تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد
تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد

بایدددد

یکی از عادت های بسیار بد من این میباشد که ساعتها قبل از انجام یه کاری زانوی غم بغل میگیرم و عزا میگیرم که وااای!

مثلا ساعت 4 کلاس دارم، میتونم بگم که از ساعت 12 من اعصابم خرد میشه که وای کلاس دارم چه بد! یا اگه قراره مهمون داشته باشم از 3 روز قبلش میگم وااای!

جالب اینجاست که وقتی شروع به کار میکنم کاملا با عشق این کار رو میکنم و این واای گفتن من از یه تصور غلط ذهنی نشات میگیره که نسبت به اون کار دارم!

مثلا کلاس رفتن برای من فوق العاده ست، تدریس یه کار هیجان انگیز و عالیه، اما تصور رفتن به کلاس من اشتباهه، یا اینکه مهمون داری خب خیلی هم عالی، کلی هم خوش میگذره!

اما تصور من تماااااام نکات منفی رو شامل میشه که شاید اصلا تو تجربه اصلی اون کار وجود نداشته باشه!

خیلی وقته این حالت رو دارم و مواقعی که نزدیک پ هستم، مثل امروز، این حالت شدید میشه!

تصمیم دارم این حالت و این عادت بد ذهنیم رو تغییر بدم، هنوز نمیدونم چطوری اما باید بتونم، داره با روح و روانم بازی میکنه!

فقط شروع کردم به فکر نکردن به کار بعدی که باید انجام بدم، تمرکز میکنم رو کار فعلیم، خیلی هم موفق نبوده ام تو این کار اما تلاششششش میکنم.

+این خواننده های بسیااار زیاد خاموش من اگه پیشنهادی دارن خوشحال میشم بشنوم.

++دو سه پست میباشد که بلاگ اسکای بازدید های کلی رو نشون میده اما بازدید هر پست رو جداگانه نشون نمیده، آیا برای همه این اتفاق افتاده یا خیر؟

پاییز

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

استاد مشاور

این هفته شاید برای کار من هفته طلایی بود! هفته پیش 5 شنبه استاد مشاورم! مشاور! پیغام داد چه خبر از کارات؟ چرا نیومدی کلاسهای من داده جمع کنی؟؟منم گفتم والا بخاطر این تعطیلیا بچه ها نمیان خب چرا بیام؟بعد گفتم حالا که میپرسی هفته بعد کی بیام؟گفت 1 شنبه بیا.

شنبه رفتم کپی برگه ها و تست هام رو انجام دادم، استاد مشاور هم دانشگاه بود گفت ساعت 8 و نیم بیا گفتم من همون 8 باهاتون میام تو کلاس، هروقت اجازه دادید کار رو شروع میکنم، خیلی خوشش اومد که حاضرم زودتر هم برم. خلاصه یه قسمت کار رو انجام دادم بعد با استاد راهنمام صحبت کردم دوشنبه هم برم کلاس ایشون برای یه ورودی دیگه و این استاد مشاور مهربون هم اجازه داد دوشنبه هم برم ادامه کار! انقدر مهربونه طول مدتی که من داده جمع میکردم هم پا نشد بره که بچه ها مثلا جیم شن یا انجام ندن کارها رو. خلاصه! 3شنبه هم رفتم ادامه! یعنی تو 3 روز من از 2 تا ورودی داده جمع کردم. خیلی خوب شد.

جالب اینجاست که چون خیلی وقت کلاسشون رو میگیرم، از یه کلاس 45 دیقه، قسمت دوم کار قشنگگگ یک ساعت طول میکشه خیلییی تعجب میکنم که اجازه میدن، چرا که به دوستم که پارسال داشت داده جمع میکرد میگفتن یه ربع، فقط یه ربع و این دوستم من رو میترسوند! اما من اصلاا نگران نبودم که اجازه نمیدن!!!!!!!!! هاهاها! من مهره مار دارمممممم!

فقط مونده یه ورودی، بعد باید برم سراغ 2تا دانشگاه دیگه! چاره ای نیست.

حالا این استاد مشاور که کاملا در بطن کار من قرار گرفت خیلی خوشش اومده از کارم و اصرار میکنه که کمکم کنه برای مقاله جای توپ چاپ کنیم! منم از دوستام پرسیدم که اگه اسم من نفر سوم مقاله باشه عب نداره؟اصولا باید مقاله مستخرج از پایان نامه عب نداشته باشه که دانشجو نفر سوم بعد راهنما و مشاور باشه، اما احتیاطا گفتم دوستم از مسئول پژوهش بپرسه ببینم جواب مشاور رو چی بدم!

++عشق سالهای وبا تموم شد و دو تا ستاره دادم بهش! بعد اون نویسنده باز اومد زیر ریویوو من کامنت داد! انقدر کیف کردممممم! بعد یه اصطلاحی میخواستم استفاده کنم، گفتم بذار چک کنم بعد بنویسم یه هوو غلط نباشه، همسری میگه نشستی با یه نویسندههه امریکایی کل کل میکنی؟

1984 رو شروع کردم، با تصویر بد ذهنی از مزرعه حیوانات که انگلیسی ش رو خونده بودم میترسیدم برم سراغ این کتاب! اما این کتاب عالیههه!

میخوام امروز تکالیف فرانسه م رو انجام بدم امید است که تموم شه!! دوره های آموزشی همسر هم شروع شده سر ایشونم شلوغه، هی میریم میایم، یه دونه امروز شانسی من خونه ام! ببینیم چطور میتونم استفاده کنم! ورزش هم دارم تو برنامه صبحم

+++چند وقتیه به همسرم میگم من میخوام یه کارهایی انجام بدم تا روحم راضی شه، هی بهش میگم به روح من کمک کن راضی شه. قراره برم کلاس نقاشی ثبت نام کنم! موسیقی ها و آهنگ های جدید دانلود میکنم، میخوام فیلم بگیرم استانبولی هم یاد بگیرم، خیلی عجله دارم فرانسه رو به حد خوب برسونم بعدش ایتالیایی شروع کنم، بعدشم اسپانیایی، آلمانی...روحم به یادگیری، به خوانش احتیاج داره...تازه همسر گفته برام مداد رنگی میخره بعد از اینترنت هم طرح دانلود کنم رنگ کنم...نیاز دارم شدید...

گفتم داریم یه پیانو جذب میکنیم؟!! تازه سر رنگش بحث داشتیم، طبق معمول من گفتم مشکی یا رنگ چوب و همسری گفت سفید! من تسلیم شدم، چون خودش از رنگش مهم تره و بهتره تصوراتم رو با تصورات همسر یکپارچه کنم زودتر جذب شه...

خدایا هزارمرتبه شکرت.

++بلاگ اسکای تعداد کل بازدید کننده ها رو نشون میده اما نشون نمیده کدوم پست رو چند نفر دیدن، 2 پست اخیرم اینگونه شده، آیا برای شما هم اینگونه قاط زده؟؟

کتاب

از هفته پیش که رفتم داده جمع کنم و بعد دیدم این 2 هفته تعطیلی داره و کلاسها تق و لق ه و دست نگه داشتم از 19 آبان دوباره از سر بگیرم تایمم آزاد شده.

آزاد برای اینکه بتونم باز هم روی اهدافم تمرکز کنم. بیشتر فرانسه بخونم، تصمیمم رومبنی بر مسلط شدن به نرم افزار spss محقق کنم! و قراره تا آخر سال مدرک ICDL 1و 2 رو بگیرم.

هنوز تو کتاب عشق سالهای وبا گیرم و به سختی دارم تمومش میکنم، دوستش نداشتممممم.

خواهرم یه هفته ست اومده. جمعه رفتیم باغ خاله م اینا یه جایی بود پر درخت و برگهای زرد و نارنجی، کلی عکس گرفتیم عکسای خوشگل.و فوتبال دستی بازی کردیم جاتون خالی.

بعدشم اونروز با خواهرم دوتایی رفتیم ناهار یه رستورانی که دوست داشتیم، همسری به سختی راضی شد و دلش نمیخواست برم! تازه بعد اینکه رفتم و ناهار رو خوردیم خواهرم میگه تو خیلی همسرت رو اولویت قرار دادی و بقیه رو میدی به پای اون!!!! اول اینکه خب حق دارمممم همسرمه، دوم اینکه باهاش رفتم ناهاررررررر اینو میگه!

خلاصه! خب خودم میدونم تا حدی که برای دیگران عجیبه مطیع هستم، اما اونها درون رابطه ما نیستن ببینن همسر هم مطیع منه، و این عشق بین ماست که این انرژی رو میده بهمون.

این یکی دو هفته یه جوری بود برام، یه جورایی بین زمین و آسمون بودم، چند وقت پیش رفتم یه وبلاگ قدیمی که مینوشتم سر زدم دیدم من گاهی اینطوری میشم، توصیفش برام سخته، شاید شما هم تجربه کردید، این حس که با کائنات در ارتباط مستقیم هستم و اون انرژی خیلی قوی کائنات در من در جریانه، اینکه یه حالت پرواز در راه رفتن دارم، اینکه وقتی پیاده برمیگردم خونه فقط لبخند میزنم و تمام سلول های بدنم در حال شکرگزاری هستن و اینکه هررررررر چیزی ممکنه، و هر اتفاق و هر آرزویی میتونه که برآورده بشه.

من از همسرم خیلییییی میپرسم که خب قراره چی کار کنیم؟و اون هم صبورانه بارها برنامه ها واهدافمون رو برام تکرار میکنه، اما وقتی میرم تو این فضا، دیگه نیازی به تکرار نیست، من حس میکنم تو آینده ای هستم که ساخته ایم، انگار در زمان حرکت کرده م و دارم میبینم که به اهدافمون رسیدیم.

و این نقطه اوج قانون جذبه!

+من و همسرم هم هرچندماهی یکبار یه مشکلی برامون پیش میاد، یه وقت فک نکنید همیشه حس و حال گل و بلبل و به قول امریکایی ها رنگین کمون و اسب شاخدار (Rainbows and unicorns) هستش!

اما ما از این بحران ها عبور میکنیم، در واقع خودمون رو عبور میدییییییییم! من حساسم و فک میکنم بعضی چیزا هرگز فراموشم نمیشه، اما بعد میبینم ارزشش رو نداره و به دست فراموشی میسپارمم! اونروزم تو همین فکرا رادیو گوش میدادم که یه گفته از حضرت امیر (ع) گفت که سخت نگیرید، خودتون رو سبک کنید، ناراحتی ها، گناه ها رو بذارید کنار...بذارید زمین تا بتونید پرواز کنید...

و من واااااااای داشتم پرواز میکردم چون همه چی رو رها کردم...هر ناراحتی و غصه ای رو...

+++یه کتاب هست اسمش رو نمیگم!!! میخوام برا خودم باشه، چون از اون کتابهاست که سالها پیش بر سر راهم قرار گرفت و یه جای عجیب دیدمش و خریدمش و حتی تو سایت Goodreads هم تعداد کسایی که خوندن خیلییییییی کمه! محسووووووس کمه! بعد من ریویوو نوشته بودم که خب این کتاب هم عجیب بود هم عالی بود و چه تو نوجوانی چه الآن لذت میبرم از خوندنش! امروز رفتم دیدم یه نویسنده دیگه اومده به ریویوو من کامنت داده و نوشته هیجان زده شده و این کتاب عجیب و جالبه! منم جواب دادم و.......آخرشم اضافه کردم که باعث افتخارمه که اومدن نظر دادن!! حالا مثلا انگار چیه