وارد قرون وسطا میشیم...فاصله بین آخرین امتحان و ترم جدید...آدم نمیدونه درس بخونه، نخونه، کار کنه نکنه! تفریح کنه نکنه!
امتحان آخرم داغون بود! اصلا انتظار نداشتم تمرین بده و اینا...من تشریحی خونده بودم...امیدوارم نمره خیلی بدی نده!
ولی مهم اینه که فردا میخوایم بریم تئاتربا دوستم!
و مهم اینه که 3 شنبه با دختر خاله ام میریم بیرون....
و اینکه قصد دارم همچنان خوش باشم و درگیر نکنم ذهنم رو...
مهم اینه که میخوام فیلم ببینم کتاب بخونم و به کارهام برسم و درس بخونم...
و مهم اینه که خواهرم اینا میان و چند روز خوشیم...
++یکی از استادا 19 داده بهممم! هوورااا! نمره این امتحان آخر شاید جبران شه!
حالا با این دوست جدیدم قراره برا کارامون برنامه ریزی کنیم! کلی کار دادم اما خوشحالم که میخوام اینقدر کار رو به سرانجام برسونم
دنیا در دست های منه...
خودم همه چی رو میسازم...
همه چیز ممکنه هرچی که فکرش رو بکنی...توکل به خدای مهربون.
+++راستی یکی ازم پرسید چطور به اینجا رسیدی اینقدر زود دکتر شدی؟گفتم "به حول و قوه الهی" چقدر خوشحالم عکس العمل آنیم به سوالش اینقدررررر قشنگ بود....
دلم برای نماز تنگ شده...1 هفته ست نخوندم...کم پیش میاد بعد 1 هفته نخوندن اجباری بخاطر عذر اینقدر نماز دلم بخواد...اینقدر گفت و گو و ارتباط مستقیم بدون واسطه دلم بخواد....
دلم خدا رو میخواد....