه.... خیالم رو راحت کرد. منم کل روز رو اون کار ترجمه رو انجام دادم تا ساعت 6 دانشکده بودم(دانشکده زود تعطیل میشه ما رفتیم کارتمون رو فعال کردیم که تا 8 شب بتونیم بمونیم دانشکده و با کارتمون در باز میشه)...بعدم رفتم دنبال خریدهام که موفق نشدم تنهایی نتونستم تصمیم بگیرم.
شب هم همسری اومد خونه مون فوتبال رو دیدیم و به مهمونا و مامان اینا ملحق شدیم برای شام و بعدم رفتیم خونه همسر اینا که امروز صبح بریم کلاس. آخرین جلسه قبل فاینال بود خدا روشکررررررر...
باید برم آرایشگاه و لباسهام رو از خشکشویی بگیرم. برای کلاسهام کتاب انتخاب کنم چون بعد سفر بلافاصله کلاسها شروع میشه.امروز هم زنگ زدن یادآوری کردن که یه کارگاه آموزشی هست یکشنبه که 2 ماه پیش ثبت نام کرده ام! سرم کم شلوغ بود اینم اضافه شد!
اما هیجان زده ام! هم برای سفر هم برای مهرماه :)
از اینکه قراره سرم شلوغ بشه حس خوبی دارم! درسته کلاس هام زیاده و غیر از 2 کلاس همه شون تخصصی هستن اما تجربه جالبیه.
فقط امیدوارم سر همسری از اینی هم که هست شلوغتر بشه که به من گیر نده که کم میای و اینا
چند روزی هست که فقط دلم میخواد بریم خونه خودمون! حس میکنم یکم وابسته شدم و هرروز دلم برای همسرم تنگ میشه...اما خلم! رفتارم جوریه که انگار کاملا برعکسه و خیلی بیخیال بنظر میرسم
++اولین تابستون متاهلی بنده بسیااار شلوغ بود! یا من اینطور حس کردم! اسباب کشی و کنفرانس و پروپوزال و کلاس ها و ...
اما بیشتر اوقات با همسری بودیم...از اینکه خیلی چیزها یاد گرفته ام خوشحالم! از اینکه دیگه با همسری بحث نمیکنم و یاد گرفتم که تاییدش کنم! حتی گاهی که حس میکنم مامانش با نظرش مخالفه من تاییدش میکنم و این رو که مامانش فک کنه که عروسش هم اشتباه میکنه به جون میخرم تا رابطه ام با همسری خراب نشه!
یه دوست خوبی بهم گفت که الآن باید اولویتت همسرت باشه و هییییچ کس چه دوست چه مادر خودت چه مادرایشون نباید مهمتر باشن برات.
آویز گوشم کردم این حرف رو...
مهم همسرمه نه هیچکس دیگه ای...
هرکی گفته ازدواج بده و نکنید و همه بعد ازدواج پشیمون میشن خر است!
هرکی این حرف رو زده یه بیماره که هیچوقت راضی نیست از هیچی یا اینکه بدون زحمت دادن به خودش و تلاش برای بهبود اوضاع تسلیم میشه و حال تکون خوردن هم نداره!
این فرد مجرد هم باشه ناراضیه و مسئولیت پذیر نیست و تنبل و راحت طلبی بیش نیست...
ربطی هم به جنسیت نداره چون در هر دو گروه ناراضی داریم.
حالا ببینید کی گفتم بعدا نگید کسی نبود تشویقمون کنه!
مامان همسری همیشه از بچگی همسری رو به ترک ایران تشویق کرده، الآنم هی میگه نمونید و برید...
من زیاد خوشم نمیاد از این خصوصیت و عقیده ش و همیشه یه حس دوگانه ای به زندگی در یک کشور دیگه دارم...
از طرفی میدونم خوبه و تجربه جالبی ه و من میتونم برنامه هایی رو که دارم عملی کنم.
از طرف دیگه سوای سختی تنها موندن و تنهایی حل کردن همه مشکلات، مساله عقاید منه، که درسته امریکا و کانادا مشکلی نیست اما اروپا زندگی کردن با حجاب قوی من دشواره.و من همیشه نیم نگاهی به آینده اخروی خودم دارم و نمیتونم حساب کتاب کنم که ایران میتونم رشد روحی معنوی داشته باشم یا تو یه کشوری که لااقل در ظاهر اعتقادات سسته یا وجود نداره!
حس میکنم یکمی هم این باشه که من غیرتی هستم نسبت به همسری و اینکه بدون فیلتر (تصویر) بعضی صحنه ها رو از نزدیک ببینه برام سخته (با وجود اعتماااد قوی من به همسر و اعتماد به نفس بالای من نسبت به خودم و ظاهرم)
+++شادی سفر هردومون رو گرفته و روزشماری میکنیم برای رفتن، هردو خسته از یه تابستون پراز مشغله و کلاس و کار.
وقتی گفتم سلول های بدنم هیجان زده هستن گفت عاشق همه سلول های بدنت هستم....
من بسیار خوشبینم! خوشبینی من بسیااار بالاست و خیلی وقتها از واقع گرایی میزنه باالاتر و عجیبه که تاحالا ضربه نخوردم از خوشبینیم! شایدهم خوردم و ندیده ام یا متوجه نشده ام!
در هرصورت مهم اینه که این خوشبینی و امید به آینده روشن در من همیشه برام چیزهای خوبی به همراه داشته! من همیشه فک میکنم آینده از حال و گذشته بهتر خواهد بود و این همیشه باعث شده امروز از دیروز بهتر باشه! و من همیشه فکر میکنم که هرروز شادتر تر میشوم.
خدا رو شکر خدا هم روم رو زمین ننداخته تاحالا.
+از سعه صدر خودم تعجب میکنم! شایدم حرصم خوابید!هرچند کامنت همسر هم تاثیرگذار بود(هرچند یادم افتاد دوستم یه کار زشت دیگه هم انجام داده بود ! به اون مربوط نبود اما رفته بود به یه دختره(که همکارشه) گفته بود فلانی رو از کجا میشناسی؟(فلانی=همسر بنده) اونم گفته بود والا نمیدونم! ایسنتا ریکوئست داده بود اکسپت کردم! (همسر من درسته پیجش بسته ست اما خیلیییییی ها هستن که نمیشناسه و فالوور زیاد داره اما اکثرا اونهایی که حتی نمیشناسه اونهایی هستن که دوست دوستان و همکار هستن یعنی مدرس هستن اکثرا.اما از وقتی به من پیشنهاد جدی داده از هردومون عکس گذاشته و همه می دونن متاهله) و دوستم اومد اینو تعریف کرد! که یکی رو که نمیشناسه فالو کرده! گفتم خب که چی! دختره که عکس بی حجاب و خصوصی میذاره نباید اکسپت میکرد نه همسر من که پسره و عکس از مسافرت هاش و کلاس هاش میذاره(بماند که مال دوران مجردیه همسره و به خوووودششش مربوطه نه به من، و نه دوست من!!!!!!!!!)
اما به دوستم پیغام تبریک زدم و بدون هیییییچ گونه معذرت خواهی(چون حرف بدی نزده بودم) تلاش کردم که آشتی کنیم و بهش گفتم که حرفش 6 ماه رو دلم سنگینی میکرده و حالا که گفتم خالی شدم و فراموش کردم و اونم توضیح داد که منظوری نداشته و ......اما فعلا از دیروز حرفی نزدیم! و اینبار قطعا پیغام نخواهم داد. من فقط پیغام تبریک زدم چون بزرگتره ازم.
+++این هفته باید همههه کارام رو تموم کنم چون هفته بعد ایران نیستیم و از یک مهر کلاس دارم شدیییییید! هنوز هم کتاب انتخاب نکردممم :((((
دیروز دلدرد داشتم و کلیییییی خودمو برای همسری لوس کردم و خیلی حالمو خوب کرد. فدای مهربونم بشمممم
2 شبه تا دیروقت برنامه ریزی میکنیم که چه کنیم و کجا بریم و شب اول و روز اول و بعدش چه کنیم و.......
و دیروز در کمال تعجبم گفت که خب این ماه عسله دیگه!!!!!!!! بعد خندید گفت خب چندتا ماه عسل میریم میشه؟!!
بالاتر از یه همسر شوخ که فقط باهاش بگی و بخندی موهبتی ندارییییییییییم