رفتم سر کلاس دیدم دو تا از دانشجوها دارن تو کامپیوتر کلاس شطرنج بازی میکنن(با ویدیو پروژکتور داشت پخش میشد) من رو دیدن خواستن ببندنش گفتم نه ادامه بدید گفتن واقعا؟ گفتم آره
یکی از دانشجوها از پشت سرم گفتن
وای استاد امروز چقدر خوب شدید، گفتم من همیشه خوبم :)))
گفتن حتما از نمرات کوئیز راضی بودید؟ که گفتم نه خیر اصلا!
آخر کلاس یکی از پسرا اومد سر میزم که اگه امشب آرژانتین برد 2 نمره به نمره کل من اضافه کنید!!! روز کوئیز هم گفته بود مراکش ببره باید نمره کوئیز رو کامل بدم :))) نمیدونم چرا فکر میکنه من قبول خواهم کرد؟؟
یکم حرف زدیم و بعد بحث تسلط من به زبان فرانسه شد که یکی از پسرا از اونور گفت استاد ایشون سرماخورده ها، گفتم خب؟ گفت الآن حرف میزنه باهاتون مریضتون میکنه، یکی دیگه خندید گفت استاد ماسک داره!!!
حالا نمیدونم واقعا نگرانم بود یا حسودیش شد:))
خلاصه کلا کلاس باحالی هستن.
+خوشحالم آرژانتین قهرمان شد، و خوشحالم که دارم زبونشون رو یاد میگیرم :)))
++تنهام، خوابم نمیادو آهنگ نه نرو سیروان رو تکراره...
تعطیلات آخر هفته حکم طلا رو برای من داره.
تو سیستم تایمکس نوشته "استراحت"،
اما ننوشته استراحت روحی یا جسمی،
برای من یکمی از هردوش هستش،
اینکه گاهی صبح زود بیدار نمیشم و بیشتر میخابم،
و اینکه چون کلاس ندارم فکرم مشغول نیست،
همیشه یکم به کارهای خونه میرسم، مطالب عقب افتاده رو مطالعه میکنم، کتابی رو که میخونم بیشتر پیش میبرم،
و با همسر فیلم و سریال میبینیم که قسمت مورد علاقه تعطیلات آخر هفته منه...
هفته بعد برای شب یلدا مسافریم(ایشالا) و من از الآن دارم لبخندش رو میزنم.
یکی از این سریالهایی که میبینیم دختره شخصیت جالبی داره و با خودم فکر کردم یه مقدار مثل این دختر بودن بد نیست، یکم از دیگران و طرز فکرشون و... Detached هستش و کار خودش رو میکنه.
بعد یادم افتاد تو سریال آناتومی گری هم دقیقااا کریستینا اینجوری بود و من جذب شخصیتش شدم. اینکه چقدر شبیه این دو شخصیت هستم رو راستش نمیدونم، اما اینکه چقدر میخام مثل اونها باشم، زیااااااد...
کوتاه کردم موهامو،
قشنگم کوتاه کردم،
انقدررررر هم بهم میاد همونجا چند نفر گفتن وای چه شیک شدی،
و یه خانومی پرسید موهای منم میشه مدل موهای این خانوم (من) کوتاه کنید؟ :)
و اینگونه شادمان برگشتم خونه
و دقیقا تصویری که تو ذهنم بود رو اجرا کردم،
برای خودم چای ریختم،
نشستم پای لپتاپ،
موهای کوتاه رو دادم پشت گوشم،
و
شروع کردم مقاله رو ادیت کنم...
+خدایا میدونی که شکرت؟؟
یه فرق بزرگ هست بین من و همسرم،
من هرچه رو که نتونم تغییر بدم،
هرچه رو که تحت کنترل من نباشه،
بیخیال میشم و
اصلا عجیب فایلش رو تو مغزم میبندم،
اماااااا،
همسر،
حتی اونچه رو که قطعا و کاملا از کنترلش خارجه،
هیییچ کاریش نمیتونه بکنه،
میخاد تغییر بده،
غُرش رو میزنه،
و از منم انتظار همراهی داره :))
+برای فردا وقت گرفتم برم موهامو کوتاه کنم،
اینبار کوتاااااااااااااه، بسیااار کوتاه!
و دقیقا نشان از حال مصمم و بیخیال من داره...
این فصل با خودش یه چیزایی رو به همراه داره،
مثل افکار عجیب غریب،
مثل رخوت،
مثل خمیازه،
مثل یه حباب،
مثل یه رویا،
یه خواب،
یه دنیای موازی،
یه شکست عشقی...
نمیدونم،
هربار که تو این فصل هستیم،
انگار وقتی همه چی که زرد و نارنجی و قرمز میشه،
تمایل من به انجام یه کار اشتباه خیلیییییییی زیاد میشه،
ریسک پذیریم میره بالا،
یادآوری کوتاه بودن زندگی،
و من میرم سراغ اون اشتباه...
با انتخاب و با اراده این کار رو انجام میدم...
شما هم از این حس ها دارید؟
مختص پاییز...