تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد
تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد

پستی یا بلندی!

جالبه! دوره های قبل پ هم تغییر کردن! اصلا حواسم نبود که نزدیکه، و تنها چیزی که میدونستم این بود که میخام دوست صمیمی رو بخاطر پیغام دادنش بزنم و اینکه وقتی خواهری گفت دخترخاله ام یه حرفی رو زده موشک شدم!

بعد امروز فهمیدم که آهااا! باز این هورمونها ریختن تو بدن من و سیستم داره آنرمال کار میکنه!

رفتیم مانتو ببینیم با مامان، و بعد با همسر-تو-بی بریم بخریم، که اجازه گرفتم ازش و بدون حضورش خریدیم چون یکی دست گذاشته بود روش و اگه سریع تصمیم نمیگرفتم و صبر میکردم همسر-تو-بی از کلاس دربیاد و بیاد مغازه، تنها گزینه خوبم در جلوی چشمانم دزدیده میشد!!

++یه مورد دیگه هم اضافه شد! بیخیالی شدید!! از اونروزی که با مامان بحث کردم یه چی به ذهنم رسید! اونم این بود که وقتی من با مرگ افراد اینقدر راحت کنار میام و تسلیم تصمیم و اراده الهی میشم، چرا نباید توموارد دیگه هم همینطور باشه؟!! بنابراین میتونم بگم از اونروز بود که من literally استارت شناور شدن در اقیانوس زندگی رو زدم! رسما تبدیل شدم به یه فردی که فقط میخنده و شاده چون زندگی در هر صورت قشنگه! حتی اگه بعضی افراد توزندگیت نباشن!

شاید معدود افرادی باشن که مثل من دوست داشته شده باشن...و شاید همونقدر بی اهمیت بوده باشه همه قضایا...شاید گاهی یاد جی جی میفتم و اینکه به خانومش گفته بود قلب من جای دیگه ایه (مونگوله قطعا، کاری با اونش ندارم) و شاید معدود افرادی مثل من قدرت خارج کردن خود از اوضاع وخیم رو داشته باشن....

خواهری گاهی میگه تو خیلی خوبی، حتی وقتی دلیلی وجود نداره که بتونی من رو قانع کنی که عب ندارهههه، درست میشهههه! الکی تلاش میکنی!!

گفتم چون وقتی یه چیزی از کنترل تو خارجه، باید باهاش کنار بیای یا قبولش کنی یا انکارش کنی چون چاره ای نداری!

و درست بعد جر و بحث  با مامان فهمیدم من کلا عادت دارم قضایا رو بزرگتر از حد معمولشون کنم و گاهی هم خیلیییییی کوچکتر از واقعیت! بنابراین همون لحظه دست از این افراط و تفریط برداشتم...

به همین راحتی، به همین خوشمزگی!

ولنتاین و بقیه!

حاات سرماخوردگی و گلو درد داشتم! تا اینکه 2 شنبه رفتیم آزمایش، اونجام سرددددد و من رسما مریض شدم.  اما اونجا هم فک کنم تنها زوجی بودیم که انقدر خندیدم که میگفت میان تست سلامت روان هم میگیرن ازمون!!

زکام شدم شدیییییییید!

اما با این حال رفتم براش پاوربانک خریدم! و فرداش هم بردم گذاشتن تو جعبه و تزئین کردن، چندتا هم جاشمعی و شمع خریدم...چندتا داشتم اما کم بودن. میخواستیم شام بریم بیرون که دا تصمیم این شد که بیاد خونه مون...

ساعت 9 رسید و یه چایی و بعدش شام خوردیم با مامان و بابا، بعدش رفتم شمع ها رو روشن کردم و به بابا اشاره کردم که بگه بریم اتاق من! چراغ اتاق رو روشن نکردم و میخندید! بعد کادوش رو دادم دستش، گفت صبر کن اول اتاقت رو بادقت ببینم بعد!

عکس گرفت از کادو و جعبه اش...

بعد کیفش رو برداشت و گفت ببخشید فرصت نشده خیلی تایم بذاره برای کادوم و قوطی کوچولویی درآورد از کیفش! آویز ساعت قلب! میدونست آویزی که خودم دارم طلا نیست، طلاش رو خریده بود :)

+دیروزم رفتیم مرکز خرید دنبال کلاهم برای آتلیه! خوبش نبود اما بهونه شد کلی خندیدییییییییییییم! یه شلوار خرید برای خودش.

++نمیدونم با همسر-تو-بی اینجوری هستم یا کلا تبدیل شدم به این آدم با این حالت خاص! حالتی که اصلا احساس ناامنی نمیکنه! الکی بهونه نمیگیره! ذره ای بچه بازی نمیکنه! شاید شب ها گاهی یک ثانیه یه فکری میاد تو ذهنم که سریع فایل رو میبندم و صبح بنظرم خیلی مسخره میرسه!! نمیدونم بخاطر خوب بودن همسر-تو-بی هستش یا در طی این سالها این خصوصیت در من شکل گرفته!

یادمه چندین بار با خواهری صحبت کردیم راجع به خانوم با وقار! یه شخصیت خیالی تو ذهنمون و معیارهاش، و رفتار ایده آلی که در شرایط خاص داره! خواهری همیشه میگفت من خیلی بهش نزدیکم! فکر میکنم به حدی از وقار رسیدم که الآن خودم میتونم الگو واقع شم :))) خب دیگه بسع زیاد تعریف کردم از خودم!

+++قرار ما: این 2 هفته باقی مانده که خیلییییییی از خرید ها مونده!! :0 باید برنامه ریزی کنم رو مقاله هم کار کنم! و اینکه صبح دوستم گفت که داشته چک میکرده، منابع برای آزمون جامع خیلیییییی زیادن!! باید شروع کنم از همین امروز روزی 3 ساعت هم برای آزمون جامع بخونم! تازهههه خونه تکونی در راه است! یعنی دم دره فقط منتظره سرماخوردگی من خوب شه!!

ذکر ما همچنان: استغفرالله، شکرلله

....

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نهایتا تعیین محضر

بالاخره یه محضر خوب پیدا شد!!!

والا  2 روز قبل از ظهر دنبال محضر خوب بودیم پیدا نمیشد!!!!

امروز بعد تعیین محضر دسته جمعی من رو رسوندن کلاسم، بازم دعوتم کردن خونه شون چون نزدیک خونه شون بود کلاسم! و به علت رد های پی در پی اینبار نه نگفتم!

و امروز بی حجاب نشستم!! فقط چون بولیزم آستین کوتاه بود یکی از پیرهن های همسر-تو-بی رو پوشیدم که چقدرم بهم میومد!!! :)))

و لحظه ورودم به آشپزخونه مامانش به خواهر همسر-توبی گفت عروسم مانکنه هاا :) واااو!!

کلی گفتیم و خندیدیم و ناهار و بعدشم رفتیم کمی تو کامپیوترش شو دیدیم با همسر-تو-بی و برگشتم خونه....

فردا میریم آزمایش!

میگفت منتظره آزمایش رو رد کنیم بعد معتاد شه! گفت معتاد تو...بعدشم گفت آزمایش حتما معتاد نشونش میده چون همین الآنشم معتاده....

++پ.ن: بلاگفا درسته زد خاطرات من روترکوند!! قسمتهای مهم رو!! اما یه امکانات خوب داشت اونم این بود که میتونستیم فقط برای قسمت ادامه مطلب رمز بذاریم و بلاگ اسکای این امکان رو نداره! مسئولین رسیدگی کنن!

پستی بلندی های راه

چند روزی هست اعصاب معصاب قاطی پاطیه! دیروز بیتی گفت که طبیعیه و تو مراسم همه اختلافات پیش میاد و نظرات مختلف و شاید چیزهایی باشه که دوست نداشته باشی و....راستش من از نزدیک فقط عقد خواهرم بودم که معجزه بود که هیچی مطرح نبود! همه چی اوکی بود و هیچ تنشی هم ایجاد نشد! اما بیتی میگفت عقدای دوستاش رو دیده و همه یه جوری استرس و ناراحتی داشتن تو برنامه!

حالا خدا رو شکررررر من با خود همسر-تو-بی مشکلی نداریم که! گیر کردم بین خواسته های بابای خودم و مامان اوشون!!

و حالا همه این تنش ها میگذرن و میرن و خنده ها می مونن و خاطره ها و بعدا قراره بخندیم میدونم!!!

اما در راستای احساسات چند روزم، با وجود اینکه شب کلی صحبت کردیم و حالم خیلی خوب بود؛ امروز صبح همش این تو فکرم بود: عایا واقعا داری با این فرد ازدواج میکنی؟

همش هم تاثیرات دعوای دیروزم با مامان بود!

چون وقتی امروز عصر حرفای دیروزش رو پس گرفت و گفت که واقعا با همسر-تو-بی و خانواده ش جوریم و خوبه، حس سوالم از بین رفت...

اما کرختی دارم! و جدا اعصاب زیاد کش دادن ندارم!

امروزم میگفت برم خونه شون نرفتم! و وقتی دید مامان اینا نیستن و تنهام هی گفت چرا نیومدیییییییییییییییییییییییی؟

دیشبم که گفتم نمیام و تو استراحت کن بهتر شه حالت، در جواب فقط گفت: دارم برات!

++کانالی داره که مطلب میذاریم، این یک هفته نتونستم زیاد فعال باشم! الآن نوشت تعطیلش کردم و کاش مطلب بذارم، اتفاقا داشتم با دوس جون میحرفیدم که مطلب بذارم، نوشت "تو زندگی هم همینقدر پایه باشی همه چی حله" :))) :))) :)))

من خیلی لوسم که این حرف که با شوخی گفته شد بهم برخورد؟یا بخاطر حالت روحیه که توش واقع هستم؟!!