خب، 10 روز تعطیلات ما هم شروع شد، البته امروز من تعطیل نیستم چون فاینال فرانسه دارم و باید بخونم آزمون هم آنلاینه!
با اینکه قرار بود با همسر بیدار شم، ساعت 7ونیم، حتی رفتنش رو هم متوجه نشدم و ساعت 9 بیدار شدم با عذاب وجداااان چون کلی کار دارم.
امروز فرانسه و کارهای خرده ریز، فردا شام شاید خانواده همسر رو دعوت کنیم البته بیرون رستوران، بعد اگه خواستن بیان صرف چای.
باید چکیده بنویسم برای استادم! و گزارش نتایجم رو بنویسم. شنبه 4 ساعت نظارت دارم و باید برم دانشگاه...
میخواستیم بریم پیش خواهرم 3 روز اینا منصررف شدیم، بس که گرمه هوا. و ترجیح میدم بشینیم خونه به کارهای عقب افتاده مون برسیم.
3شنبه ای که گذشت دوست همسر دعوتمون کرد شام خونه شون، قرار بود 3 تا زوج باشیم، ما و اونها و یه دوست مشترک دیگه، من دوست دارم این دسته جمعی ها رو و اینکه 3 زوج بودن رو به 2 زوج بودن ترجیح میدم یعنی شلوغ بودن جمع برام لذت بخشه. اما همسر گفت که ترجیح میداد ما و خودشون میبودیم و زوج شماره 3 نبودن، و داشت میگفت تو اجتماعی برون گرایی، منم گفتم تو اجتماعی درون گرایی؟گفت نه من اجتماعی نیستم! گفتم چرا هستیییی. با من که بودی طی سالهایی که هم رو میشناختیم، گفت خب تو فرق میکردی! حالا! اشتباه میکنه اگه باکسی احساس راحتی کنه اجتماعی میشه.
خلاصه بعد کلاس من شعبه دوری بودم با اسنپ رفتم تاجایی همسر هم از شعبه خودش اومد رفتیم دوست همسر گفت زوج شماره 3 نتونستن بیان! تو دلم گفتم ببینااا چون همسر خواست که 2 زوج باشیم اونها نتونستن.
جاتون خالی رفتیم حیاط، حیاط که میگم یه بالکن بزرگه، اینا طبقه 10 هستن، انقدر خوشگل بووووود یه عالمه از شهر دیده میشد، برجای بلند و چراغهای خوشگل، تخت داشتن، هواا عااالییییی، خنکککککک. نشستیم، آقایون جوجه و بال مرغ اینا کباب کردن ما هم سوپ و سالاد رو بردیم بالکن خوردیم. بعدم تخته نرد بازی کردیم حتی گفتن قلیونم داریم که همسر گفت نهههههههههه. چایی خوردیم ودیدم اونها خواب آلود تر از ما هستن برگشتیم خونه.
من به همسر گفتم این هفته که تعطیلیم دعوتشون کنیم اگه میتونیم. خیلی خوش میگذره. یا هفته بعد دعوت کنیم یا هفته بعدش جمعه.
دیروز قرار بود برم پیش استاد راهنمام، بعدشم برم اتاق دوستم که جذب شده، از فروردین وقت نشده بود برم، فقط یه بار ما رو برد ناهار مهمون کرد ماهم کادو دادیم بهش.
همسر من رو رسوند دانشگاه، سر راه هم شکلات خریدم، رفتم پیش استاد راهنمام دیدم نیست! اس دادم که تشریف میارید جواب نداد، همکلاسیم رو دیدم کمی صحبت کردیم بعد رفتم پیش دوستم، دونفر اتاقشون بودن، همینکه رفتن فهمیدم کی بودن، این یه خانومی بود که برای اینکه بتونه مصاحبه جذب شرکت کنه تاریخ دفاعش رو تغییر داده بود یعنی تقلب کرده بود! اینا مصاحبه راهش ندادن و دوست من که 2 سال قبل من وارد دکترا شده، که قوی هم هست و خیلی زودتر از این خانم دفاع کرده بود رو برداشتن عضو هیئت علمی شد. الآن این خانم رو به هر طریقی هست دارن وارد سیستم میکنن ساپورتشم میکنن! قراره با دوستم هم اتاقی بشه!!! کلی بادوستم راجع به این موضوع حرف زدیم و ... منم گفتم اصلا حرص نخور چون همیشه این موضوعات هست اونوقت پیر میشی. بعد برگشتم دانشکده دیدم استادم اونجاست،تو اتاق یکی دیگه بود بعد که اومد. ریویو رو میخواستم بدم گفت اسمت رو بنویس بذار رو میزم، نتایجت کو؟شوکه شدم! من متد تحویل دادم، الآنم ریویو این نتایج میخواد؟؟ گفتم استاد نتایجم که آماده ست فقط گزارشش مونده، گفت سریع یه چکیده بنویس، چکیده قوی بفرست کنفرانس!!!!!!! منم گفتم باشه فرقی نداره چه کنفرانسی؟گفت چرا کنفرانس ملی نباشه! خارجی باشه! گفتم باشه! من اگه میدونستم میخواید بفرستید کنفرانس، اول نتایج رو کار میکردم بعد ریویو. فقط خندید! گفتم متد رو تحویل داده بودم خوندید؟گفت نه من به همون توضیحات شما اعتماد دارم لازم نیست بخونم! این درحالیه که همسرم که تو دوره با سال پایینی منه و اونطوری که اوشون تعریف میکنه، همین استاد راهنما خونش رو تو شیشه کرده و همش بهش گیر میده. گفتم به من اعتماد داره میبینه سرم شلوغه اما کارهام رو بهرحال دارم انجام میدم خودم هم به اندازه کفایت مته به خشخاش میذارمممم.
بعدش رفتم چند قلم لوازم آرایشی بگیرم هی تلفنم زنگ زد از مغازه دراومدم. مامان بود. بعد همسر میگفت مدیرگروه اون یکی دانشگاه زنگ زده میخواد بهت کلاس بده شماره ت رو خواسته الآن زنگ میزنه. گفتم خب چی بگم گفت اگه میخواد از دروس عمومی بده، بگو من دانشگاه خودمون اون رو تدریس میکنم، تخصصی بده بگو اوکی. مدیرگروه زنگ زد گفت میخوایم یک یا دو درس 4 واحدی بدیم بهت. چه روزهایی آزادی فقط گفتم صبح باشه چون من 4 به بعد کلاس دارم، گفت اوکی ،بعد گفت احتمالا یه دونه عمومی هم بدیم، مودبانه گفتم اگه احساس ضرورت نکردید لطفا نکنید این کار رو ، من سرم شلوغه میشه خبببببب. بعد برگشتم مغازه یه رژ خیلی خوشگل میخریدم، خب با تیپ دانشگاه بودم با آرایش خیلی کم، یه دختره بود میخنده، برگشتم نیگاش میکنم، میگه آخه اصلا بهتون نمیاد از این چیزا بخرید!!! تا من چیزی بگم صاحب مغازه گفت خب الآن تیپ دانشگاهیه، اما تو خونه برای شوهرش و تو مهمونی که میتونه استفاده کنه! میخواستم بگم نکنه فک کردی من تو خونه هم با مقنعه و مانتو میشینیم؟؟ چقدر تصورات جالبی دارن بعضیا! میخواستم بگم ببخشید ما خودمون رو برای یه نفر خوشگل (تر) میکنیم نه برای عالم و آدم موجود توی مملکت!!
خلاصهههههههههه. زنگ زدم به دوستم که استاد راهنمام اینجوری گفت! سریع گفت عههه مسافرت خارج از کشور دلش خواستههه! گفتم حتما! هیچی دیگه حالم خوب شد. چون استاد راهنمام به کار من اعتماد داره، چون ریویو هم تموم شد و نوشتن گزارش نتایج خیلی سخت نیست. و چون تعطیلات تابستونی داره شروع میشهههههههههه.و 10 روز کلاس نخواهیم دااشت. ایشالا که خوب پیش بره. شاید بتونیم 3 4 روز بریم خونه خواهر جون.
خدایا هزارمرتبه شکرت. لطفا لطفت رو و کمکت رو هیچوقت از من دریغ نکن که بدون تو هیچی پیش نمیره.مرسی.
++میخواستم بگم شادی خرید چندباره ست، یه لحظه ای نیست! یه دور موقع خرید کیف میکنی، چند دور هم موقع استفاده از لوازمی که خریدی! من که همیشه از استفاده از وسایلم کیف میکنم، گویی که بار اول است! یعنی تکراری نمیشه برام! سایه مایع که خریدم، دیشب امتحان کردم عالیه.
خلاصه که بعضی کارهای روزمره هم هست که میتونی شادی طولانی مدت به آدم بده، فقط تلاش و خستگی نیست که تاثیرات طولانی داره! خواستم اعتراف کرده باشم
داشتم فکر میکردم که پست قبلی رو کی نوشتم و واقعا باورم نمیشد که دیروز باشه! دیروزم خیلی شلوغ بود! کلییییییی مقااله رو نوشتم، حتی بعد ناهار که کمی استراحت میکنیم که بریم کلاس، لپتاپم رو خاموش نکردم و برگشتم باز هم خوندم و نوشتم. عالی بود! بعدش هم که کلاس و خونه و دوش و شام، باز لپتاپ رو روشن کردم اما واقعا خوابم میومد، کمی سریال دیدم و به همسر که فوتبال ترکیه-فرانسه رو میدید ملحق شدم و همونجا جلو تلویزیون خوابم برد و واقعا به سختی بلند شدم و مسواک زدم و رفتم که بخوابم، خدا رو شکرررررررر خوب خوابیدیم. بازم شکر.
این انرژی که از دیروز وارد بدن و ذهنم شده بخاطر خود خود کار کردنه! همون قضیه لطفا فکر نکن و کار کن. دیروز دوستم میگه برنامه ریزی کنی به همه کارهات میرسی، گفتم دقیقا. و با خودم گفتم من که وقت کم نمیارم، گاها حوصله کم میارم!
دو تغییر عجیب غریب در من اتفاق افتاده، یکی اینکه قبلا تا قورباغه بزرگ و زشت رو قورت نداده بودم به بقیه کارهام نمیتونستم که برسم، الآن خیلی راحت میتونم قورباغه بزرگ رو نگه دارم چون نمیخوام بخورمش، کارهای دیگه رو انجام میدم به وقتش میرم سراغ قورباغه زشت و بزرگ!
دوم اینکه هییییچ کاری رو به هیچ قیمتی نیمه کاره رها نمیکردم، یعنی قبلا که مقاله مینوشتم میگفتم مقدمه که تمومممم شد میریم سراغ ریویو! اونم که تموم شد میریم سراغ نتایج و....الآن وقتی میبینم یه تیکه داره خیلی زیاده از حد وقت میبره رهاش میکنم، میرم قسمت بعدی و به مغزم اجازه میدم یه فکری برای قسمت قبل بکنه و بعدها تکمیلش میکنم! در زمان خیلی صرفه جویی میشه!
جالبه خیلی تلاش هم برای تغییر نکردم، در طی یک سری اتفاقات خودبه خود اینگونه شدم، خیلی هم عالی.
خلاصه که گاها وقتی هوا گرم میشه اتفاقات خوب میفته و کلا روزها که طولانی میشه روزها رنگی تر میشن و خوشگل تر میشن.
++تکالیف فرانسه رو باید انجام بدم، هفته بعد 5شنبه فاینال میباشد.
هفته پیش کمی مقاله رو پیش بردم کمی هم فیلم دیدم و حس و حالم خوب بود. اما دیروز برای لحظاتی به خودم اجازه دادم که به جای تمرکز روی کار فعلیم یعنی مقاله به بعدش هم فکر کنم و ناراحت شم! به اینکه با اتمام این مقاله باید یه مقاله دیگه هم کار کنم و بعدشم رساله رو تموم کنم! و بعدشم باز باید رو یکی دو تا مقاله دیگه برای چاپ کار کنم تا شاید موفق شم! زانوی غم بغل کردم که پس من کی از این کار خلاص میشم؟!! خیلی تلاش میکنم لذت ببرم اما فقط لحظاتی آروم میشم که یکم کار پیش میره و خیالم راحت میشه....مامانم تلاش کرد آرومم کنه! خدا رو شکر شام هم اومدن خونه مون و حالم بهتر شد....
طول هفته خوب بود کمی رو مقاله کار کردم کمی سریال دیدم. دوشنبه رفتیم باغ خاله م اینا و بنابراین سه شنبه تا دیروقت خوابیدیم، فرداش هم رفتم نماز عید فطر و شب دوست همسر اومد خونه مون و شام موند و تبدیل به یه مووی نایت شد و فیلم دیدیم و باز دیر خوابیدیم، و چهارشنبه با مادرهمسر اینا رفتیم پیک نیک خدا رو شکر دیر برنگشتیم، دیروزم که گفتم....
الآن تمام تلاشم اینه که فقط تمرکز کنم رو همین مقاله و به هیچی فک نکنم. باید یه بار دیگه برم پیش استاد آمار و یه تجزیه تحلیل کوچیک دیگه مونده. بعدشم باید برای کادو بخرم ببرم برای تشکر.
کلاس طراحی تقریبا دیگه تموم شده و تایم طراحی رو میخوام برم باشگاه، یا شایدم برم کلاسهای ایروبیک دانشگاه نمیدونم، بالاخره یه ورزشی غیر از پیاده روی روزانه م باید باشه، استرس رو هم کم میکنه.
دوشنبه رفتیم دکتر جواب آزمایش بردیم، با مامان بودم، دکتر گفت خب ایشون دکترا میخونه من میدونم چه استرسی داره، حالا هرچقدر هم بگیم استرست رو کم کن الکیه، فقط ورزش کن چون برای استرس هم خوبه. کلی ذوق کردم که درکم کرد و حس نکردم غیرعادی هستم که استرس کارهای پایانی دکترام رو دارم.
+دارم وارد فاز فضا نوردیم میشم. فازی که انگار تو فضام و هیچی و هیچکس برام مهم نیست و هرچی هرکی میگه انگار از دور میشنوم، یا اینکه سرم توی یه کلاه فضا نوردی باشه و صداشون خیلی ضعیف به گوش میرسه...فاز بیخیالی و فاز رها بودن. عاشق این فاز هستم، ممنون که هنوز هستی ای فاز!
++بالاخره تابستون داره میاد و جمعه های من و همسر باهمه و دیگه همسر کلاس ندارهههه....و هوا گرمه..........
+++کتاب هنر ظریف اهمیت ندادن تموم شد و یه رمان پلیسی که البته به زبان اصلی شروع کردم که فک کنم به اندازه حروف الفبای انگلیسی دنباله داره! میخوام فکرم مشغول هیجانش بشه.
خدایا شکرت.
اتفاق خاصی نیفتاده تو این مدت.
هفته پیش یه شب قدر رو رفتیم مسجددانشگاه، دوتایی، من و همسر، خیلی خوب بود.
دو شب دیگه رو خونه بودیم، حتی شب 23 شیطون خیلی تلاش کرد گولم بزنه بشینم تکالیف فرانسه م رو انجام بدم بعد به همسر گفتم روایت زیاده که به احتمال زیاد شب 23 شب قدره، پس بیدار موندم، خیلییییی حس و حال خوبی داشتم و همش به این فکر میکردم که کاش همه شبها شب قدر بود، اصلا یه فضای دیگه ای داره. حس رهایی از قید و بند دنیا، حس خوب تخلیه احساسی و حس اینکه هیچ چیزی ارزش غصه و ناراحتی نداره چون خدا رو داری و خدا همیشه همراهه و مهربونه زیاااد +سخنرانی های انصاریان رو دوست دارم چون همیشه تمرکز صحبتهاش روی عفو و بخشش و مهربونی خداست، روی توبه و تعالی روحی به سمت بهتر شدن. و گفت که خدا فقط اونهایی رو که به وجودش و روز قیامت کافر هستن نمیبخشه، اونهایی که میگن قرآن برای 1400 سال پیش بوده و الآن به درد نمیخوره. بقیه رو میبخشه...هرکی توبه کنه و درصدد جبران کارهای بدش باشه رو میبخشه....
به همسر هم گفتم، همونقدر که روی اهداف دنیوی مون تمرکز میکنیم، باید برای روح مون هم تلاش کنیم، برای تعالی و برای دنیای باقی که به سمتش در حرکتیم.
تنبلی کار روی مقاله همچنااان ادامه داره و من هرروز برام کار پیش میاد و بعد بازیگوشی میکنم. قرار بود تا آخر خرداد تموم بشه، امیدوارم بتونم.
تصمیمات جدید اخلاقی گرفتم و هرروز به خودم یادآوری میکنم.
یه چندتا از کارهای خونه رو که باید انجام میدادم کم کم دونه دونه انجام میدم خوبه.
این چهار روز تعطیلی رو مادرهمسر میگفت بریم جایی حوصله مون سر نره، همسر گفته کار داریم، جدا هم خیلیییی کار داریم، همسر خودش یه چندتا کار کوچولو تو خونه داره که دو سه هفته ست انجام نداده، و من هم روی این 4 روز حساب باز کردم برای کار رو مقاله، هرچند انگیزه ندارم اما باید کار کنم در هر صورت! + فریزر رو باید پر کنم که بتونم سریعتر غذا بپزم. شاید مادرهمسر ناراحت شه اما من که چیزی نگفتم فعلا، خود همسر گفته نمیشه. اما من گفتم حالا یه روزش رو بریم جایی عب نداره.
+جالبه، وقتی اواسط فروردین فهمیدم که بهم تو حیطه کاری ظلم شده، این کتابی که میخونم در اون مورد نکاتی رو میگفت. الآن که حس میکنم انگیزه ندارم و نمیتونم کار کنم، راجع به اینکه خود کار به تدریج انگیزه میده میگه، کلا این کتاب با مود من تنظیم بود و عالی بود و من به همههههههه پیشنهاد میکنم بخونن.
++گاهی ترس رسیدن به یه هدف باعث میشه که ضمیر ناخودآگاه ما از آرزو کردن اون هدف دست برداره و بگه اصلا دوستش ندارم و دیگه نمیخوامش، فقط بخاطر اینکه میترسیم بهش نرسیم، میترسیم تلاشهامون نتیجه بخش نباشه، میترسیم از شکست، میترسیم از مایوس شدن. اما همیشه باید یادمون باشه، اینکه کاری انجام بدیم و تلاش بکنیم و نرسیم یا لااقل در تلاش اول بهش نرسیم خیلییییی بهتر از هیچ کار نکردن و دست روی دست گذاشتنه.
+++برای رسیدن به هدف باید یادبگیریم "نه" بگیم! به خیلی چیزها باید "نه" بگیم! من باید یادبگیرم که حداقل تو این مدت محدود، حالا 6 ماه یا 9 ماه آینده، تا حد زیادی از تفریحاتم کم کنم و این "نه" به تفریحات بعدها بسیار شادی بخش و خوشآیند خواهد بود. باید بدونم که این شادی های موقتی در برابر شادی موفقیت هیچ هستن و حتی تاثیراتشون کوتاهه. باید یادم باشه که خیلی ها آرزو دارن بتونن، و من باید شاکر باشم که میتونم، پس نباید سستی کنم. من میتونم. انشاله.