تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد
تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد

آمار

دیروز و امروز رفتم پیش استاد آمار. دیروز فک میکردم آخرین باری باشه که میرم سوال بپرسم اما متاسفانه همون شب فهمیدم یه سوالم مونده و تو واستاپ نوشت فردا بیا توضیح بدم. رفتم و کلی سرفه و عطسه کرد!!!!!!!!!!!! و جالبه که گفت فلان آزمونی که انجام دادی اشتباهه و گفتم به به من این آزمون رو بخاطر حرف شما انجام دادم یعنی درواقع خودش انجام داد و تحلیل کرد برام! بعد الآن میگی اشتباهه منم تو مقاله اولم این رو همونطوری سابمیت کردم رفته!!! خیلی دلم میخواست به استاد راهنمام پیغام بدم این استاد آمار رو چغلی کنم!

گفت متوجه نمیشن، گفت خیلی وقتها آزمونهای آماری اشتباهن اما ژورنالها متوجه نمیشن بشن هم میفرستن که درستش کن و اینطوری که میگم تصحیح میکنی میفرستی! گفتم این ژورنال خفن اگه متوجه نشه دیگه همه چی نه تنها در ایران، بلکه توی دنیا در ذهن من فرو میریزه، یعنی متوجه میشم دنیا داره میترکه!

اونقدری که باید ناراحت نشدم! نمیدونم چرا! کلا نسبت به همه مسائل خونسرد شده ام! هیچی ناراحتم نمیکنه.

هفته پیش فهمیدم آزمونی که شرکت کردم قبول نشدم و بازم ناراحت نشدم، البته بخاطر اینکه در طی تماسهایی فهمیدم که بهتره که قبول نشم چون خروج از اون سازمان کار سختیه. و به عنوان شغل موقت بهش نیگا میکردم.

با همسر رفته بودیم دانشگاه، برگشتیم از بیرون ناهار گرفتیم و به حالت استریل ریختیم تو بشقاب و بیست بار دستهامون رو شستیم تا بخوریمش!! مجبور بودیم چون ناهار نداشتیم. بعدشم خوابیدییییییم تا کمی پیش که بیدار شدیم همش پیگیر اخبار و ....با مامان صحبت کردم....الآن یه چای ریختم برای خودم، بشینم قسمت آنالیز داده مقاله رو عوض کنم و نتایجم بنویسم انشاله.

امیدوارم همه مراقب خودشون باشن و دعا میکنم هیشکی مریض نشه.

تعطیلی، کار، کتاب، نویسنده!

این هفته تعطیل شد، یعنی یکشنبه که تعطیل شد من فقط تو فکر تعطیلی کلاسهای دانشگاه بودم که خدا رو شکر تعطیل شد خیلی خطرناک بود اگه مجبور میشدم برم اما همسر بهم انگ تنبلی زده

در عوض کلی خوابیدیم و بعدشم کلییییییی رو مقاله کار کردم. و وقتی دوست استادم ازم پرسید چه خبر و گفتم که کجای کارم گفت آفرین ایشالا تا آخر تعطیلات عید سابمیت کردی و تمومه دیگه؟ایشالااااااااااااااااااااااا.

چک کردن ریویو اون یکی مقاله م به روزی دو بار رسیده! یعنی میدونم حالا حالا ها جواب نمیدن، اما یک امید جالبی دارم به اینکه قراره استثنا قائل شده و به من زود جواب بدن!!!

نمیدونم یادتونه یا نه، اما من با یه نویسنده امریکایی در ارتباطم تو سایت گودریدز! یه بار دیدم اومده به یکی از ریویو های من در مورد یه کتاب نظر داده و بعد اون من فالوش کردم اونم نظرات من رو فالو میکرد اما فرندز نبودیم، گودریدز میتونی ریویو های افراد رو فالو کنی اما لزوما لازم نیست فرندز باشید.

بعد دیدم یه کتاب باحالی رو داره میخونه، رفتم نوشتم تمومش نکردی ریویو بنویس که منتظریم. بعد فک کردم این الآن میگه این چرا کتابهایی رو که من نوشتم نمیخونه! یه جواب طولانی داد که نویسنده باحاله و..............و به زودی کتاب رو تموم میکنه و تا چندتا کتاب دیگه رو نخونده هیچ کتاب جدیدی رو شروع نمیکنه(به نوشتن) منم در جوابش نوشتم که چه باحال و...بعد نوشتم که کتابهات هیچکدوم تو ایران نیستن خبر داری؟:))) (در این میان یه نویسنده دیگه اومد براش کامنت گذاشت که کاملا انکارش کرد و همچنان جواب من رو میداد!!)

نوشت که اوه سریع یه ترجمه فارسی رو شروع میکنه و ...یه سری حرفای دیگه. ریویو ش رو ندیده بودم و خوندم و رفتم کتاب رو دانلود کنم دیدم نه خیر اینم نمیتونم پیدا کنم. تازه من اصلا دوست ندارم ترجمه بخونم، نمیتونم دیگه. نوشتم که من مدرسم اگه بخواد کمکش میکنم برای مترجم خوب و انتشارات مناسب و رو من حساب کنه. و نوشتم که من دیگه نمیتونم ترجمه بخونم و باید انگلیسی کتابها رو پیدا کنم.

راستش به ذهنم خطور کرد که کتابهاش رو رایگان برام پست کنه!  که اصلا به این موضوع اشاره نکرد!!!

بعدش دیدم اومده فرندز ریکوئست داده جالبه که منم تو گودریدز اخیرا یه سوال چالشی اضافه کردم، که اگه کسی بخواد دوست من بشه باید به اون سوال جواب بده، و یه جواب خیلیییییییی باحال داده بود و اشاره کرده بود به اینکه به چند زبان مسلطم براش هیجان انگیزه. اصلا کلا خیلی شخصیت جالبی داره و من کلی خندیده و تایید کردم دوستی مون رو. همین الآن.

من خیلی دوستان امریکایی، سوئدی، لهستانی، آلمانی، ایتالیایی و...دارم اما این نویسنده خاصه و خب برام هیجان انگیزه.

خواستم که هیجانش رو اینجا تخلیه کنم که دیگه برم و  بتونم رو مقاله م تمرکز کنم.

++اوه قسمت 9 مردگان متحرک هم پخش شده، دانلود کردم و دارم مقاومت میکنم در لحظات استراحت ببینمش!

خدایا کمکم کن که بتونم سریع کارهام رو سرو سامون بدم انشاله. به امید تو.

++راستی من هم از قضیه کرونا ناراحت هستم اما برمیگردیم به قضیه قدرت کنترل من روی اوضاع، آیا کاری از دستم برمیاد؟خیر، آیا میتونم کمکی بکنم؟خیر؟تنها کاری که میتونم بکنم اینه که به توصیه ها عمل کنم و به اطرافیانم در حد امکان اخطار بدم همین. مجبورم نیمه پر لیوان رو ببینم و از فرصتم برای کارهام استفاده کنم و زیاد هم فک نکنم گویند حفظ روحیه بهترین راه مقابله با اینجور چیزهاست.با تشکر.

قدرت ذهن

کل دیروز پکر بودم، همسر هم انقدر دیر کرد که همدیگه رو ندیدیم و من رفتم کلاس و بعدشم تماس گرفت که مستقیم میره کلاسش و نمیره خونه گفتم اشکالی نداره. سر کلاس بهتر شدم بعد کلاسم پیاده روی کردم و حالم بهتر بود اما هربار یاد قضایای این چند روز میفتادم قاطی میکردم. همسر هی میگفت اتفاقات بهتری در انتظارته و من گفتم چه اتفاقی و مثل بچه های بدعنق لوس بازی کردم!!! پیاده که شد بنزین بزنه تا خونه در سکوت بودیم، با خودم فک کردم تا وقتی که یاد نگرفتی صبور باشی و تا وقتی قبول نکردی که هنوز دفاع نکرده ای و باید تلاش کنی و دفاع کنی و تازه بعدش ببینی چی به چیه، فقط داری الکی خودت رو ناراحت میکنی، مثل اینکه یه معجزه میخوای، سفر به آینده میخوای، یا با وجود اکسپت نشدن مقالات میخوای همین الآن دفاع کنی؟چی میخوای دقیقا؟چرا الکی اوقات تلخی میکنی؟ و اینگونه بود که آدم شدم :)))
رسیدیم خونه، همسر میگه وقتی از اینجا میخوایم بریم مثلا خونه مامان شما آیا میدانیم کجا تصادف شده کجا ترافیکه ،از کجا بریم بهتره و....؟اون کسی که میدونه نرم افزار ها هستن و تو زندگی ما اون نرم افزار خداست! خدا میدونه چی و کدوم مسیر بهتره و الآن این اتفاقات این دو سه روزه مسیر تو رو تغییر میده و این برای تو خوبه اما تو نمیفهمی :)))) فک کردم دیدم چرا میدونم، اما انگار ایمان قلبیم به این قضیه کم شده یا دارم بهونه گیری میکنم. ایمان همسر خیلی از من بیشترهههه... خلاصه گفت یادته چقدر سر فلان قضیه ناراحت بودی؟بعد اگه فلان میشد و ....شاید هیچوقت هم رو ملاقات نمیکردیم.... :)

همه اینها رو میدونستم اما گفته های همسر یه گرمای خاصی به دلم بخشید و حالم رو خوب کرد. با شادی کارها رو انجام دادم و نماز خوندیم و شام خوردیم و به کارهامون رسیدیم. از صبحم نشستم سر مقاله و هی خوندم و نوشتم، هرکی مقاله کار کرده میدونه ،میدونه که ممکنه دو ساعت فقط دو جمله نوشته باشی چون هی میخونی، به مقالات جدیدتر بر میخوری، از رفرنس هر مقاله مقالات بهتر دانلود میکنی و.........قبلا ها کلافه میشدم اما حالا دیگه یاد گرفتم که این پروسه این کاره و باید صبور بود و بعدها هی ادیت میشه و...فقط باید کار کرد.

++و باز هم یاد میکنم از استاد راهنمام که واقعا بهم انرژی مثبت و اعتماد به نفس میده و دوست داشتم بیشتر میدیدمش تا حتی همین لحظات کوتاه هم ناراحت نشم.

هفته بعد هرروز یه کاری دارم، از یکی از اساتید باید توصیه نامه بگیرم، یکشنبه دکتر پوست وقت دارم با دخترخاله میریم صبحونه، با استاد آمار باید تماس بگیرم یه سوال دارم شاید آخرین سوال و بعدش باید براش یه کادو خفن بگیرم بابت تشکر. و دوشنبه هم که دانشگاه کلاس دارم.

عجیب غریب

اتفاقات عجیب غریب زیادی تو دو سه روز گذشته افتاده. دیروزم که دیگه اوجش بود و دو سه ساعت فقط تماس تلفنی برقرار میکردم و با این و اون صحبت و مشورت و... یه کار بدی کردم و یه چیزی گفتم که بعدش خیلی ناراحت شدم، تبعات آنچنانی نداشت اما حس خوبی نداشتم، یعنی حالم میتونست بهتر باشه اما اون حرفم یکم خرابش کرد.

ته دلم میدونم که هرچی صلاحه و هرچی خدا بخواد همون میشه، و همسر همششش این رو تکرار میکنه، اما بازم کمی دلم گرفت و به خودم اجازه دادم صبرم کم باشه و عجله داشته باشم که بدونم در نهایت چی میشه و کمی بی قرار بشم. و حسرت بخورم که چرا تا الآن از رساله ام دفاع نکرده ام.

شام رفتیم خونه مامان اینا، بعد سه هفته بالاخره مامانم رو دیدمممم. کلی صحبت کردیم و خوشمزه ترین عدس پلو رو خوردیم و شال که کادوی مامان بود رو گرفتم و کادوی روز مادرش رو دادم که بی نهایت ذوق کرد و از اینکه اودکلن مورد علاقه ش رو خریدم بی نهایت خوشحال شد و خب خیلی چسبید. دیگه همسر ساعت 11 گفت من باید صبح زود بیدار شم بریم. مجبور شدم دل بکنم. مامان بابا باز هم تاکید کردن که وقتت رو تلف نکن و برای پخت و پز و اینها تایم نذار و کارهات رو تموم کن. میدونم راس میگن و حق باهاشونه.

منم صبح بیدار شدم و با اینکه هنوز خیلی انگیزه نداشتم و حس و حال دیروز تو دلم بود شروع به کار کردم و بعدِ شروع، انرژی اومد و امیدوارم و با انرژی کار میکنم. همیشه شروع کار سخته بعدش که شروع میکنی حس و حوصله و انرژی ش میاد.

+لابه لای ارتباطاتون با خدا این بنده حقیر رو هم دعا کنید لطفا.

یادته؟

یادتونه دوستم گفت فیلم نبین کتاب نخون فقط رو مقاله کار کن؟

پریروز که مهمون داشتم و از صبح کار و بشور و بساب و بیرون رفتن و کیک رو گرفتن و بعد همسر اومدن و ناهار خوردن و یکم استراحت کردن و غذا پختن و ..........مهمونها بیان و .....مهمونها برن و....ظرفها رو تو ماشین گذاشتن و .....صبح فرداش دیر بیدار شدن و....

کتاب خوندن!!!!! وای بر من که 5 شنبه تو گودریدز صفحه 200 کتاب بودم و نوشتم که چقدر حوصله م رو سر برده و سرعت خوانشم رو کم کرده. بعد دیروز صبح کمی خوندم، هیجان انگیز شد بعد عصری قبل کلاس اولم کمی سردرد داشتم وسط کلاس اول یکم شدید شد بعد بین دو کلاس چای خوردم به امید بهبود اما بعد کلاس هنوز خوب نشده بودم و پیاده که میرم پیش همسر گفتم ایشالا خوب میشم و از داروخونه مسکن نگرفتم که مثلا مقاوت کنم در مقابل مسکن. دیگه پیش همسر حالم بدتر شد. نوافن داشت تو کیفش سریع خوردم و رفتیم خونه با لباس هام پریدم زیر لحاف و کمی بعدش بیدارم کرد که سوپ گرم کرده خوردیم رفتیم بخوابیم. اما بنده تا ساعت 12 و نیم کتاب رو میخوندم!! با اینکه 2 تا مسکن خورده بودم!

صبح هم بیدار شدم کمی کار و.... بعد هیجان داشتم ادامه کتاب رو بخونم ببینم چی میشه که وجدان کاری اجازه نداد و داشتم کار میکردم که برق رفت، تا تموم شدن باتری لپتاپم رو مقاله کار کردم بعد که خاموش شد پریدم زیر لحاف و ادامه کتااااب تا تمومش کردم! نویسنده هم بسیار بسیار نامرده، یعنی اتفاقات آخر کتاب به گونه ای هیجان انگیز و سورپرایز داشت که مجبور شم ادامه سری رو بخونم.

حالا یه چای ریختم برای خودم که بخورم و رو مقاله کار کنم اما دلم پیش کتابه!!!

دوش هم باید بگیرم، برای کلاس دانشگاه هم باید آماده شم و تمرین ها رو انجام بدم.ولی شام رو قرار شد از بیرون بگیریییم.