تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد
تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد

یادآوری و تصور

پارسال یه ماه و یکی دو هفته من و همسر با هم کله مون تو کتاب و لپتاپ بود و با هم کلی کار کردیم و همسر برای آزمون استخدامی میخوند و منم تند و تند مقاله خلاصه میکردم، هوا گرم بود، روزی 2 ساعت برق نداشتیم و ........

اما یادآوری اون روزها لبخند به روی لب من میاره. اینکه تلاش کردیم و نتیجه گرفتیم خدا رو شکر. سخت بود، یا تفریح نداشتیم، یا خیلی کم بود. اما می ارزید.

کتاب هنر ظریف اهمیت ندادن (The subtle art of not giving a F...) که میخونم همین رو میگه! میگه وقتی ما تلاش میکنیم و سختی هایی رو متحمل میشیم تا به هدف برسیم، شادی واقعی اینه، چون با یاآوری گذتشه، حتی به سختی های راه هم لبخند میزنیم و حس خوبی بهمون دست میده. شادی های کوتاه مدت مثل تفریح و فیلم دیدن و خوش گذرونی مثل قرصی می مونه که تاثیرش در حد چندساعته و به ما شادی لحظه ای تزریق میکنه و بعدش پوچی. چقدر حرفهای قشنگی میگه و چقدر واقعیت دارن. چقدر آدم هست که دنبال شادی های لحظه ای هستن و من هم گاها به خودم اجازه میدم از مسیری که میرم خسته شم و دنبال شادی های الکی بگردم، و الآن میبینم که چقدر اشتباهه. فقط تلاش برای هدفم من رو آروم میکنه و شادم میکنه.

حالا از تصور تابستون گرم که باز هم بجای اتاق کارمون برم بشینم پذیرایی پشت میزناهار خوریمون، چون اونجا خنکتره، و تند و تند تایپ کنم و بخونم و یادداشت بردارم، لذت میبرم. منتظرم تابستون بیاد و با وجود اینکه میدونم کلاسهام زیاد میشن، باز هم روزهای طولانی تابستون این فرصت رو بهم میدن که کار کنم و صبح وقتی بیدار میشم هوا زود روشن شه و نوید روزهای بهتر رو بهم بده.

دوهفته بود که جمعه هام رو میترکوندم و زیاد استفاده نکرده بودم، اما امروز راضی ام و کلی ریویو رو پیش بردم و یه قسمتش داره تموم میشه. با خودم فکر کردم انشاله اگه اتفاق خاصی نیفته آخر خرداد میتونم بفرستمش جایی برای چاپ که هنوز تصمیم نگرفتم کجا و باید از دوستم تو این مورد کمک بگیرم.

+همسر هویج خورشتی گرفته بود سرخ کردم بذارم فریزر، قسمت اول فیلم ماتریکس رو بعد مدتها دیدم و تصورات قبلیم تغییر یافتند. قسمت 2 و 3 هم دانلود شده و منتظر من هستن.

++وقتی این کتاب میگه ما گاها ارزشهای بیهوده ای داریم و رسیدن بهشون خارج از کنترل ماست یا تقریبا غیر ممکن، یاد حرفهای مامانم میفتم وقتی میگه به این چیزا فکر نکن و تلاش کن و با همسرت خوش باش. نمیخوام 60 سالم بشه بعد بفهمم که اشتباه کردم و چقدر الکی حرص خوردم، میخوام ارزش هام رو عوض کنم و شادی های طولانی مدت برای خودمون به دست بیارم، تازه اینطوری از مسیر و مشکلاتش هم بیشتر لذت میبرم.

حس خوب

یادمه پارسال وقتی سال نو میخواست شروع بشه یه حس فوق العاده داشتم از اینکه سال عالی قراره باشه، و خدا رو شکر همینطور هم شد. استخدام رسمی همسر، تموم کردن جمع کردن داده و تجزیه تحلیل داده برای رساله خودم، کلیییییییی کتاب خوندن و کلیییییی فیلم دیدن و ........هزارتا اتفاق کوچولوی خوب دیگه! نمیگم اتفاق های بد نیفتاده، مگه زندگی بدون مشکلاتش ممکنه؟اما من نگاهم مثبت بود و ترازوی مثبتها خیلی سنگین تر بود.

امسال همچین حسی نداشتم، نه به قوت قبل و حتی یکم نگران شدم! اما امروز اون نگاه رو پیدا کردم و مطمئنم که امسال حتی از پارسال هم بهتر و بهترتر میشه. نگاه مثبت همسر بزرگترین تاثیر رو روم داشته.

تفاوت ما در اینه:

من ممکنه برای اتفاقی که هنوز نیفتاده، ممکنه نیفته، و حتی ممکنه مثبت باشه، نگران میشم!

همسر برای یه اتفاقی که قطعیه و قطعا اتفاق خواهد افتاد و یکم دشواره، مشکلاتی داره، بیخیاله و میگه حالا ببینیم تا اون موقع چی میشه!!!

یعنی حتی نگران مسائل قطعی هم نیست و بعد واقعا تغییر میکنن! واقعا اون دشواری هاش از بین میرن و .........

امید همسر من به لطف خدا 100 برابر منه! خیلی بهش حسودیم میشه و هی میخوام خودم رو مثل اوشون کنم!

نگرانی هام رو کم کردم و همش امیدوارم و بخاطر همینم مطمئنم امسال سال فوق العاده ای میشه.

باز اهداف نوشته ایم. حتی اسم دوتا دانشگاه رو نوشتم که قراره اونجا جذب شم!

و کتاب The subtle art of not giving a F***b واقعا پر از حرفهاییه که الآن نیاز داشتم بشنوم.

خلاصه که زندگی پر از قشنگیه، لذت ببرید زود میگذره...

یه قسمت از کتاب که کلیییی چسبید:

The rare people who do become truly exceptional at something do so not because they believe they're exceptional. On the contrary, they become amazing because they're obsessed with improvement. And that obsession with improvement stems from an unerring belief that they are, in fact, not that great at all! It's anti-entitlement. People who become great at something become great because they understand that they're not already great-they are mediocre, they are average-and that they could do so much better.p

اصلا عالییییییییییی.

++یه کتاب رو امروز تموم کردم و باز چندتا کتاب دانلود کردم، یه کتاب هم که همسر از انتشارات جنگل سفارش داده بود هنوز شروع نکردم! خیلییی دلم میخواست ساعت برنارد رو داشتم، زمان رو متوقف میکردم و بیشتر و بیشتر کتاب میخوندم. عطش کتابهای بیشترم، و با خوندن عطشم بیشتر هم میشه!

یکم رو مقاله کار کردم، تا 4 که کلاس یکمی از تکالیف فرانسه رو انجام میدم.

خدایا شکرت که بهمون یادآوری میکنی که این دنیا فانیه، در هرصورت رفتنی هستیم، پس بهتره به فکر اونور هم باشیم...

نظر

من آدمی نیستم که عمرم رو صرف تخریب دیگران کنم، یا دیگران و اینکه چه میکنند و چه نمیکنند برام مهم باشه، انقدر کار مهم دارم که انرژیم رو صرف اینها نکنم و مثل خیلی ها که برای بالا کشیدن خودشون نیاز به تخریب دیگران دارن نیازی به تخریب نبینم فک کنم کسی پست های قبلیم رو بخونه متوجه میشه که تمرکز من در 99 درصد مواقع روی خودم بوده و بهبود وضعیت خودم، بهبود شخصیت خودم.

اما یه نفر هست، آلما توکل که سالها پیش میخوندمش، شاید 3 سال پیش، یا بیشتر، اصلااا اصلا با نظراتش موافق نبودم و نیستم و حتی همون 3 یا 4 سال پیش دست از خوندن مطالبش برداشتم چون حس کردم الکی اعصابم خرد میشه، الکی.باید نظرم رو راجع بهش بگم.

امروز خیلی شانسی تو وبلاگ دوستم که متاسفانه پدرش هم فوت شده دیدم بین پیوندهای وبش خرمالوی سیاهه و رفتم دیدم وبلاگ بسته ست به دلیل عدم رعایت قوانین یا همچین چیزی. گویا یکی از وبلاگهای آلما توکل بوده چون گوگل که سرچ کردم دیدم نه اون یکی وبلاگ هنوز موجوده.

یادمه 4 سال پیش که من حدودا 25 سالم بود همش فک میکردم این خانم سنش زیاده در حد 40، امروز که دوباره نگاهی به مطالبش انداختم دیدم هم سنیم گویا!!!!!!!!!!

حالا اینها مهم نیست!

یه مطلب خیلی بحث برانگیز نوشته که البته شاید خیلی ها بخونن و بگن وااااای عجب حرف خوبی، حرف دل ما!

نوشته خانم ها فانتزی بی حجاب بودن رو دارن و با خودشون تخیلات بی حجابی رو تصور میکنن و....چقدر بدبختن ایرانی ها!

باز برمیگردیم به بحث زن و مرد و اینکه وای بخصوص تو ایران چقدر همه بیچاره ن! اولا اینکه بحث حجاب رو ملی کرده خیلی مسخره ست، مسخره تر از اون اینه که نوشته بخاطر تنوع طلبی مردهای ایرانی ما حجاب داریم!

میخوام بدونم آیا خانم 30 ساله ای که بنظر عقده های حل نشده ای داره چیزی از وجود خدا و خالقمون میدونه؟و اینکه چرا خالقمون گفته زن باید حجاب داشته باشه؟و اینکه اصلا گیرم که پیامبرمون خودش نصایحی کرده به عنوان یه فرد عادی! چرا باید یه مرد توصیه کنه زن ها خودشون رو بپوشونن؟

واقعا برام عجیبه درک این مطلب که خدایی که جهان رو آفریده و آگاهی به همه مخلوقاتش داره یه دستور داده و این تمرکز روی این دستور که به راحتی میشه اجراش کرد چرا باید اینقدر زیاد باشه!

و چرا باید این موضوع ملی ش کرد! نه اینکه در همه کشور ها خانم ها چوب بی حجابی خود و دوستاشون رو میخورن!! چه اذیت ها و چه خیانت ها که نمیشه! حتما میگی اینجا تو ایران خیانت نمیشه؟چرا نمیشه، میشه چون حجاب هامون الکیه، ما داریم راجع به حجاب کامل حرف میزنیم نه حجاب 100% ناقص امروزی مون.

این خانم میشینه این دری وری ها رو میگه بعد یه عده هم دورش رو گرفتن به به چه چه میکنن!

واقعا برای زنها و مردهای ایرانی که تصور و توهم آگاهی داشتن زیاد رو دارن و هرروز بیشتر از دیروز در باتلاق حماقت هاشون فرو میرن و خیلی های دیگه رو هم با خودشون پایین میکشن متاسفم. شما آگاهی تون زیاد نیست، خود بزرگ بینی دارید و توهم آگاهی زدید.

++یه نظریه ارائه میشه با عنوان هرکی نظر خودش رو داره و هرکی هر عقیده ای داره به خودش مربوطه! که قطعا زیر سوال بودن اجتماعی زندگی کردن بشره! اینهایی که این رو میگن انگار که تو یه قفس بسته تاریک تنهایی زندگی میکنن! مگه میشه من هر عقیده ای دارم داشته باشم و هرکاری دلم بخواد بکنم و به هیشکی مربوط نباشه؟یه مثال ساده، من دلم میخواد همیشه با صدای بلند به موسیقی گوش بدم و به خودم مربوطه! تو خونه، تو کلاس، تو خیابون، مترو، تاکسی، اتوبوس.... و به من ربطی نداره اگه کسی از این صدا خوشش نمیاد، میتونه گوشش هاش رو تمام مدت بگیره و نشنوه! مساله حجاب دقیقا مثل همینه، وقتی تو بدحجابی میکنی به من مربوطه، و وقتی زندگی من تحت تاثیر حجاب توست و توی قفس تنهایی خودت بی حجاب نیستی، پس نمیتونی بگی به خودم مربوطه.

مثل اینکه بگی چرااا زور میکنن و به زور میگن پشت چراغ قرمز بایست! چرااا؟؟در همین حد این حرف مسخره ست.

فقط تنها قضیه ای که می مونه خود کنترلی مردهاست، که پیش هر متخصص، هر مشاور هر روانشناسی برید حرف خدا رو میزنه، ذات مردونه ست، حالا من نمیخوام وارد بحث چرایی این ذات مردان بشم، اما حالا اینجوری خلق شدن، مثل نیاز به آب و هوا و غذای خودمون، اینجوری هستیم. تغییر هم نمیکنه! اینکه بعضی ها فک میکنن در غرب مردها براشون عادی شده یکم برن تحقیق کنن، و از طرفی تخریبهای عادی شدن رو بخونن!

مشکل ما اینه که وقتی یه عملی بلافاصله نتیجه ای رو نشون نمیده و ما نتیجه رو آنی نمیبینیم نمیفهمیم این نتیجه اون عملمونه! یه جورایی مثل سرطانه! نمیشه دقیقا گفت بخاطر استرس بود، بخاطر تغذیه غلط، یا بخاطر ورزش نکردن یا همه! بدحجابی یه عواقبی داره که ممکنه سالهااا بعد ببینیم و متاسفانه هیشکی در اون لحظه به گناهی که قبلا انجام داده فکرنمیکنه.

من قطعا منتظر شنیدن فواید بدحجابی و بی حجابی هستم!!

++نکته آخر! خیلییییی خیلی کوته فکرانه ست که بخوایم بجای استفاده از احکام دین، یا تجربیات دیگران، یا آزموده های دیگران خودمون چیزهایی رو تجربه کنیم بعد به نتیجه برسیم! اگه که اینطور بود باید از نظر علمی خیلییییی عقب می موندیم. متاسفانه از نظر علمی پیشرفت کرده ایم اما از نظر معنوی بسیار متکبر و حس میکنیم باید خودمون به نتیجه برسیم! پس باید درس و کتاب و تعالیم و همه چی رو بذاریم کنار از اول خودمون همه چی روتجربه کنیم ببینیم چی درسته چی غلط. آیا عمرمون کفاف میده؟آیا اصلا دلیل داره من یه سری تجربیات تلخ رو تجربه کنم تا به همون نتیجه برسم؟؟آیا این عاقلانه ست واقعا؟؟ بگیم هرکی هم قبل ما هر تجربه ای داشته به درد لای جرز دیوار میخوره! عجیب غریبه این حرفها!!

هفته سریع السیر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تفکرات عجیب غریب من!

دیشب کمی طراحی کردم، یه چندتا بینی کشیدم تمرین کرده باشم برای کل چهره، بعدش حس کردم به مرحله "اگه نرم بخوابم میخورم به در و دیوار" رسیدم و حتی همسر سوالی پرسید گفتم چی گفت هیچی هیچی، فهمید به اون مرحله رسیدم اجازه داد برم! رفتم که مسواک بزنم دقیقا تو حالت خواب و بیداری با خودم فکر کردم آیا من در رفاقت نابلد و بدشانس بوده ام؟!! و آیا من بلد نیستم کینه ای باشم و چرا حس میکنم هر اتفاقی قابل حل شدنه؟

به یاد دوستی افتادم به نام حسام! از معدود رفیق های من. رفیق عالی روزهای سخت من، که اتفاقا با همکار من با قصد بسیار جدی دوست شده بود که چندسال بعدشم ازدواج کردن.

یه رفیق فوق العاده که باهاش خیلیییییی راحت بودم و چون شخص دیگه ای رو دوست داشت تا حدی اطمینان داشتم که مثل دوستی های ساده قبلی به ابراز علاقه منجر نمیشه. تا اینکه سر یه خواستگارم هیجانی رفتار کردم و حسام رو ناراحت کردم. البته در اینکه به خواسته من احترام نذاشت و صبر نکرد که وضعیتم مشخص شه و اصرار داشت باهم بریم بیرون شکی نیست. خلاصه که ارتباط قطع شد همدیگه رو بلاک کردیم و من حتی دیگه شماره ش روهم نداشتم.......تا اینکه من بهش پیغام دادم تو اینستاگرام، دقیقا چی با خودم فکر کرده بودم؟!! خلاصه نوشت چرا پیغام دادی و.......هرچی تو دلش بود گفت، گفت ارزش دوستی مون رو ندونستی و ......منم در نهایت، در کمال خونسردی نوشتم خب حالا خدا رو شکر این پیغام دادنم فرصتی فراهم کرد برای تو و  تونستی هرچی تو دلته خالی کنی، برا تو که خوب شد و باز هم دیگه پیغام ندادیم.

اما این یه تلنگر بود برای من، که بعضی مسائل، بعضی ناراحتی ها، بعضی دلخوری ها شاید هیچوقت حل نشن، شاید هیچوقت از دل یه نفر درنیاد و شاید اون شخص نتونه مسائل رو حل کنه برای خودش و عادی شه. من باید این رو قبول کنم و به اصطلاح move on!

حتی در ادامه این افکار یاد همکلاسی کارشناسی خودم افتادم، نیلوفر! که باعث شد همکلاسی مون تو یه اس ام اس حرفهای خیلی زشتی به من بزنه، و من تا مدتها نیلوفر رو نبخشیدم، تا اون زمانی که در یک لحظه تصمیم گرفتم همههههههههه رو ببخشم و ذهنم رو از آشوب رها کنم، نیلوفر رو هم نبخشیده بودم، حتی یه بار رفتاری از من سر زد که بسیاااار از من بعید بود، 2 یا حتی 3 سال بعد اتمام دوره کارشناسی تو نمایشگاه کتاب که مسئول غرفه یه آموزشگاهی بودم، با همکارم رفتم که بیرون یه چی بگیرم یادم نیست نیلوفر رو دیدم، لبخند زد حتی راهش رو کج کرد سمت من که بیاد سلام بده، من رو برگردوندم و با همکارم به راهم ادامه دادم لبخندش خشک شد و رفت....پس برای من هم اتفاق افتاده، درسته الآن بخشیدمش و حالا اون موقع بچه بودیم .......اما بهرحال طول کشید و زمان برد!

++درس دوم این روزهای من که خیلییییی هم به کتاب "هنر ظریف اهمیت ندادن" مربوطه. تو کتاب نوشته بود همه ما یه تعداد محدودی "اهمیت دادن" داریم که بنظر میرسه با بالا رفتن سن سعی میکنیم برای اتفاقات مهم نگهشون داریم و سر مسائل الکی خرجشون نمیکنیم!

حالا سر این مشکل مامان اینا، من یه هفته خودم رو درگیر کردم و......هی غصه خوردم و تا حدی رفتم رو اعصاب همسرم با درگیریم! یه روز صبح تا شب که همسر کلاس بود اصلا رو مقاله کار نکردم و دنبال راه حل بودم!!!!!!!!!!!!!

اما بعد دو روز که موضوع حل شد و بعد دو روز دیگه یه مشکل دیگه ایجاد شد من با خودم فک کردم چه کاریه واقعا! من قراره با هر مشکلی "اهمیت دادن" هام رو خرج کنم؟ تااازه خرج کنم و ناراحت شم بعد ببینم حل شد؟این دیگه خیلی داغونه. بنابراین فایل رو بستم که به کارهای خودم برسم.

یاد حرف خواهرم افتادم که گفت: تو وقتی ناراحت میشی یا اتفاقی برات میفته، سریع خودت رو از اون فضا میاری بیرون، میری استخر، فیلم میبینی میری بیرون که دیگه ناراحت نباشی.

باید به اون "خود" بیشتر تر بازگردم! بازگرد به خویشتن

و حالا چند روزه که هربار بابا یا مامان چیزی میگن که اصولا باید ناراحت شم، نه تنها ناراحت نمیشم، (یعنی راستش ناراحتیه تا دم در میاد، اما من بهش میگم برووووووو در رو باز نمیکنم، و ناراحتی دست از پا درازتر برمیگرده خونه ش! شایدم سرراه میره خونه یه بنده خدای دیگه!)بلکه سعی میکنم دلداری شون بدم و میگم بیخیال حل میشهههههههه

از خودم راضی ام شدییید

آهنگ گوش میدهیم و رو مقاله کار میکنیم.

++++راستی روزم مبارک بود دیروز! یه نقاشی عجیب غریب و یه دسته گل دریافت کردم. همسر محبوب تر به نظر میرسه چون براش یه تابلو گل نقره  آوردن با دسته گل :) خوشحالم شغلی دارم که یه روز به اسمم هست، مهم هم هست، شغل انبیا هم هست، لذت بخش هم هست، دوستمون هم دارن، و وقتی میبینن من جانشین مدرس دیگه رفتم ذوق میکنن و من هم کلی کیف میکنم!

برای استاد فرانسه مون کادو خریدم اما بچه ها کارت هدیه دادن. و سرکلاس کیک خوردیم.