تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد
تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد

پایان سال

دل رو به دریا زده و مقاله م رو به جز قسمت نتایج به دوست نویسنده امریکاییم فرستادم تا اشکالات گرامری لغوی احتمالیم رو تصحیح کنه. بخصوص که موقعی که یکی از دوستام مقاله ش رو جای خوبی فرستاده بود و بخاطر اشکالات گرامری فراوان ریجکت شده بود (حالا بماند که یکی از علل بوده یا نه) یکم ترس برم داشت.

اونروز دیدم هم گودریدز پیغام داده هم ای میل زده بهم :) و نوشته بود که من ایرادی ندیدم!! و با شوخی نوشته بود که احتمالا انگلیسیت از منم بهتره :)))

ای میلش رو میخوندم و میخندیدم فقط. همه حرفهاش رو با شوخی نوشته بود. بعدشم به یه چندتا نکته اشاره کرده بود که مطمئنم استاد راهنمام هم قرار بود بهشون اشاره کنه، البته چون چکیده رو هم نفرستاده بودم مثلا یکی یا دوتا abbreviation  ایراد گرفته بود که خب من تو ابسترکت کاملشون رو نوشته بودم. خلاصه آخر آخر نوشته بود ها! یه ایراد! که اونم چی باشه خوبه؟ حالا نمیدونم چی میخواستم بنویسم که گذشته نوشته بودم و منفی و آخر فعل ای دی گذاشته بودم که خب کاملا معلومه از دستم در رفته و این ایراد در حد بیسیک هم نیست :))) اما خیلی خوشحال شده بود که اون رو پیدا کرده بود.

حالم خوب شد و به استاد راهنمام پیفام دادم که اینجوری، دوستم خونده و غلط گرامری پیدا نکرده که خیالش راحت باشه و به محتوا و نکات اصلی گیر بده.

نگو اصلا شروع نکرده بخونه چون امروز دیدم یه هو داره تایپ میکنه! استرس اومد! دیدم نوشته مقاله رو به اون یکی ایمیلم بفرست

دیروز و امروز با همسر تو فیلیمو فیلم دیدیم! یکی کمدی یکی جدی بد نبودن اما من در این مورد شدیدا غرب زده شده ام و به ندرتتت از فیلمهای ایرانی خوشم میاد. اونم چون خب فضای کشور خودمه. وگرنه دوست ندارم براشون وقت بذارم.

+با یه سرخپوست امریکایی دوست شده ام. اول اصلا بهش اعتماد نکردم و هنوز هم اعتماد ندارما اما خب داریم مبادلات اطلاعاتی میکنیم، عکسش روهم فرستاد و وویس هم میفرستیم و کلا انقدرررررر رسانه امریکا ما رو به اینا داغون نشون داده اینم در محیطی نبوده که واقعیت رو ببینه یا دنبالش بگرده وقتی گفتم تو خونه استامینوفن داریم تعجب کرد! در این حد! ماموریتم این شد که یه عالمه عکس از اینور اونور براش فرستادم که ببینه اینطور نیست. از عکسهای دوستام هم که میفرستادم استیکر رو صورتهاشون میذاشتم. فالو ریکوئستش رو هم اکسپت نکردممممممم. اما لهجه ش باحاله. از کجا پیدام کرد؟یه دوست سیاه پوست دارم که سر قضایای سردار سلیمانی اومد من رو فالو کنه که دوست شدیم و یه اکتیویست محسوب میشه. هر پستی راجع به ایران باشه من رو منشن میکنه. من رو یه جایی منشن کرد که یه پست بسیار خنده دار راجع به ایران و گورهای دسته جمعی که از فضا هم دیده میشن نوشته بود که هیچ ایرانی اون پیج رو فالو نمیکرد خدا رو شکر! من یکم به چندتاشون جواب دادم و ...اینگونه یافت شدم!

++مقاله سوم رو امروز استارت زدم! یعنی نزدیک یه هفته استراحت کرده ام! این رو انشاله میفرستم علمی پژوهشی داخلی.

+++نیاز دارم ورزش کنم، دیروز پریروز یکم تو خونه پیاده روی کردم اما نمیشه خوشم نمیاد. من 23 روزه که خونه ام!!! (به جز یه روز خرید مایحتاج با همسر و خونه مامان اینا)

 ++++کتابی که دستم بود چند روزه تموم شده اما نمیتونم تصمیم بگیرم چی شروع کنم، خیلی کتابها دارم و این کتاب که شش جلد داشت یکم خسته م کرد. کتاب خوب دلم میخواد، خووووووب.

آرامش از دست رفته!

روزی که رفته بودیم نمرات رو بدیم من دیدم که دوستام به شدت عصبی، نگران و داغون هستن و من نسبتا بیخیالم.

بعد تا سه شنبه درگیر مقاله بودم و اصلا به هیچی فک نمیکردم، تا اینکه 3 شنبه مقاله رو بعدچندبار خوندن و ادیت فرستادم برای استاد راهنمام و بهش زنگ زدم و گفتم دیگه کاملش رو فرستادم لطفا بخون که گفت یه رساله هم دستش داره و ...گفتم زود نوشتم زود بخون لطفاااااااااا! بعد گفتم اون یکی ژورنال نوشته 4 هفته نتیجه اولیه و 8 هفته نتیجه نهایی، با ادیتور تماس بگیرم گفت اصلااا هیچ کاری نکن و بذار خودشون اتوماتیک پروسه رو پیش برن.

بعد چون فکرم آسوده شد و به خودم استراحت دادم متاسفانه استرس راه خودش رو باز کرد در افکارم. اونم نه بخاطر خودم بخاطر پدر و مادرم. بخصوص مامان که دیابت داره و خطرناکه. من که اصلا بیرون نمیرم اصلاااا. یکم همسر میره خرید یکمی هم بابا که هردو به شدت مراقبن. اما وقتی مامان گفت بیاید خونه ما هم میخواستم برم هم نگرانی اذیتم کرد. در پروسه تصمیم گیری خیلیییییی ناراحت شدم بخاطر آرامشی که از دست دادیم، بخاطر اینکه دیگه نمیتونستم با آرامش خیال برم خونه پدری م! اما مامان گفت چاره چیه، کل زندگی مون بهم خورده و ایشالا میگذره و منم سعی کردم به جنگ هورمونهای پ برم و قوی باشم.

دل را به دریا زدیم و دیدم خب نه من نه همسر علائم سرماخوردگی خفیف هم نداریم بیرون هم نبودیم، پس با تمهیدات بهداشتی شددددددددید و با رعایت فاصله قانونی رفتیم خونه مامان اینا و درسته نزدیک نشدیم و از دور حرف زدیم و نتونستم مامانم رو بغل کنم اما کلی روحم تازه شد و حالم خوب شد.

فقط دعا کنیم این روزها بگذره و از این به بعد قدر همه چی روبدونیم و شاکر همه چی باشیم، همه چیییی. حتی همین نفسی که می آید و میرود...

روزگار جدید غریب

وقت زیادی صرف شست و شو میشه، چاره ای هم نیست، من 6 روز از خونه بیرون نرفته بودم که دیروز مجبور شدیم رفتیم خرید، آذوقه بخریم!!!

دیروز سالگرد ازدواجمون بود و کاری غیر از هی هی در آغوش کشیدن هم و تبریک گفتن نتونستیم انجام بدیم و یکم از خاطراتمون گفتیم و خندیدم.

امروز همسر هم اعتراف کرد که دلش برای مامانش اینا تنگ شده و ...چند روز پیش من هی با ناله میگفتم مامانم اینا رو میخوام، دلتنگیم شدییید نبود تا اینکه مامان اینا اومدن دم در!! تو خیابون با فاصله یک و نیم متری کارت سوخت در نایلون دادن بهمون و دو جور خورشت! اینکه 5 دیقه مامان اینا رو دیدم اذیتم کرد و بعدش که برگشتم خونه گریه کردم و هی گفتم مامانم رو میخوام و به بابام تو واتساپ پیغام دادم که کرونا بمیره الهی!

انقدررررر فکرم درگیر مقاله ست که دیشب خواب استاد راهنمام رو دیدم که دعوتش کردیم خونه مون! تقریبا دیگه مقاله تمومه، یه مقدمه مونده و یکمی هم دستی به سر و روش بکشم. نمیدونم استادراهنمام قسمتهایی رو که فرستادم داره میخونه یا نه، با شناختی که از اخلاقش دارم میدونم که نمیخونه!! بنابراین بهترین کار اینه که کار تمام شده رو براش بفرستم و ازش بخوام که سریع کامنت بده.

در طی چندین قسمت فیلم five feet apart رو دیدم که بازیگر مورد علاقه م بازی کرده، اما خیلیییییییییی قشنگ نبود بنظرم، درسته باعث شد شکرگزار نعمات باشم، بخصوص در این شرایط کرونایی این فیلم یه حس و حال مشابه داشت، اما بنظرم باز هم the fault in our stars قشنگتره. کلا من اون فیلم و کتاب رو خیلی دوست داشتم، اولش کتابش رو خوندم، زبان اصلی صد البته، بعدشم فیلمش رو دیدم که هردو عالی بودن .

قدر همه لحظات رو بدونیم، شاید این وضعیت بخاطر ناشکری های گذشته مونه، لحظاتی که حتی کنار هم نشستن و بی دغدغه صحبت کردن و تلویزیون دیدن و در آغوش کشیدن هم، و باهم در کنار هم میوه و غذا خوردن بسیاااااااار عادی بوده حالا تبدیل به آرزو شده...

روزها

اینروزها گاهی برای لحظاتی فراموش میکنم که یه هدف بزرگ دارم و فراموش میکنم یه کار و مسئولیت بزرگتر دارم و دلم میخواد یه عالمه کتاب سفارش بدم و بشینم فقططططط کتاب بخونم و فیلم ببینم! هئییییییییییی. درسته کتاب خوندنم اصلا قطع نشده و خب در عرض 9 روز کتابی رو که دستم بود تموم کردم و آخرین شماره سری رو هم دارم میخونم زودتر تموم کنم، اما دلم بیشتر میخواهد، از همه چی!

دیشب نشستیم بازی بارسا و رئال رو دیدیم و خوشبختانه رئال برد و من خوشحال شدم.

دیروز به استادم پیغام دادم که قسمت نتایج تموم شد بفرستم یا نه گفت اوکی!!! و من خودم تفسیر به "بله بفرست" کردم و فرستادم!!

بعد دیگه حس و حال کار رو مقاله یکم کم شده. الآن همسر رفته خرید! بیاد ناهار بخوریم یکم بخوابیم. بعدش شاید نشستم دیسکاشن رو نوشتم. شاااید.

خیلی حس تعطیلات عید و رخوتش اومده متاسفانهههههه! باید ننه سرما بمونه که من بتونم کار کنم!!

++بعد ناهار کمی خوابیدیم و انرژی گرفتم و شروع به کار رو مقاله کردم.

بعد رفتم ببینم اون ژورنال میانگین تایم پاسخگوییش چند هفته ست که دیدم نوشته 4 هفته نتیجه اولیه، 8 هفته نتیجه نهایی که خالی بندی میباشد! چون من دیدم که اون بغل مقالات که تاریخ سابمیت و اکسپتنس رو مینویسه 7 ماه کمترین تایمی بود که دیدم. حالا اما با تصور پاسخگویی سریعشون و اینکه من بتونم سریع دفاع کنم شعف عجیبی کل سلول های بدنم رو فرا گرفت و اجازه دادم تصوراتم تا دفاع و بعدش پیش بره.

هرروز سه بار اینا چک میکنم ببینم از حالت under review به حالت decision in progress  تغییر یافته یا خیر.

استقلال آزادی :)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.