تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد
تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد

دیروزم

دیروز یه روز عجیب غریب بود. بسیار بد شروع شد. من و همسر شنبه ها خونه هستیم. همسر یه عالمه کار داشت و کلی کاغذهاش رو جمع کرد و رفت دنبال کارهاش، یه مقداریش هم مربوط به کلاسهای من بود.

همسر که رفت، نه قبل رفتنش، من شدیدا احساس ناراحتی میکردم، از آزمون که نتیجه ش اونجوری که میخواستم نبود، تا این به هم خوردن کلاسهام، و حس اینکه دلخوشی ندارم و اینا. همسر خندید و گفت دفاع کنی حالت خوب میشه!

بعد که رفت و من به کارهام رسیدم. به دوستم پیغام دادم و یه اسکرین شات از ایمیل استاد راهنمام براش فرستادم. تو ایمیل استادم نوشته بود که آخرین ویرایش ها رو انجام بدم و به فلان ژورنال بفرستم، این ژورنال اگه بهتریییییین ژورنال رشته ما تو دنیا نباشه، دومین بهترینه! یعنی یه جورایی هر مقاله ای اونجا چاپ بشه میشه به عنوان رفرنس ازش استفاده کرد در این حد! من عکس رو فرستادم و نمیدونم چرا تصورم این بود که خیلی دیر جواب میده این ژورنال و تاریخ دفاع من رو عقب میندازه. دوستم گفت که خب خوبه بفرست! منم نوشتم شوخی میکنی؟ گفت نه، امتحان کنم و گفت که 4 5 ماهه جواب میدن. یه انرژی مضاعفی وارد سیستمم شد. و گفت یه نفر رو میناسه که با یه مقاله چاپ شده تو این ژورنال تونسته بره هاروارد اکسپتنس بگیره! خلاصه منم فک کردم که خب 4 5 ماه چیزی نیست که، میفرستم فوووووووووقش ریجکت میشه. اما بسیار انگیزه گرفتم و بسیار انرژیم رفت بالا و تصمیم گرفتم خیلی بیشتر از پیش کار کنم. بخصوص رو مقاله دومم. یه جورایی این حرف استادم که بفرست فلان ژورنال یه اعتماد به نفس خاصی بهم داد. من میدونستم کارم خوبه، و واقعا کار جدی و درست حسابی هستش، اما اینکه استاد راهنمام این رو با این حرف تایید کنه خیلی چسبید.

بعد از کانون زنگ زدن که کلاس یکشنبه رو نمیای گفتم نه، بخاطر یه کلاس من بعدازظهرم رو هیچ نمیکنم و رساله برام مهمتره. بعد رئیس کانون زنگ زد!!!!!!!!!! که چرا نمیای و منم توضیح دادم که من چندین بار یک کلاسه رفتم و الآن میتونید این کاررو با مدرسهای جدید بکنید، اگه هم نمیشه یکی دیگه بره جای من. خلاصه خودم رو آروم کردم و الآن هر اتفاقی بیفته راجع به کلاسهام من آروم و شادم. کلاس یکشنبه سه شنبه م کنسل شه شاد میشم، کلاس 5 شنبه بمونه شادم، نمونه شادم، کلاسم جور شه شادم!! اینگونه.

بعد مامان گفته بود بیاید شام، منم رفتم کلاس و دیدم کارشناس اومده و چه خوب که جلسه 2 اومد و تا آخر ترم خلاص شدمممممم. شاد و خندون رفتیم خونه مامان اینا که بابا با خنده گفت برای دسر یه خبر دارم. منم فهمیدم خبر خوبی نیست، گفتم حس میکنم میخواید بعد از غذا با قهوه تلخ ازمون پذیرایی کنید!

که بعله! بابا با موضوع کمرشون شروع کردن و منم که سریع متوجه میشم،گفتم بابا الکی نگو کمرت نیست و...........در طی داستان و ماجرای یک ساله که از همه پنهون کرده، و سه ماهه از من و خواهرم هم پنهون کرده فهمیدیم که یه مشکلی هست و بابا سه شنبه میره عمل! خیلی آروم و با آمادگی توضیح میداد که نترسیم اما یه استرسی اومد سراغم و گفتم واقعا ممنونم که این سه ماهه بهم نگفتید تا نتیجه آزمایش ها و اینا بیاد منم از ناراحتی شاید یه مرضی میگرفتم، و با این حرفم هی میخندیدن!!!!

بابا با همسر صحبت کردن برای اینکه اگه بشه همسر یه شب پیش بابا بمونن، ما هم هماهنگ شدیم برای روز و شبهایی که بابا نیست یا مامان پیش ما باشه یا ما پیش مامان. خدا به خیر بگذرونه و انشاله که عمل راحتی میشه بدون کامپلیکیشن ها، نمیدونم فارسیش چیه، پیچیدگی!!

اینگونه برگشتیم خونه و نماز خوندیم و خوابیدیم. سرماخوردگی من هنوز هم ادامه داره و قصد نداره دست از سرم برداره! برای کلاسهای دانشگاه باید سوال بنویسم و سریع ویرایش کنم مقاله رو بفرستم استادم نظر نهایی بده.

روز عجیب غریبم تموم شد. خوشی بود، ناخوشی بود، خنده بود و گریه بود. زندگی همینه. همینش قشنگه، فقط خوشی باشه دل آدم رومیزنه. قدر همه لحظات رو بدونید، بدونیم، ایشالا.

++برای اینکه از بی حوصلگی دربیام یکم نکات آموزشی خوندم بینشون نیگا کردن به عکس هایی که در گذشته گرفتیم بود. بعد من خندیدم که وااا مگه عکس دیدن انرژی مثبت میده. شب اومدم یکم از عکسهام رونیگا کردم، عکسهای دسته جمعی، تکی،دونفری با همسری، جالبه که کلی خندیدم، و کلی بهم انرژی داد. حتما در زمانهای بی حوصلگی امتحان کنید.

دوم اینکه، من سریع تلاش میکنم خودم رو از اون حال دربیارم، یه فیلم، یه کتاب، یه کاری بالاخره.

الآنم این روزها دلم میخواد یه رمان درست و حسابی شروع کنم. مثل جنگ و صلح، یا برادران کارامازوف. که ترجمه باشن و زبان اصلی نباشن. رمانهای انگلیسی امریکایی رودلم نمیاد ترجمه بخونم، اما فرانسوی، روسی ها خوبن. فک کنم امشب قبل خواب یکیشون رو شروع کنم، ایشالا.

نظرات 1 + ارسال نظر
رقیه نادری یکشنبه 8 دی 1398 ساعت 09:31 http://tahha.blogsky.com

انشاالله عمل راحتی داشته باشند

خیلی ممنونم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد