-
ففففففف
چهارشنبه 27 فروردین 1399 08:35
میگذرد دیگه! دوباره دو سه روز پیش به استاد راهنما پیغام دادم، چرا که یه ژورنال خفن پیدا کرده بودم، که به موضوع من، چون که خاصه، مربوطه و تو یه جدولی که زمان پاسخ دهی و اینا رو نوشته بود دیدم که این ژورنال دو ماهه جواب میده!!! خیلی هیجان زده شدم و پیغام دادم چک کنه، استاد هم کلی تعریف کرد و گفت It's a big shot, why not...
-
جدید
پنجشنبه 21 فروردین 1399 13:33
-
ایجاد هیجان!
چهارشنبه 13 فروردین 1399 08:39
همسر میگه یه عده گزارش دادن که تو خونه ها دعوا میشه؛ همه که نشستن خونه کنار هم دیگه ظرفیت تموم شده و جر و بحث و دعوا میشه. شماره تلفن مشاوره یا حل مشکل همچین چیزی هم گذاشتن!! منم چشام گرد میشه میگم خدا رو شکر ما دعوا نمیکنیم، میخنده میگه نه هنووووووز بعد با شوخی میزنم به بازوش میگم بیا اینم دعوا! جالبه که من و همسر با...
-
خبببب
یکشنبه 10 فروردین 1399 14:18
خب خدا رو شکر خیلی بهترم، دو شبه که راحت میخوابم! داروی معده هم خواب آوره بعد هر وعده غذایی یه چرتی میزنم! خلاصه شدم مثل بقیه افراد جامعه که مشغول به بیکاری هستن! خیلی هم بد نیست. دراز میکشم کتاب میخونم و مطلب میخونم و به این فک میکنم که استاد راهنمام دیر کرده! امروز جرات پیدا کردم و بهش زنگ زدم، گفتم اون ژورنال پیغام...
-
نه
پنجشنبه 7 فروردین 1399 21:12
نه! چند روز اخیر برای من اصلا خوب نبوده. اولش یکم، خیلیییی کم سرفه داشتم و قفسه سینه م درد میکرد، و چون دیروزش خونه مامان اینا بودیم استرس شدیییییید اومد که اگههه اگه مریض باشم و به مامان اینا سرایت داده باشیم!! بعدش دیدم نه خیر، سرفه کامل قطع شد اما من درد دارم از پشت، دنده های پشت سمت چپ، یه شب اصلا نخوابیدیم، چون...
-
خودشادکُنی
سهشنبه 5 فروردین 1399 09:56
-
پایان سال
دوشنبه 26 اسفند 1398 19:15
دل رو به دریا زده و مقاله م رو به جز قسمت نتایج به دوست نویسنده امریکاییم فرستادم تا اشکالات گرامری لغوی احتمالیم رو تصحیح کنه. بخصوص که موقعی که یکی از دوستام مقاله ش رو جای خوبی فرستاده بود و بخاطر اشکالات گرامری فراوان ریجکت شده بود (حالا بماند که یکی از علل بوده یا نه) یکم ترس برم داشت. اونروز دیدم هم گودریدز...
-
آرامش از دست رفته!
پنجشنبه 22 اسفند 1398 21:13
روزی که رفته بودیم نمرات رو بدیم من دیدم که دوستام به شدت عصبی، نگران و داغون هستن و من نسبتا بیخیالم. بعد تا سه شنبه درگیر مقاله بودم و اصلا به هیچی فک نمیکردم، تا اینکه 3 شنبه مقاله رو بعدچندبار خوندن و ادیت فرستادم برای استاد راهنمام و بهش زنگ زدم و گفتم دیگه کاملش رو فرستادم لطفا بخون که گفت یه رساله هم دستش داره...
-
روزگار جدید غریب
یکشنبه 18 اسفند 1398 12:39
وقت زیادی صرف شست و شو میشه، چاره ای هم نیست، من 6 روز از خونه بیرون نرفته بودم که دیروز مجبور شدیم رفتیم خرید، آذوقه بخریم!!! دیروز سالگرد ازدواجمون بود و کاری غیر از هی هی در آغوش کشیدن هم و تبریک گفتن نتونستیم انجام بدیم و یکم از خاطراتمون گفتیم و خندیدم. امروز همسر هم اعتراف کرد که دلش برای مامانش اینا تنگ شده و...
-
روزها
دوشنبه 12 اسفند 1398 14:17
اینروزها گاهی برای لحظاتی فراموش میکنم که یه هدف بزرگ دارم و فراموش میکنم یه کار و مسئولیت بزرگتر دارم و دلم میخواد یه عالمه کتاب سفارش بدم و بشینم فقططططط کتاب بخونم و فیلم ببینم! هئییییییییییی. درسته کتاب خوندنم اصلا قطع نشده و خب در عرض 9 روز کتابی رو که دستم بود تموم کردم و آخرین شماره سری رو هم دارم میخونم زودتر...
-
استقلال آزادی :)
یکشنبه 11 اسفند 1398 09:16
-
کاپوچینو
جمعه 9 اسفند 1398 10:41
دیروز صبح نشستم بررسی های لازم رو انجام دادم و اینترنت گشتم، کتاب SPSS رو مرور کردم، و مقاله کلیدیم رو دوباره خوندم و متوجه شدم که استاد آمار پریروز اشتباه کرده و همون آزمونی که قبلا انجام دادیم صحیح بوده و اون تفسیری که از یه جدول کرد اشتباه بوده، البته بهش حق میدم قاطی کنه چون این آزمون رو پارسال انجام داده بودیم...
-
آمار
چهارشنبه 7 اسفند 1398 19:22
دیروز و امروز رفتم پیش استاد آمار. دیروز فک میکردم آخرین باری باشه که میرم سوال بپرسم اما متاسفانه همون شب فهمیدم یه سوالم مونده و تو واستاپ نوشت فردا بیا توضیح بدم. رفتم و کلی سرفه و عطسه کرد!!!!!!!!!!!! و جالبه که گفت فلان آزمونی که انجام دادی اشتباهه و گفتم به به من این آزمون رو بخاطر حرف شما انجام دادم یعنی درواقع...
-
تعطیلی، کار، کتاب، نویسنده!
دوشنبه 5 اسفند 1398 09:43
این هفته تعطیل شد، یعنی یکشنبه که تعطیل شد من فقط تو فکر تعطیلی کلاسهای دانشگاه بودم که خدا رو شکر تعطیل شد خیلی خطرناک بود اگه مجبور میشدم برم اما همسر بهم انگ تنبلی زده در عوض کلی خوابیدیم و بعدشم کلییییییی رو مقاله کار کردم. و وقتی دوست استادم ازم پرسید چه خبر و گفتم که کجای کارم گفت آفرین ایشالا تا آخر تعطیلات عید...
-
قدرت ذهن
پنجشنبه 1 اسفند 1398 11:01
کل دیروز پکر بودم، همسر هم انقدر دیر کرد که همدیگه رو ندیدیم و من رفتم کلاس و بعدشم تماس گرفت که مستقیم میره کلاسش و نمیره خونه گفتم اشکالی نداره. سر کلاس بهتر شدم بعد کلاسم پیاده روی کردم و حالم بهتر بود اما هربار یاد قضایای این چند روز میفتادم قاطی میکردم. همسر هی میگفت اتفاقات بهتری در انتظارته و من گفتم چه اتفاقی...
-
عجیب غریب
چهارشنبه 30 بهمن 1398 07:44
اتفاقات عجیب غریب زیادی تو دو سه روز گذشته افتاده. دیروزم که دیگه اوجش بود و دو سه ساعت فقط تماس تلفنی برقرار میکردم و با این و اون صحبت و مشورت و... یه کار بدی کردم و یه چیزی گفتم که بعدش خیلی ناراحت شدم، تبعات آنچنانی نداشت اما حس خوبی نداشتم، یعنی حالم میتونست بهتر باشه اما اون حرفم یکم خرابش کرد. ته دلم میدونم که...
-
یادته؟
یکشنبه 27 بهمن 1398 17:24
یادتونه دوستم گفت فیلم نبین کتاب نخون فقط رو مقاله کار کن؟ پریروز که مهمون داشتم و از صبح کار و بشور و بساب و بیرون رفتن و کیک رو گرفتن و بعد همسر اومدن و ناهار خوردن و یکم استراحت کردن و غذا پختن و ..........مهمونها بیان و .....مهمونها برن و....ظرفها رو تو ماشین گذاشتن و .....صبح فرداش دیر بیدار شدن و.... کتاب...
-
ساعت 1
پنجشنبه 24 بهمن 1398 13:07
باورم نمیشه ساعت شد یک! امروز تصمیم داشتم چون فردا مادرشوهر اینا رو دعوت کردم، یه مقدار از کارهای خونه رو انجام بدم و یه مقداریش بمونه برای فردا. یه کیک خوشگل هم سفارش داده ام که باید فردا برم بگیرم، کیک عشقولانه خرسی آی لاو یوست. هم برای ولنتاینه، هم برای روز مادر. برای مادر همسر یه کادو خریدم ناقابل اما دیگه واقعا...
-
خواب؟
چهارشنبه 23 بهمن 1398 10:07
از کلاس برگشتیم و من دراز میکشم رو تخت، همسر میپرسه مردم چه مقدار از زندگیشون رو تو خواب میگذرونن؟ یک سوم؟بعد میخنده میگه برای تو یک و نیم سومه، بعد باز میخنده و میگه خب یعنی یک دوم!! چراغم خاموش میکنه و میره و منم دو دیقه بعد پا میشم و میرم شام آماده کنم. نمیدونم شما هم اینگونه هستید یا نه که فصل زمستون همش خوابتون...
-
روزگار
یکشنبه 20 بهمن 1398 12:50
روزگار کارهای عجیب غریب زیاد داره و انرژی و افکار دیگران هم رو این اتفاق ها تاثیر گذاره. واقعا میگم. فقط افکار شما نیست که زندگی تون و مسیرتون رو تعیین میکنه. افکار و نگرش دیگران هم رو زندگی شما تاثیر داره. قبل اینکه برم مصاحبه کاری که ناامید بودم و نمیخواستم برم، همسر بهم گفت تو بروو شاید اصلا این کار نشد برای یه کار...
-
هرگز مگو هرگز
شنبه 19 بهمن 1398 10:48
-
باز هم تغییر
یکشنبه 13 بهمن 1398 09:30
شده که من حال نداشته ام، به دلایلی غمگین بوده ام یا کم حوصله بوده ام و به مدت چند روز به خودم اجازه داده ام که مثلا روی مقاله م کار نکنم. همیشه توجیه کرده ام که عب نداره همیشگی نیست که،چند روزه. اما حس میکنم تعدد این روزها زیاد شده. اما اخیرا یه جمله رو به خودم یادآور کردم که زمان مجردی نوشته بودم و چسبونده بودم به در...
-
پاک کن پاک نکن
چهارشنبه 9 بهمن 1398 12:23
یه پست راجع به مصاحبه نوشتم بعد پستش نکردم!!! نمیدونم چرا! اصلا نمیدونم چرا اینجا دارم مینویسم که نوشتم و پاکش کردم! میخواستم مشروح اخبار بدم بهتون اما بعد پشیمون شدم و به خلاصه بسنده میکنم. مصاحبه عالی بود و بهتر از این نمیشد. و خودشون همونجا نظرشون رو ابراز کردن. حالا منتظر جواب و تماسشون میشینم. توکل به خدای...
-
شکست و پیروزی
یکشنبه 6 بهمن 1398 08:05
اخیرا تو فضای مجازی ویدئو هایی مبنی بر اینکه اگه شکست بخورید طبیعیه و باید هربار زمین خوردید با قدرت بیشتری بلند شید دیدم. بعد با خودم فکر کردم یا من تا حالا شکست نخوردم (که غیرممکنه) یا چقدر عجیب نگاهم به این قضیه با بقیه فرق داشته. یعنی فک کردم من چقدر باحالم و اصلا فکر نکرده ام که شکست خورده ام!!!!! به اتفاقاتی که...
-
حس
سهشنبه 1 بهمن 1398 09:47
اصلا حس نوشتن نداشتم این چند وقته. نه اینکه حالم بد باشه، طبق معمولِ مود عزیز خوب و بد بودم. مقاله محترم رو سابمیت کردم و کلی با استاد راهنمام حرف زدیم و راهنماییم کرد و تازه فک کنم متوجه شد که منم چقدر حساسم و چقدر دقیق و ایده آل گرا. یه بار زنگ زد گفت خانوم چقدر عجولی خلاصه علاقه م بهش بیشتر شد (دور از چشم همسر که...
-
امشب
دوشنبه 23 دی 1398 00:12
-
دور تند
یکشنبه 15 دی 1398 12:37
هفته ای که گذشت همه چی انگار رو دور تند بود، بستری شدن بابا، بهم خوردن کامل کلاسهای من و تماسهای مسئولین کانون، شهادت سردار سلیمانی. حتی ایمیل بازی من و استاد راهنمام هم به شدت سریع بود،یعنی تو یه روز 2 بار مقاله رو ادیت میکردیم برای هم میفرستادیم. اصلا از اونروزی که شهادت سردار سلیمانی رو فهمیدم، یه جور دیگه ای شدم....
-
دیروزم
یکشنبه 8 دی 1398 09:24
دیروز یه روز عجیب غریب بود. بسیار بد شروع شد. من و همسر شنبه ها خونه هستیم. همسر یه عالمه کار داشت و کلی کاغذهاش رو جمع کرد و رفت دنبال کارهاش، یه مقداریش هم مربوط به کلاسهای من بود. همسر که رفت، نه قبل رفتنش، من شدیدا احساس ناراحتی میکردم، از آزمون که نتیجه ش اونجوری که میخواستم نبود، تا این به هم خوردن کلاسهام، و حس...
-
دروغ یا سیاست
دوشنبه 2 دی 1398 22:14
اولین تغییر بزرگی که در خودم حس میکنم بعد از تاهل، اینه که یاد گرفتم که بعضی جاها باید دروغ گفت، نه نه، یاد نگرفتم، تمرین کردم که بتونم به گونه ای که طرف مقابل باور کنه دروغ بگم! چون قبلا هم تلاش کرده بودم، اما همیشه چشمام و لحنم لو میداد من رو، یعنی من اصلااا بلد نبودم دروغ بگم، اصلااااااا. و این گاهی بسیاااااار...
-
زندگی همینه
دوشنبه 2 دی 1398 09:14
5شنبه هفته پیش رفتم ابروهام رو فیبروز کردم، خیلی وقت بود دلم میخواست، اما پارسااال تابستون همسر گفت همینطوری خوبی، اینبارم فک میکردم نذاره اما عکسهایی که نشونش دادم اوکی ش کرد و گفت میخوای برو. منم رفتم و قرار بود تا 3 روز نرم حموم، منم چون پ بودم خوشحال که میتونم آب نزنم و...اما هوا بسیار سرد و همششش بیرون بودیم و...