تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد
تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد

تعطیلی

خیلی وقت بود اینقدرررررر از تعطیلی لذت نبرده بودم. خیلییییییی چسبید این تعطیلی.

همسری تعطیل نبود و کلاسش رو کنسل نکرده بود صبح رفت و منم دیگه نخوابیدم و به کلی کار عقب مونده م رسیدم و برنجم گذاشتم دم که ناهار آماده باشه. همسری اس داد که وقتی برسه بریم رفاه . رفتیم کلی خرید کردیم و اومدیم ناهار خوردیم همسری ولو شده منم اومدم مقاله بخونم و یکمی روی مقاله م که میخوام بفرستم چاپ کار کنم.

دیشب خونه مامان اینا بودیم و بعد اینکه برگشتیم من به همسری گفتم که مامان هم فهمیده که از مهرماه که ترم شروع بشه سر من شلوغه. گفت من بهت میگم فلان دانشگاه نرو اونجا تدریس نکن. منم گفتم خب من الآن باید تدریس کنم تا وقتی که فارغ التحصیل میشم و میرم مصاحبه جذب هیئت علمی و میپرسن کجاها و چه دروسی رو تدریس کردی رزومه م پر باشه اما گفت که بخاطر 6 واحد نمیگن تو رو برنمیداریم. همسری معتقده باید تمرکز کنم روی تز و خودم رو بخاطر 6 واحد خسته نکنم. ته دلم میدونم حق با اونه، میدونم که با 6تا کلاس کانون و 6 واحد دانشگاه خودمون و احتمالا 4-8 واحد دانشگاه ارشدم دیگه وقتی برای کارهام نمی مونه. اما خب دلم میخواد به همه شون برسم...

انرژی مثبت و امید همسری بی نظیره و اینکه به من آرامش میده که لازم نیست الآن 20 تا هندونه بردارم و بخوام به مقصد برسونم. از نظر من شدنیه ها اما خب سخته! کانون بیمه میکنه، و حقوقش به نسبت اینکه فقط تایم بعدازظهرم رو میگیره عالیه، اما از طرفی هدف من کانون نیست. یکم گیج شدم و یکم دلخور تا اینکه آرومم کرد و گفت همه چی درست میشه و فقط آروم باشم و فعلا تمرکز کنم رو تز.

نمیدونم اگه تو این روزها همسر رو نداشتم کی میتونست اینقدر آرومم کنه...

خدایا بخاطر همه نعمت هات شکر. ممنون که مراقبمونی.

خوابهایم

خوابهای من شدیدا نشان دهنده مودهای روزمره من هستن، یا تعیین کننده مود من؟؟ خودمم مطمئن نیستم کدومشه!

خواب یه بازیگر رو دیدن خیلی طبیعیه برای من، شب بعدشم خواب دیدم با همسر میریم کلاس فرانسه، و اونجا تفکراتی که داشتم...حس های خاص.

الآن همسر رفت کلاس، و من آهنگ هنوز دوستت دارم بهنام بانی رو گوش میکنم که عاااااالیه و به یاد دخترخاله م میفتم که وقتی هنوز اینجا بود و نرفته بود...چقدرررر میرفتیم بیرون و خوش میگذروندیم، یعنی شاید هفته ای 2 یا 3 بار کافی شاپ رستوران گردی داشتیم و دور دور و ...

من خیلی دلتنگش میشم، خیلی به یادش میفتم و پیغام میدم بهش، با وجود مشغله هایی که دارم بنظر میرسه من بیشتر به یادش میفتم.

و این سوال که دختر خاله چرا کمتر به یاد منه باعث شد به یه چیزی فک کنم، در راستای خواب دیشب...

اینکه آیا من دلتنگ خود خود دخترخاله م میشم یا دلتنگ هیجانات جالب مجردی که عمدتا با دخترخاله م تجربه کردم؟؟آیا دخترخاله همچنان داره تجربیات با من رو با دوستای دیگه ش تجربه میکنه برای همین خیلی هم دلتنگ نمیشه، اما من...

خب همه متاهل ها میدونن که فارغ از آرامش عمیق متاهلی، و تفریحات ساده و سالمی که داریم، گاهی هیجانات کمرنگ میشن و جای هیجانات مجردی رو فعلا چیزی برای من پر نکرده... گاهی سعی میکنم وقتی با دوستام و بدون همسر میرم بیرون کمی از این هیجانات رو تجربه کنم اما تقریبا غیرممکنه...

++دیروز که دوستم گفت زنگ زدن بره مصاحبه، فک کردم ببینا، تا ما فارغ التحصیل شیم همه موقعیتها تموم میشه. بعد از این لحظات روشن زندگیم پیش اومد و عمیقا این فکر اومد تو ذهنم که مطمئن باش خدا برای تو هم یه برنامه عالی داره و وقتش که برسه تازه میبینی چرا خیلی از اتفاقات نیفتادن...

همونطور که به همسری گفتم، من بخاطر تمام کسایی که ردشون کردم قدردانم، تک تک اونها من رو به سمت تو سوق دادن...

چرا شکرگزاری توصیه شده؟این همون انرژی مثبتیه به چیزهایی که داریم و جذب همه خوبی هایی که پتانسیل اتفاق افتادن دارن...

خدایا من شکرگزارم و میدونی این هرگز کافی نیست...

شب مفرح

هفته پیش قرار گذاشتیم با برادرشوهری و مادر شوهری بریم سینما. دیروز از کلاس زود برگشتم حاضر شدم همسری اومد دنبالم رفتیم اونا رو هم برداشتیم و رفتیم شام. بعدشم رفتیم کافی شاپ سینما و کلی راجع به عکسای بازیگرا حرف زدیم و خندیدم و همسری کلی سلفی میگرفت. راستی سارافون جدیدم رو با مانتوی کوتاهی که خریده بودم پوشیدم، از این هد مدل هندی ها هم زده بودم تیپم متفاوت شده بود.

بعد رفتیم سینما یه برنامه شاد داشت و بعدم هزارپا رو دیدیم، سانس 12 شب بود. ساعت 2ونیم رسیدیم خونه تا من مسواک بزنم همسری نیمه خواب شده بود! صبح 9ونیم بیدار شدم و صبحونه آماده کردم خودم خوردم چون گشنه م بود همسری هم 11 پا شد خورد.

یکم مقاله اینا نیگا کردم برای مطمئن شدن از متد انتخابیم چون از استادم وقت گرفتم گفت 2 شنبه بیا. برم توضیح بدم تایید کنه تست هام رو آماده کنم برای مهر که میخوایم داده جمع کنیم ایشالا. به امید خدا قسمت اصلی تز عزیییییییز

ناهار قورمه سبزی خوشمزه داریم و برنج دم کردم همسری دوش میگیره بیاد بخوریییییم بعد بریم مسجد بابای دوست همسر فوت شده.

بعدشم با خانواده همسر میریم شام بیرون. میخواستیم دعوتشون کنیم خونه دیدیم خواهرشوهری با دخترش نمیتونه که بیاد، بیاد همه جا رو میترکونن! بنابراین گفتیم بریم بیرون.

چندتا کتاب راجع به برنامه ریزی و زمان و اینا دانلود کردم بخونم، البته زبان اصلی. چون پی دی اف ه حوصله م نمیاد! کتاب رو باید ورق زد باید لمس کرد خدایا من چرا در این مورد مدرن نمیشمممم؟

++به این فکر کن که برای خدا هییییچ چییییی غیرممکن و نشدنی نیست(غیر از محالات ذاتی) اونوقت میتونی چشمات رو ببندی و بگی خدایا به تو توکل میکنم و میدونم که میشه. دیر یا زود میشه...من میتونم.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

موی کوتاه خیلی هم خوبه

2 شنبه رفتم موهامو کوتاه کردم! خیلیییییی کیف کردم! خدا رو شکر همسرم هم موی کوتاه دوست داره و نه نمیاره و خب موی کوتاه خیلی بهم میاد نمیتونه خوشش نیاد!

بعدشم یه مغازه هست نزدیک آرایشگاه لباسهای مارک میاره اما تخفیف نزنه هیشکی نمیخره. چندبار با خواهرم قبلا ها رفته بودم و خرید کرده بودیم. اینبار پریدم توش و چندتا لباس و کت پاییزی و زمستونی خریدم + یه مانتوی پاییزه که عاشقشششش شدم با اینکه با 50% تخفیف بازم خیلی گرون بود خریدم و گفتم میخوای پولاتو چیکار کنی آخه؟!! میخواستم برا همسر تی شرت بخرم یادم افتاد یکم سخت گیره میخرم خوشش نمیاد گفتم با خودش میام.

خلاصه کلی پر انرژی و خرگوشی برگشتم خونه و اصلا از اونروز انرژیم کم نشده با اینکه به روزهای غم انگیز پ داریم نزدیک میشیم خوبم. فقط یه کوچول عصبی م همین.

همسری رفت مصاحبه. منم بجاش رفتم کلاسش خیلی خوب بود تاحالا اون سطح تدریس نکرده بودم خیلی راحت بود. ایشالا که زودی نتیجه مصاحبه ش بیاد.

دیشب شام خونه مامان اینا بودیم خاله ها هم بودن کلی با دخترخاله م خندیدم و قراره فردا بریم صبحونه باهم. مامان ناهار امروزم رو هم داد از صبح دارم کار میکنم که از وقتم استفاده کرده باشم. حتی همسری گفت مامانش گفته بریم ناهار خونه شون گفتم نههه کار دارمم.

راستی همسری یکی از بزرگترین مشکلات تز رو حل کرد و یه راه حل عالی ارائه داده و از دیروز خیالم راحتتتت شده!

تازه کلی از کارهای آماده سازی تصویر و اینا رو باید همسری انجام بده دست گلش درد نکنه.

++هرروز برای خودم تکرار میکنم که تز اینقدرها هم مهم نیست که خودت رو اذیت کنی و از زندگی لذت ببر عمر گران میگذرددددد...

+++خاله م میپرسید میرید باغ ما رو هم ببرید؟(شوهرخاله م ماموریته) منم گفتم هرچی آقامون بگه! بعد گفتم آخه من هرچی همسر بگه گوش میکنم. عروس خاله م خندید گفت اصلا بهت نمیاد گفتم آره خودمم تعجب میکنم!!  گفت آخه به شوهرتم نمیاد! گفتم اوووووووف تادلتون بخواد میتونه زور بگه