یه چیزی بگم! اگه وبلاگی رو میخونید، مثلا وبلاگ من و این فکر میاد تو ذهنتون که اینا چقدر خوش شانس و خوشبختن باید بهت بگم سخت در اشتباهی!
ما خوشبختی رو میسازیم! از اتفاقهای کوچیک برای خودمون شادی های بزرگ میسازیم و مسئولیت شاد بودنمون رو بر عهده میگیریم!
ما به خودمون سخت میگیریم و رو اخلاق و توانایی هامون کار میکنیم!
ما تایم صرف میکنیم برای ساختن رویاهامون و علاوه بر تصورات قشنگ و فرستادن انرژِی مثبت به دنیا، دست روی دست نمیذاریم و پا میشیم و تلاش میکنیم و رویامون رو میسازیم.
ما آدمهای شاد و دلخوش، سخت نمیگیریم و میبخشیم و فراموش میکنیم و گذشت میکنیم و انرژی مثبت به اطرافیان میدیم و بازتابش به خودمون برمیگرده!
ما آدمهای شاد قوی هستیم و انعطاف پذیر و خودمون رو با اتفاقات و محیط وفق میدیم...(در حد توانمون چون من مهر، آبان و آذر سر اون دانشگاه دور که رفتم خیلی غرغر کردم)
و از همه مهمتر اینکه ما آدمهای شاد و به اصطلاح خوشبخت از نگاه دیگران، "راضی" هستیم، کلیدواژه خوشبختی رو "رضایت" میدونم و بس!
رضایت فعالانه، نه رضایت منفعلانه! رضایت از چیزهایی که دست خودت نیست و تحت کنترلت نیست، و رضایت از مواردی که سرنوشت برات رقم زده.
و نارضایتی از تنبلی، ناراحتی، افسردگی های مقطعی و تلاش برای گذر از اینها و تغییر هرگونه خصوصیتی که خوب ندونیم.
ما آدمهای شاد، شادی مون رو خلق میکنیم. هر لحظه، همینجا!
با یک لیوان شیر و خرما یا چای و بیسکوئیت پُتی بور و موسیقی...
وقفه 2 هفته ای در کارهامون ایجاد شد! یکی به علت تفکرات پدر پیرامون خرید فرش و تحقیقات میدانیش+ فوت عمه ام!!
من دیگه چیزی نخریدم و همش در حد انتخاب و ......همسری هم یکم سرعتش رو آورد پایین اما با این حال کلی کار مونده و واااااااااای!!
در عوض من از فرصت استفاده کردم ورقه های فراوان دانشجوها رو تصحیح کردم امروز 3 سری نمره وارد کردم تو سایت!
دیروزم فاینال که گرفتیم همونجا کارنامه ها رو نوشتم و دادم به همسری و کاری برای خونه نموند.
کاغذ دیواری انتخاب کردیم اما پرده رو نتونستیم انتخاب کنیم! و لوستر! سخته واقعا! حساسیت من برای متفاوت بودن به همسر هم سرایت کرده و حالا هرجا هر خونه ای هرچی میبینیم از گزینه ها حذف میشه چون مختص ما نمیشه!!
یه دور جر و بحث داشتیم و بعدش برای آخرین امتحان دانشگاه دوری که میرم با همسری رفتم که کتابها و ورقه ها رو با ماشینش بیارم، یک مکالمه مصالحت آمیز و گفتگوی فوق العاده باهم داشتیم! یه چیزی گفت! خیلییییی رک گفتم من ازدواج نکردن رو یک گزینه قوی داشتم! بنابراین هیییییچ برنامه ریزی قبلی برای ازدواج نداشتم!! و بعدش بهش گفتم من چشم بسته انتخابت نکردم و قشنگ فکرامو کردم و همونطور که خودش گفته بود وقت گذاشتم و شناختمش!
کلی احساسات قشنگ بهم دادیم و وقتی من رو رسوند خونه و بعد نیم ساعت میخواستم برم اس بدم که دوستت دارم، دیدم اس اومد که دوستت دارم!! تلپاتیییییی
عمه ام در شهری در یک استان بسیار دور فوت شده و اینجا هم میخوایم مراسم بگیریم. مراسم بگذره سریع میفتم رو خط خریدها که خیالمون راحت شه و من یکم به رساله بیچاره م برسم!! و بعد 2 هفته اینا بریم سر خونه زندگیمون. این وقفه شاید همسر رو ناراحت کرد اما من یکم خوشحالم، گویا که 100% آمادگی نداشتم و حالا دارم قوی میشم برای این تغییر.
+یه دنیا فیلم و سریال دانلود کردم!!!!!!!
لغت بارزی که از فیلمهای پلیسی یاد میگیری:
autopsy
کالبد شکافی!!!!!!!!
خدا رو شکر که هفته خوبی رو سپری کردیم، کلی خرید کردیم و با خواهرم خوش گذرونی کردیم.
و خدا رو شکر چون سرعتمون خوب بود همسری هی نگفت عجله کنید و اینا! البته من یه شب ناراحت بودم و بهش گفتم حس میکنم آماده نیستیم که بریم خونه خودمون و فک کنم یکم ناراحت شده و فعلا راجع به عجله چیزی نمیگه، البته لازم هم نیست تکرار کنه! همه میدونن ما آخر دی میریم!!!
یه چیزهایی یاد گرفتم! از خود همسر و خانواده ش، و از دوست قدیمیم که به تازگی با معرفی من با شخصی ازدواج کرد.
یاد گرفتم که حرف، نظر، عقیده و اعتراضم رو همون اول واضح بگم! خیلی با احترام، بدون عصبانیت و خیلی آروم.
مثلا وقتی همسرم چیزی میگه که معتقدم اشتباهه، نه اینکه بهش بگم اشتباه میکنی، خیلی رک و آروم وبا خنده میگم عههه این اینطوری نیست، یا اینو من نمیخرم!! نبایدم بخرم! اینکه سکوت کنم و بعدش جمع شه و یه هو منفجر شم و ناراحتی به وجود بیارم راهش نیست، بنابراین همون اول میگم من اینو نمیخوام، اینو میخوام، اینطوری نمیشه، اینو دوست ندارم و ..........
از روش خودش استفاده میکنم برای ابراز نظر و این عالیه.
یه تصمیمی هم گرفتم و هنوز نمیدونم در چه حد در اجراش موفق باشم:
از آنجایی که در دوران نامزدی تا حدی ناشیانه عمل کردم، و تا حدی بین اعمال نظر پدر و مادرم و همسرم قرار گرفتم و این وسط تصویری که رفته تو ذهن همسرم اینه که من اصلا به حرفاش گوش نمیدم و به نظراتش عمل نمیکنم، تصمیم دارم که چند ماه اول زندگی مشترکمون تا حدی که میتونم به نظراتش احترام بذارم، احترام عملی! میخوام به اون توصیه خودم به دوستام که اگه به مردی بگید "چشم" همیشه یادش می مونه و اون هم متقابلا به نظرات شما احترام میذاره عمل کنم!
+کم کم که داریم آشیونه مون رو پر از وسایل میکنیم و کم کم داره تبدیل میشه به خونه ای که توش زندگی کرد و عشق ورزید و محبت کرد و خانواده ساخت، حس های خوبم دارن میان...باز دارم به خودم انرژی مثبت میدم، فیلم مرد خانواده نیکلاس کیج رو نگاه کردم و ساعتها اشک ریختم! نه اینکه اشک ناراحتی باشه ،نه، اما شدیدا تحت تاثیر فضا بودم و همونجا تصمیم گرفتم به هیچییییییییی فکر نکنم، همسری، پدر و مارد هر حرفییییییی بزنن لحظه ای نذارم ناراحتم کنه باز هم فعلا موفقم، انشاله در ادامه هم موفق شم.حس استقلال روحی و احساسی وانرژی دارم.
++یکی از زبان آموزهای آموزشگاه فهمید دانشگاه هم تدریس میکنم، اون هم نه پیام نور یا آزاد، دانشگاه سراسری! گفت امضا بدید، انقدرررر خندیدمممممم. چسبید
چند روز اخیر چیزی عوض نشده بود! همون آش و همون کاسه بود و جو خوبی رو حس نمیکردم! البته قطعا وقتی زمان زیادی رو پیش هم سپری میکنیم اوضاع خیلی بهتره و این تلگرام و اس ام اس و حتی تماس تلفنی اوضاع رو بدتر میکنن...
یکم سرم خلوت تره و چون خواهرم اینجاست سرعت خریدها رفته بالا و امروز رکورد خرید داشتیم...
با اینکه فشار پروپوزال برداشته شد و سوالات امتحانی رو هم که نوشتم و فقط مونده یکم ادیت و کپی و بردن به هر دانشکده و دانشگاه برای تکثیر،
اما زیاد فرصت ندارم که فیلم ببینم یا تایم برای خودم سپری کنم...
کتابهای فرانسه رو آوردم که شروع کنم!
شبها هم از شدت خستگی سر به بالش نهادن و خواب گریبان مارا گرفتن فاصله ای لحظه ای دارن و فرصت خواندن رمان عزیزم twilight را به ما نمیدهند!
تصمیم گرفتم که بیخیال باشم، بعضی روزها میتونم و بعضی روزها همسری یا خانواده عزیز جوشی میکنن من رو...
امیدوارم تا آخر دی ماه یکم بهبودی در شرایط روحیم ایجاد شه!! و من به خود شادمانم بازگردم و اینطوری زندگی مشترکمون رو شروع کنیم.
خدایا به امید تو.