تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد
تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد

باز هم آینده

به عنوان شخصی که تصور آینده خیلیییییی بهش انرژی میده،

شخصی که از رکود و درجا زدن بیزاره،

شخصی که با هدف گذاری زنده ست و نفس میکشه و یک لحظه بدون هدف نمیتونه ادامه بده،

دیروز صبح یک شکست عشقی کوتاه خوردم، و در طی تحقیق و تفحصی که انجام میدادم، متوجه شدم رشته ای که برای کارشناسی ارشد انتخاب کردم رشته های خاصی رو در کارشناسی میطلبد که رشته من جزوشون نبود...

بعد از همون دیروز هی از همسر میپرسیدم پس چیکار کنم و چی بخونم، و هی میگفت ترانه! و میخندید!!!

ذهنم درگیر بود و به همسر هم یادآوری کردم که منی که سال 90-91 که تازه داشتم ارشد میخوندم و حتی دکترا رو شروع نکرده بودم به استاد فرانسه مون گفتم که من قطعاااااااا در آینده یه رشته دیگه هم میخونم و میشم از اینایی که دوتا دکترا دارن...

پس دست برنداشتم و امروز باز هم پیش نیاز های رشته های مختلف رو بررسی کردم و 3 تا رشته پیدا کردم که میتونم ارشدشون رو بخونم.

البته اینم بگم حس میکنم این پیش نیازی همسانی رشته های کارشناسی و ارشد فقط تو وزارت بهداشت اینقدر سختگیرانه ست چون تغییر رشته تو وزارت علوم خیلیی راحتتره.

خلاصه که دوباره نور و رنگ به دنیای سلولهای بدنم بازگشت و با حال خوب به بقیه کارهام رسیدم.

چیزی که جالبه اینه که یه سخنرانی کوتاه برای همسر هم داشتم، دیشب میگفت بیخیاااال و نخون و... منم گفتم شما هرکاری خواستی انجام بدی من تشویقت کردم و برای پیشرفت و مهارت یا هر کورس جدیدی تشویقت کردم، چندتا مثال زدم و گفتم شما هم باید منو تشویق کنی حتی اگه علت این کار خیلی برات روشن یا توجیه پذیر نباشه.

بعد تاثیر اون سخنرانی این بود که امروز کلییییییی با انتخاب رشته اوکی بود و هی گفت اینو بخونی اینجوری میشه اونو بخونی فلان پست رو میدن بهت، اینو بخونی این مزایا رو داره...

خدا جونم شکرت.

و در نهایت امیدوارم خدای مهربون و غفار و غفور از گناهان من درگذرد...

دوست میدارم

ادیت مقاله همکارم رو تموم میکنم و خوشحال و شاد و‌خندون بلند میگم خبببب الان چیکار کنیم،

یه یونیت از این کتابه بخونیم،

یکمی فرانسوی مرور کنیم، یکمی هم اسپانیایی ،

میگه استراحت کن،

میگم چییی؟

میگه یه دیقه هیچ کاری نکن، همینجوری بشین چشماتو ببند و  فکر کن،

میپرسم خب به چی فک کنم؟

میگه به دنیااا،به آفرینش...

میخندم و میگم فکر کنم و دیوونه بشم؟

نمیخام، من دوس ندارم حتی یک ثانیه هم بیکار باشم،

و عاااشق کارم و عاشق اینم که حس کنم هر لحظه از زندگیم مفید بوده...

++این روزها هورمونها در نقش امریکا ایفای نقش میکنن و هیچ غلطی نمیتونن بکنن و من از اینکه مقاله همکار ادیت شد و تموم شد، ترم جدید اسپانیایی شروع شد، از اینکه تابستون رسما شروع شده بسیار خوشحالم و میخام برنامه ریزی کنم برای کارهایی که تا مهر باید انجام بشه.

+خدایا یادت نره، که هزاران بار شکرت.

چطور و چگونه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

واقعیت

واقعیت اینه که درحالیکه به شدتتت از شغلم و این مطالبی که میخونم لذت میبرم و هر لحظه لبخند میزنم،

به شدتتت خسته هم شده ام.

این ترم خیلیییییی کش اومده، و این دو کلاس هم هفته بعد تموم میشن...

واقعیت اینه که یه زخم کهنه، یه درد قدیمی، در من بیدار شده، علتش رو هم میدونم، و با اینکه در هفته شادمان هورمونی قرار دارم، مود روحیم رو به سختی و با تلاش بالا نگه داشتم و عمیقا غمگینم،

احساس میکنم نیاز دارم با یه نفر در مورد این زخم صحبت کنم، شااااید بتونم یکم ترمیمش کنم...

واقعیت اینه که تصمیمات خوبی گرفتم و فعلا روشون وایستادم، و نمیذارم کسی باعث تغییر عملکردم بشه،

واقعیت اینه که مدیر گروه یه کاری رو که باید انجام میشد دیر اطلاع داده و من فعلا نتونستم انجام بدم و فشار کاری خیلی بهم فشار آورده،

واقعیت اینه که این روزها به شدتتتتتتت احساساتی هستم و حتی با کوچکترین خاطره یا مطلب گریه میکنم!!!

واقعیت اینه که منی که در آینده زندگی میکرده و میکنه نمیتونه زیاد چیزی رو در مورد آینده تصور کنه و این داره اذیتش میکنه،

و در نهایت،

واقعیت اینه که نیاز به یه مسافرت یک هفته ای بدون هیچ دغدغه ای دارم که خستگی یکسالی رو که پشت سر گذاشتم از تن و روحم دربیاره...