تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد
تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد

همه چی خوبه غیر از حال آکادمیک من

از اینکه با همسری جر و بحث کرده بودم سر یه مساله خیلی مسخره مثل یه آموزشگاه از دست خودم ناراحت بودم که ضربات پیاپی در دنیای آکادمیک وارد شد بهم!!!

اولش که دوستم گفت که برای آزمون جامع 2 ماه و نیم خوب خونده بوده و اشاره کرد که همکلاسی بنده تلگرامش رو بسته و دیگه آن نمیشه و داره خر میزنه!

بعدششششش که استرس من به اوج رسیده بود و حس میکردم نمیتونم بخونم و نا امیدی حاکم شده بود از تهران زنگ زدن و گفتن اون ژورنالی که میخواستی نشد و یه ژورنال دیگه انتخاب کن که دیدیم ژورنال ها برای رشته های پایه و مهندسی هستن!!!!!!!!!! یعنی اینا انقدر خنگن نمیبنن موضوع نامربوطه؟!!!!!!

یعنی من از بهمن ماه امیدم به این مقاله بود که قطعا قرار بود چاپ شه! و مقاله دوستم که همزمان فرستادیم رفته برای چاپ! مقاله من موند! من یک و نیم میلیونم رو پس میگیرم

خیلییییی ناراحت نشدم اما خب، ایشالا که خیره! اما اینکه "برای آزمون جامع وقتم کمه؛ اصلاااااا حس بکوب خوندن ندارم، همسری نمیتونه و نمیخاد درک کنه که ممکنه درسی رو fail شوم، گاهی هم خیلی دلتنگم میشه. باید باهاش صحبت کنم،" یک حقیقت تلخی است که در گلویم گیر کرده.

رفتیم استخر و کلی شنا و خیلی خوش گذشت. بعدشم رفتم فلشم رو از بیتی بگیرم که گفت بریم کافی شاپ لدفااااااا! و کروسان شکلاتی خوشمزه خوردم با دمنوش پونه گل گاوزبان و به لیمو  من چندین بار با همسری خوردم عالیه، پیشنهاد میکنم حتما امتحان کنید چون وقتی لیمو رو به دمنوش اضافه میکنید یه رنگ فوق العاده و یه طعم عالی به خود میگیردددددددددد

(برم یکم درس بخونم شاید فرجی حاصل شد، تصمیم جدید: صبح 6 برای نماز بیدار شده و دیگر نمیخوابیم تا 7 و نیم بعد صبحونه و بعدش کتابخونه)

هاهاها! فردا یا پس فردا با دخترخاله ام میریم تئاتر! یعنی بگو من یک ذره در برنامه های تفریحیم تغییر ایجاد کرده ام، خیر!

حساسیت

گاهی خیلی گذرا و کوتاه حساس میشم روش! اینکه چه میکنه و مثلا چرا دیر جواب داد و اینجور مسائل چرت! خیلییییییییی کوتاهه این حالتم در حد 5 دیقه! اما قصد دارم به صفر برسه! هدف اینه که دوستش داشته باشم اما حساس نشم!

به قول دوستم تو 21 روز میشه یه عادت بد رو کنار گذاشت و با یه عادت خوب جایگزین کرد! 21 روز نه!

به من تا فردا مهلت بدید من این حساسیت رو حذفش میکنم!

این احساس نا امنی کوتاه واقعا مسخره ست!

و من از اول هم هرگز خوشم نمیومد و نمیاد که همسر آدم بخواد اینقدر مهم بشه که اینقدر حساس بشی روش! باید یه آزادی هایی بهش داده بشه و طرف بتونه یه تایمی رو برای خودش بگذرونه!

اما اینم هست که بخاطر رسیدن به مرحله "خیلی بیخیالی" که من میخوام توش باشم و تا حد زیادی هستم و میخام بمونم، یه ارزش هایی تو ذهنم پاک میشه و یه مسائل خیلی پیش پا افتاده میشه مهم! حس میکنم یکم سطحی میشم اما چاره دیگه ای ندارم! مگر اینکه راه حل دیگه ای پیدا بشه و من بدون سطحی شدن بتونم حساس نباشم روش! یکم تفکر میطلبد و مشورت...

+دیروز نزدیک خونه شون کلاس داشتم. هرچی گفت ناهار بیا نرفتم و گفتم دانشگاه کار دارم! برگشتم کلاسمون که خالی بود و کمی درس خوندم. وقتی برگشتم و کمی استراحت و بعد باز مشغول خوندن بودم با انگیزه شدید اس داد: -عزیزم چیکار میکنی؟بریم بیرون؟ = دارم درس میخونم، آخه تایم شامه نمیخام شام بریم چه کنیم؟ - من شامو میگم =اوه! هرچی شما بگی -میزنگم

و کلاسش که تموم شد اومددنبالم و 11 و نیم برگشتم خونه

روزش

خاله م راست میگفت وقتی شوهر آدم خوب و مهربون باشه خب آدم رفته رفته عاشقش میشه...منم دیروز یه هو پریدم بغلش کردم و گفتم چرا اینقدر خوبییییییی؟

دیروز خیلی خوب گذشت. من 2 شنبه عصری همه خونه رو جارو کشیدم و میوه ها و کاهو اینا رو شستم و سالاد رو آماده کردم. گوشت گذاشتم تو یخچال که یخش باز شه. و دیروزم صبح ساعت 7 و نیم بیدارشدم و کتلت پختم و سیب زمینی سرخ کردم و کته گذاشتم و همه چی آماده. دوش گرفتم اما همسری خیلی دیر کرد. 2 رسید! همینکه رسید گفتم دستات رو بشور ناهار بخوریم گشنمه

بابا هم ملحق شد و شیرینی و چای که خوردیم کادوی بابا رو داریم خیلی خوشحال شد چون ادکلنش تموم شده بود :)

بعد 3 ربع خوابیدیم! کادوش رو وقتی چشماش رو باز کرد دادم. یه کیف چرم. خیلی خوشش اومد و گفت من اصلا انتظار کادو نداشتم! من که بابا نیستم! گفتم مرد من که هستی :) بعد گفت از کجا فهمیدی من از اینا دوس دارم؟خب تابلو بود مشهد وبعدش فقط از این کیف یه وری ها قیمت میکرد!!

حاضر شدم رفتیم آبمیوه خوردیم و رفتیم خونه شون! کیک و کادوی باباش رو دادیم. با دختر خواهرش کلی بازی کردم. بعد قرار بود زود برم اما رفتم اتاقش دیدم تشک خریده!!!!!! تشک اضافی که راحت بخوابیم! تختش رو باز کردیم و جارو کشیدم و میزش رو جابه جا کردیم و تشک خودش و تشک نو رو گذاشتیم و ..... تغییر دکوراسیون حسابی! اتاقش کوچیک تر شد خب طبیعتا! وایستاده بودیم میخندیم گفتم با اتاقت خدافظی کن :))) بعد میگفتم خب خونه ما چی؟گفتم تشک رو بردار بیا! :)))) میگفت هربار میام خونه تون تشک رو میذارم رو سقف ماشین میارم :))))

منی که قرار بود شام هم نمونم شب رو هم موندم :| خیلی خجالت میکشمممممم اما هیچ قدرتی ندارم! و فک کنم تا آخر دوره نامزدی تنها بحث ما همین بمون نمیخام و نمیری خونه میباشد!

دیروز صحبت چی بود یادم نیست! دراز کشیده بودیم پرسیدم

=چرا از من خواستگاری کردی؟

-چون دوستت داشتم(دارم)

=چرا دوستم داری؟

-چون دوست داشتنی هستی

و اینکه من واقعا مامانش رو دوست دارم خیلی فهمیده، با شعور و با درک بالا هستن. خدا رو خیلی شکر میکنم چون واقعا یک لطفه همچین خانواده ای. و اینکه امیدوارم همیشه همینطور بمونیم.

و به امید اینکه من بیشتر دوستش بدارم اما حساس نشم.

++امروز تصمیم گرفتم خیلی مصمم باشم در اینکه اهمیت ندم به این به قول خودم ناهماهنگی ها! و خیلی آروم مدیریت کنم و ناراحت نشم.

و تصمیم گرفتم فعلا درس و آزمون جامع رو بکنم هدف اصلیم و به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنم. میخام امشب خوب بخونم چون فردا فک نکنم بشه.

از طرفی باید یه چیزی بپزم چون احتمالا فردا ناهار هم نباشم و برای بابا ناهار باشه :((

تغییر در احساس

به طور محسوووووووس حسم بهش عوض شده!

حالا دیگه هرروز چندین بار مغزم بهم الارم میده که شوهرته!!! و این باعث شده حسم هم عوض شه!! قشنگ به سمت دوست داشتن بیشتر در حرکتم...

امروز شیرینی بردم دانشگاه و کلی خنده با اساتید که گفتن ما دیگه از شما انتظار مقاله نداریم فعلا برو خوش باش:)))) بعد یکی از اساتید کارشناسیم که در حد سلام علیکیمپرسدی مناسبت؟ گفتم ازدواج گفت عه سرت کلاه رفت؟گفتم آره! گفت بعدا حالت رو میپرسم :))) تبریکی پست مدرن!!

بعدشم رفتم با همسری برای روز پدر برای باباهامون کادو خریدیم :) برای باباش کمربند خرید و برای بابای من اودکلن :)

فردا میاد ناهار و چون مادر در سفر هستن میخام سالاد درست کنم و کتلت بپزم :دی

و امروز و فردا مطالعه برای آزمون جامع تعطیل :|

4 شنبه هم که کلاس خصوصی دارم و باید کلی سوال طرح کنم براش! نمیدونم دقیقا کی!

+روز دوم آموزشگاه با مامان نون خوشمزه پختیم برای صبحونه. جالبه هم خودش هم مامانش پیاده شدن از ماشین مامان قشنگ فک کرده بود من چیزی گفتم!!!! فک کن بتونم بگم!!

بعد رفتیم ناهار و کلی گشتیم! خیلی هم خوش گذشت 3 نفری :))

++امروز گفت فلان چیز رو میخرم و ...بعد گفت مگه چقدر مونده بریم خونه خودمون! عین این عقده ای ها لبخند نشست رو لبام...

دست خودم نیست دارم اذیت میشم بخاطر ناهماهنگی ها.

البته خاله ام گفت بعضیا اینجوری هستن! عب نداره که همسری کمتر میاد و تو بیشتر میری. البته من خیلی رعایت میکنم مثلا گفتم فردا عصری که میریم کادوی باباش رو بدیم عمرااااااا شام بمونم. هفته ای 2 وعده فقطططططططططط.

++از دوستم که دوستش همکار همسر میباشد شنیدم احتمالا همسری از اون کار نیمه وقتش حدودای 3 میگیره! نمیدونم اطلاعات چقدر صحیح باشه! مایه خرسندی میباشد!

زندگانی مشترک :)

باید اعتراف کنم که چند روز بعد عقد من یه جوری شده بودم! این فکرها اومده بود سراغم که عایا من واقعا میخواستم ازدواج کنم؟زود نبود؟ :))))) (با اینکه شاید 27 سالگی از نظر خیلی ها دیر و به موقع باشه از نظر من میتونه زود هم باشه!)

و کمی افکار شک برانگیز اومده بود سراغم! با اینکه هییییییچ مشکلی با همسری نداشتم و ندارم و از هر نظر راضی بودم وهستم.

اما با تولد بچه یکی از دوستام حس های خوب بهم دست داده! اینکه این روزهای سخت نامزدی هم میگذره و روزهای بهترتر هم میرسه! روزهایی که رسما و کتبا خانواده میشیم خودمون 2 تایی و بعدشم 3تایی و چندتایی! :))

همین 2 روز پیش به دوستم گفتم همه مون یه حس مثبت به مجرد موندن داریم اما تجربه دوستان ثابت کرده که این نیاز به خانواده بودن و نیاز به داشتن یه شریک ابدی یه جایی تو زندگی میاد یقه ت رو میگیره و فشار میده...چون باز هم تجربه خیلی ها ثابت کرده مساله خیلی از ماها استقلال نیست و خیلی از دوستان و فامیل ها حتی خارج از کشور و مستقل هستن اما این نیاز فطریه و با استقلال حل نمیشه.

حالم خیلییییی خوب بود، امروز صبح آموزشگاه و کلاس بعدشم ناهار خونه همسری اینا، مادرهمسر سردرد داشتن قشنگ راحت همه کارها رو کردم بعد ناهار جمع و جور و شست و شو یکم دراز کشیدیم و با همسری دراومدیم من رو برسونه و خودش بره کلاس.

اما وقتی برگشتم کمی که با مامان حرفیدیم لابه لای حرفاش گفت که از اینکه همسری و مامانش از ماشین پیاده نشدن ناراحت شده یه جوری شدم! گفتم که مامانش همیشه پیاده میشه من جلو بشینم همیشهههه، بخصوص وقتی برادر همسر هم باشه، اما اینبار دلش میخواست جلو بمونه و من فک کردم فک کرده اگه پیاده شه باید جاش رو بده به من. اما توجیهی برای پیاده نشدن همسر پیدا نکردم! یکم خلقم تلخ شد! یکم! چون تصمیمم به بیخیالی خیلی جدیه! یه بارم دوست جونی شبنم بهم گفت که انقدرررر اینجور مسائل پیش میاااد باید بیخیالی طی کنی وگرنه خودت اذیت میشی، من این رو آویز گوشم کرده ام. ایشالا این مسائل حل بشن و پدرجان من هم از خر شیطون بیاد پایین برنامه جدید من رو قبول کنه. انشاله.

++بهترین مکالمه هفته:

-با خودت حرف میزنی؟!

=آره خیلی این کارو میکنم گاهی مامان میپرسه با کی حرف میزدی میگم با خودم!

-کاش زودتر میگفتی!

=چیه؟تاثیر گذار بود؟(خنده)

-نه!

=چی بعد عقد انجام دادم که قبلش شاید تاثیر گذار میبود!

-حال ندارم فکر کنم، حالا بعدا میگم.

بعدا!

-کلی چیز هست که اگه قبل عقد میفهمیدم انقدر تاثیر گذار بود که خیلی زودتر اقدام میکردم برای با تو بودن.