تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد
تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد

امشب

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دور تند

هفته ای که گذشت همه چی انگار رو دور تند بود، بستری شدن بابا، بهم خوردن کامل کلاسهای من و تماسهای مسئولین کانون، شهادت سردار سلیمانی. حتی ایمیل بازی من و استاد راهنمام هم به شدت سریع بود،یعنی تو یه روز 2 بار مقاله رو ادیت میکردیم برای هم میفرستادیم.

اصلا از اونروزی که شهادت سردار سلیمانی رو فهمیدم، یه جور دیگه ای شدم. بعد از ساعتها اشک، حس اینکه هر اتفاقی بیفته اراده خداست و اینکه تسلیم باید بود، و واقعا نمیدونیم چی برامون خوبه چی بد بهم غلبه کرد. جالبه که چند وقتی بود از اینکه یه سری چیزها بر اساس برنامه ذهنی من پیش نمیره دلخور بودم، ناشکری نمیکردم، مراقب بودم که ناشکری نکنم اما ناراضی بودم. اما این اتفاق یه نقطه عطف در زندگی یه عضو بسیار کوچک این سرزمین شد.

بعد که مایکل مور پست گذاشت دیگه همش درگیر بحث با امریکایی هایی بودم که مخالف ترامپ بودن، یا بحث با بعضی هموطن هامون که واقعا عقل تو کله شون ندارن و ریکی مارتین از اینا بیشتر فهمید! خواهرم گفت براش اسکرین شات فرستادم و گفت بهم افتخار میکنه که در این سطح میتونم بحث کنم و غلط غولوط نمینویسم.هرچند میگفت بعضی جاها متوجه نمیشه چی نوشتم

این بذر رو روی مغز امریکایی ها پاشیدم که تا شما منفعل باشید همینه که هست، پاشید مخالفتتون رو نشون بدید اینقدر نشینید نگاه کنید. منطق بعضی هاشون تحت تاثیرم قرار داده و از حس انسانیت و حس مشترک آدمیت بینمون بسیار حسهای خوبی دارم. امریکایی ها بسیااااار میترسن همش فک میکنن ما قراره اونها رو هدف بدیم یکیشون نوشته بود "بنظرت چند درصد جنگ میشه؟والا ما به ترامپ رای ندادیم امیدواریم موشک هاتون مقر نظامیان رو بزنه نه اینجا رو چون موشک تشخیص نمیده کی طرفدار ترامپ بوده کی نبوده وهمه رو میکشه"

من بهش اطمینان دادم که عمرااا شهروند وغیر نظامی بزنیم و خیالش رو راحت کردم و در عین حال به قضیه تر و خشک باهم میسوزن اشاره کردم. شاید که تفکر کنند.

خلاصه فکرم مشغوله و در عین حال هی رو مقاله کار میکنم و دیگه استاد گفت بفرست به اون ژورنال خفن و پا میشم نمازم رو بخونم روش کار کنم.

به امید فردایی بهتر، به امید صلح و به امید آدم شدن این دولت نفهم امریکایی.

++حال بابا خوبه هزارمرتبه شکر.

دیروزم

دیروز یه روز عجیب غریب بود. بسیار بد شروع شد. من و همسر شنبه ها خونه هستیم. همسر یه عالمه کار داشت و کلی کاغذهاش رو جمع کرد و رفت دنبال کارهاش، یه مقداریش هم مربوط به کلاسهای من بود.

همسر که رفت، نه قبل رفتنش، من شدیدا احساس ناراحتی میکردم، از آزمون که نتیجه ش اونجوری که میخواستم نبود، تا این به هم خوردن کلاسهام، و حس اینکه دلخوشی ندارم و اینا. همسر خندید و گفت دفاع کنی حالت خوب میشه!

بعد که رفت و من به کارهام رسیدم. به دوستم پیغام دادم و یه اسکرین شات از ایمیل استاد راهنمام براش فرستادم. تو ایمیل استادم نوشته بود که آخرین ویرایش ها رو انجام بدم و به فلان ژورنال بفرستم، این ژورنال اگه بهتریییییین ژورنال رشته ما تو دنیا نباشه، دومین بهترینه! یعنی یه جورایی هر مقاله ای اونجا چاپ بشه میشه به عنوان رفرنس ازش استفاده کرد در این حد! من عکس رو فرستادم و نمیدونم چرا تصورم این بود که خیلی دیر جواب میده این ژورنال و تاریخ دفاع من رو عقب میندازه. دوستم گفت که خب خوبه بفرست! منم نوشتم شوخی میکنی؟ گفت نه، امتحان کنم و گفت که 4 5 ماهه جواب میدن. یه انرژی مضاعفی وارد سیستمم شد. و گفت یه نفر رو میناسه که با یه مقاله چاپ شده تو این ژورنال تونسته بره هاروارد اکسپتنس بگیره! خلاصه منم فک کردم که خب 4 5 ماه چیزی نیست که، میفرستم فوووووووووقش ریجکت میشه. اما بسیار انگیزه گرفتم و بسیار انرژیم رفت بالا و تصمیم گرفتم خیلی بیشتر از پیش کار کنم. بخصوص رو مقاله دومم. یه جورایی این حرف استادم که بفرست فلان ژورنال یه اعتماد به نفس خاصی بهم داد. من میدونستم کارم خوبه، و واقعا کار جدی و درست حسابی هستش، اما اینکه استاد راهنمام این رو با این حرف تایید کنه خیلی چسبید.

بعد از کانون زنگ زدن که کلاس یکشنبه رو نمیای گفتم نه، بخاطر یه کلاس من بعدازظهرم رو هیچ نمیکنم و رساله برام مهمتره. بعد رئیس کانون زنگ زد!!!!!!!!!! که چرا نمیای و منم توضیح دادم که من چندین بار یک کلاسه رفتم و الآن میتونید این کاررو با مدرسهای جدید بکنید، اگه هم نمیشه یکی دیگه بره جای من. خلاصه خودم رو آروم کردم و الآن هر اتفاقی بیفته راجع به کلاسهام من آروم و شادم. کلاس یکشنبه سه شنبه م کنسل شه شاد میشم، کلاس 5 شنبه بمونه شادم، نمونه شادم، کلاسم جور شه شادم!! اینگونه.

بعد مامان گفته بود بیاید شام، منم رفتم کلاس و دیدم کارشناس اومده و چه خوب که جلسه 2 اومد و تا آخر ترم خلاص شدمممممم. شاد و خندون رفتیم خونه مامان اینا که بابا با خنده گفت برای دسر یه خبر دارم. منم فهمیدم خبر خوبی نیست، گفتم حس میکنم میخواید بعد از غذا با قهوه تلخ ازمون پذیرایی کنید!

که بعله! بابا با موضوع کمرشون شروع کردن و منم که سریع متوجه میشم،گفتم بابا الکی نگو کمرت نیست و...........در طی داستان و ماجرای یک ساله که از همه پنهون کرده، و سه ماهه از من و خواهرم هم پنهون کرده فهمیدیم که یه مشکلی هست و بابا سه شنبه میره عمل! خیلی آروم و با آمادگی توضیح میداد که نترسیم اما یه استرسی اومد سراغم و گفتم واقعا ممنونم که این سه ماهه بهم نگفتید تا نتیجه آزمایش ها و اینا بیاد منم از ناراحتی شاید یه مرضی میگرفتم، و با این حرفم هی میخندیدن!!!!

بابا با همسر صحبت کردن برای اینکه اگه بشه همسر یه شب پیش بابا بمونن، ما هم هماهنگ شدیم برای روز و شبهایی که بابا نیست یا مامان پیش ما باشه یا ما پیش مامان. خدا به خیر بگذرونه و انشاله که عمل راحتی میشه بدون کامپلیکیشن ها، نمیدونم فارسیش چیه، پیچیدگی!!

اینگونه برگشتیم خونه و نماز خوندیم و خوابیدیم. سرماخوردگی من هنوز هم ادامه داره و قصد نداره دست از سرم برداره! برای کلاسهای دانشگاه باید سوال بنویسم و سریع ویرایش کنم مقاله رو بفرستم استادم نظر نهایی بده.

روز عجیب غریبم تموم شد. خوشی بود، ناخوشی بود، خنده بود و گریه بود. زندگی همینه. همینش قشنگه، فقط خوشی باشه دل آدم رومیزنه. قدر همه لحظات رو بدونید، بدونیم، ایشالا.

++برای اینکه از بی حوصلگی دربیام یکم نکات آموزشی خوندم بینشون نیگا کردن به عکس هایی که در گذشته گرفتیم بود. بعد من خندیدم که وااا مگه عکس دیدن انرژی مثبت میده. شب اومدم یکم از عکسهام رونیگا کردم، عکسهای دسته جمعی، تکی،دونفری با همسری، جالبه که کلی خندیدم، و کلی بهم انرژی داد. حتما در زمانهای بی حوصلگی امتحان کنید.

دوم اینکه، من سریع تلاش میکنم خودم رو از اون حال دربیارم، یه فیلم، یه کتاب، یه کاری بالاخره.

الآنم این روزها دلم میخواد یه رمان درست و حسابی شروع کنم. مثل جنگ و صلح، یا برادران کارامازوف. که ترجمه باشن و زبان اصلی نباشن. رمانهای انگلیسی امریکایی رودلم نمیاد ترجمه بخونم، اما فرانسوی، روسی ها خوبن. فک کنم امشب قبل خواب یکیشون رو شروع کنم، ایشالا.

دروغ یا سیاست

اولین تغییر بزرگی که در خودم حس میکنم بعد از تاهل، اینه که یاد گرفتم که بعضی جاها باید دروغ گفت، نه نه، یاد نگرفتم، تمرین کردم که بتونم به گونه ای که طرف مقابل باور کنه دروغ بگم! چون قبلا هم تلاش کرده بودم، اما همیشه چشمام و لحنم لو میداد من رو، یعنی من اصلااا بلد نبودم دروغ بگم، اصلااااااا. و این گاهی بسیاااااار بده.

حالا این نوع دروغ که میگم چیه. از اینا که باید در مورد همسرت به پدر و مادرت بگی و نگی، مثل اونی که باید به همسرت در مورد پدر و مادرت بگی و نگی، مثلا به مامانت نگی که چون تو آش پیاز داغ ریخت خوشت نیومد! از اینا که به مادرشوهرت بگی از گردنبندی که برات خریده خیلی خوشت اومده، از اینا که تلاش کنی همسرت نفهمه پدرت چرا فلان کار رو انجام داد یا نداد، از اینا. یه جورایی سیاستی برای دلخور نکردن افراد. بخصوص وقتی متاهل میشی، خیلی باید بین همسر و خانواده ت کنترل داشته باشی. چون جایی خوندم که در مورد همسرتون به کسی چیزی نگید شما یادتون میره اونها همیشه یادشون می مونه.

متوجه شدم که تو دوران نامزدی خیلی ناشیانه عمل کردم و خیلی چیزها رو رک به همه میگفتم، از همسر به پدر و مادر، و از پدر و مادر یا خواهرم به همسر. اما چند وقتیه که به قضیه "باید" پی برده ام و دارم عمل میکنم.

اینکه بااااااید یه چیزایی رو پنهون کنی، اینکه باااااید یه وقتایی بدونی با کی باید درد و دل کنی، اینکه باااااااید یه حرفایی رو تا ابد تو دل خود خودت نگه داری، اینکه بااااااااید یه مسائلی رو بین خودت و همسرت حل کنی بدون اینکه کسی چیزی بفهمه.

اینکه یاد گرفتم چطور خودم رو کنترل کنم که خودم و احساساتم، ناراحتی ها و دلخوری هام، درونم رو برای کسی برملا نکنم و با سیاست و با نرمی، با ناز و با لبخند،با استدلال و با منطق، حرفی رو بزنم بدون بروز برخی مسائل پنهانی در پشت پرده.

خوشحال نیستم، ناراحتم که باید اینگونه میبود، و زندگی اینطوری در توازن میچرخه، خوشحال نیستم به هیچ وجه.

اما گفتم که، بااااااااااااااااید...

زندگی همینه

5شنبه هفته پیش رفتم ابروهام رو فیبروز کردم، خیلی وقت بود دلم میخواست، اما پارسااال تابستون همسر گفت همینطوری خوبی، اینبارم فک میکردم نذاره اما عکسهایی که نشونش دادم اوکی ش کرد و گفت میخوای برو. منم رفتم و قرار بود تا 3 روز نرم حموم، منم چون پ بودم خوشحال که میتونم آب نزنم و...اما هوا بسیار سرد و همششش بیرون بودیم و منم چون ابروهام و کل پیشونیم خونی شده بود و نجس بود نخواستم کلاه بذارم و حسم نمیکردم که سردمه. اما بالاخره شب یلدا خونه مادرشوهر من دیدم که حالم اصلااا خوب نیست. کل شب از گلودرد بیدار بودم، و آب نمک و سرُم هم همچین افاقه نکرد. صبح همسر رفت سرکار و منم به مامان گفتم بیاد پیشم و یکم کارام و کرد و برام غذا آورد و سوپ پخت و چای و شیر و ...اما همچنان بد بود حالم، عصری رفتیم دکتر و هرچی گفتم پنی سیلین من رو زود خوب میکنه دکتر گفت نه تلقین میکنی!!! و اینگونه پنی سیلین نداد و من دیشب رو هم از گلودرد بیدار بودم و تازه سینوزیتام عجیب غریب چرک کرده.

بگذریم از بیماری!

کتابی رو که میخوندم تموم کردم و خیلی آخرش لذت بخش بود و ترغیبم کرد این سری رو تموم کنم، 3 تا خوندم، 3تاش مونده.

مقاله رو هفته پیش که برای استادم فرستادم هنوز فرصت نکردم برم ببینمش، میخواستم امروز برم که با این حال اصلا نباید تکون بخورم. تازه بالاخره میخوام برم حموم و ابروهام روهم بشورم!!

مدیرگروه این یکی دانشگاه بهم پیغام داد که گفتی دوشنبه ها راحتی و گفتم آره و ایشالا دوشنبه بهم ادامه درس 4 واحدی رو بده، دوشنبه با همسر راحت میتونم برم و بیام.

و از همههههههه مهمتر، نتیجه آزمونم اومد و فهمیدم که نیمه موفقیت آمیز بوده و میرم مصاحبه. اما معلوم نیست شانسم چقدر باشه. روز اول ناراحت بودم اما بعدش همسر یادآوری کرد که قرار بود نتیجه رو بسپاریم به خدا و هرچی اون بخواد بشه و فال حافظم بهم گفت که تسلیم اراده خدا باشم، و اینگونه من بیخیال و آروم شدم. با تشکر از همسر مهربون و حافظ عاقل و پاسخگو!

++دویست تومن هدیه شب یلدا بهم واریز شد. انتظار نداشتم و خوشحالم کرد.

اینگونه زندگی و روزها میگذرند...اما به غیر از بیماری خدا رو شکر خوبیم. هزارمرتبه شکر.