روزی که رفته بودیم نمرات رو بدیم من دیدم که دوستام به شدت عصبی، نگران و داغون هستن و من نسبتا بیخیالم.
بعد تا سه شنبه درگیر مقاله بودم و اصلا به هیچی فک نمیکردم، تا اینکه 3 شنبه مقاله رو بعدچندبار خوندن و ادیت فرستادم برای استاد راهنمام و بهش زنگ زدم و گفتم دیگه کاملش رو فرستادم لطفا بخون که گفت یه رساله هم دستش داره و ...گفتم زود نوشتم زود بخون لطفاااااااااا! بعد گفتم اون یکی ژورنال نوشته 4 هفته نتیجه اولیه و 8 هفته نتیجه نهایی، با ادیتور تماس بگیرم گفت اصلااا هیچ کاری نکن و بذار خودشون اتوماتیک پروسه رو پیش برن.
بعد چون فکرم آسوده شد و به خودم استراحت دادم متاسفانه استرس راه خودش رو باز کرد در افکارم. اونم نه بخاطر خودم بخاطر پدر و مادرم. بخصوص مامان که دیابت داره و خطرناکه. من که اصلا بیرون نمیرم اصلاااا. یکم همسر میره خرید یکمی هم بابا که هردو به شدت مراقبن. اما وقتی مامان گفت بیاید خونه ما هم میخواستم برم هم نگرانی اذیتم کرد. در پروسه تصمیم گیری خیلیییییی ناراحت شدم بخاطر آرامشی که از دست دادیم، بخاطر اینکه دیگه نمیتونستم با آرامش خیال برم خونه پدری م! اما مامان گفت چاره چیه، کل زندگی مون بهم خورده و ایشالا میگذره و منم سعی کردم به جنگ هورمونهای پ برم و قوی باشم.
دل را به دریا زدیم و دیدم خب نه من نه همسر علائم سرماخوردگی خفیف هم نداریم بیرون هم نبودیم، پس با تمهیدات بهداشتی شددددددددید و با رعایت فاصله قانونی رفتیم خونه مامان اینا و درسته نزدیک نشدیم و از دور حرف زدیم و نتونستم مامانم رو بغل کنم اما کلی روحم تازه شد و حالم خوب شد.
فقط دعا کنیم این روزها بگذره و از این به بعد قدر همه چی روبدونیم و شاکر همه چی باشیم، همه چیییی. حتی همین نفسی که می آید و میرود...
وقت زیادی صرف شست و شو میشه، چاره ای هم نیست، من 6 روز از خونه بیرون نرفته بودم که دیروز مجبور شدیم رفتیم خرید، آذوقه بخریم!!!
دیروز سالگرد ازدواجمون بود و کاری غیر از هی هی در آغوش کشیدن هم و تبریک گفتن نتونستیم انجام بدیم و یکم از خاطراتمون گفتیم و خندیدم.
امروز همسر هم اعتراف کرد که دلش برای مامانش اینا تنگ شده و ...چند روز پیش من هی با ناله میگفتم مامانم اینا رو میخوام، دلتنگیم شدییید نبود تا اینکه مامان اینا اومدن دم در!! تو خیابون با فاصله یک و نیم متری کارت سوخت در نایلون دادن بهمون و دو جور خورشت! اینکه 5 دیقه مامان اینا رو دیدم اذیتم کرد و بعدش که برگشتم خونه گریه کردم و هی گفتم مامانم رو میخوام و به بابام تو واتساپ پیغام دادم که کرونا بمیره الهی!
انقدررررر فکرم درگیر مقاله ست که دیشب خواب استاد راهنمام رو دیدم که دعوتش کردیم خونه مون! تقریبا دیگه مقاله تمومه، یه مقدمه مونده و یکمی هم دستی به سر و روش بکشم. نمیدونم استادراهنمام قسمتهایی رو که فرستادم داره میخونه یا نه، با شناختی که از اخلاقش دارم میدونم که نمیخونه!! بنابراین بهترین کار اینه که کار تمام شده رو براش بفرستم و ازش بخوام که سریع کامنت بده.
در طی چندین قسمت فیلم five feet apart رو دیدم که بازیگر مورد علاقه م بازی کرده، اما خیلیییییییییی قشنگ نبود بنظرم، درسته باعث شد شکرگزار نعمات باشم، بخصوص در این شرایط کرونایی این فیلم یه حس و حال مشابه داشت، اما بنظرم باز هم the fault in our stars قشنگتره. کلا من اون فیلم و کتاب رو خیلی دوست داشتم، اولش کتابش رو خوندم، زبان اصلی صد البته، بعدشم فیلمش رو دیدم که هردو عالی بودن .
قدر همه لحظات رو بدونیم، شاید این وضعیت بخاطر ناشکری های گذشته مونه، لحظاتی که حتی کنار هم نشستن و بی دغدغه صحبت کردن و تلویزیون دیدن و در آغوش کشیدن هم، و باهم در کنار هم میوه و غذا خوردن بسیاااااااار عادی بوده حالا تبدیل به آرزو شده...
اینروزها گاهی برای لحظاتی فراموش میکنم که یه هدف بزرگ دارم و فراموش میکنم یه کار و مسئولیت بزرگتر دارم و دلم میخواد یه عالمه کتاب سفارش بدم و بشینم فقططططط کتاب بخونم و فیلم ببینم! هئییییییییییی. درسته کتاب خوندنم اصلا قطع نشده و خب در عرض 9 روز کتابی رو که دستم بود تموم کردم و آخرین شماره سری رو هم دارم میخونم زودتر تموم کنم، اما دلم بیشتر میخواهد، از همه چی!
دیشب نشستیم بازی بارسا و رئال رو دیدیم و خوشبختانه رئال برد و من خوشحال شدم.
دیروز به استادم پیغام دادم که قسمت نتایج تموم شد بفرستم یا نه گفت اوکی!!! و من خودم تفسیر به "بله بفرست" کردم و فرستادم!!
بعد دیگه حس و حال کار رو مقاله یکم کم شده. الآن همسر رفته خرید! بیاد ناهار بخوریم یکم بخوابیم. بعدش شاید نشستم دیسکاشن رو نوشتم. شاااید.
خیلی حس تعطیلات عید و رخوتش اومده متاسفانهههههه! باید ننه سرما بمونه که من بتونم کار کنم!!
++بعد ناهار کمی خوابیدیم و انرژی گرفتم و شروع به کار رو مقاله کردم.
بعد رفتم ببینم اون ژورنال میانگین تایم پاسخگوییش چند هفته ست که دیدم نوشته 4 هفته نتیجه اولیه، 8 هفته نتیجه نهایی که خالی بندی میباشد! چون من دیدم که اون بغل مقالات که تاریخ سابمیت و اکسپتنس رو مینویسه 7 ماه کمترین تایمی بود که دیدم. حالا اما با تصور پاسخگویی سریعشون و اینکه من بتونم سریع دفاع کنم شعف عجیبی کل سلول های بدنم رو فرا گرفت و اجازه دادم تصوراتم تا دفاع و بعدش پیش بره.
هرروز سه بار اینا چک میکنم ببینم از حالت under review به حالت decision in progress تغییر یافته یا خیر.
دیروز صبح نشستم بررسی های لازم رو انجام دادم و اینترنت گشتم، کتاب SPSS رو مرور کردم، و مقاله کلیدیم رو دوباره خوندم و متوجه شدم که استاد آمار پریروز اشتباه کرده و همون آزمونی که قبلا انجام دادیم صحیح بوده و اون تفسیری که از یه جدول کرد اشتباه بوده، البته بهش حق میدم قاطی کنه چون این آزمون رو پارسال انجام داده بودیم یادش نمونده بود. خب اول اینکه خیالم راحت شد. دوم اینکه از تسلط نسبی که به آمار و آزمونها پیدا کردم خوشحالم. کلا کار عملی با این نرم افزار و هی مطالعه باعث میشه کم کم بتونی گلیمت رو از آب بکشی بیرون. خلاصه. اینگونه صبحم گذشت.
بعد همسر اومد رفتیم نمرات رو وارد کردیم و برگشتیم ناهار خوردیم، هردومون خواب آلو بودیم اما برامون کاپوچینو درست کردم و نشستیم ادامه کار و من تصمیم داشتم تا شب کارهای نتایج رو تموم کنم، و واقعا از ساعت 4 ونیم تا 8 ونیم تنها تایم استراحتم نماز و چند صفحه قرآن بود. کم کم سردرد اومد. اما هرچی همسر گفت بیا کمی استراحت کن گفتم نه و برگشتم ادامه کار و یه قسمت خیلی مهم رو تموم کردم. خسته شدم اما انرژی پیش بردن کارها بیشتر از این حرفهاست.
الآنم باز دارم میخونم و نتایج رو گزارش میدم و اصلا نمیخوام از این فضا بیرون بیام مبادا برگشتنم سخت باشه
هیچجا نمیریم عملا چون واقعا نمیدونیم کی آلوده ست و حتی خودمون ممکنه آلوده باشیم، و این فرصت طلایی برای منه که کارهام رو تموم کنم.
فک نکنم خونه تکونی اساسی داشته باشم، بعد عید که کمی وضعیت بهتر شد به کمک یه نفر میفتیم به جون خونه، وقتی که مقاله سابمیت شده و من خیالم راحته.
البتههه من قراره یکی دوتا مقاله دیگه هم سریع کار کنم چون به رزومه قوی تر نیاز دارم و باید کارهای خود رساله رو هم پیش ببرم و آماده دفاع باشم انشاله. تا 15 فروردین فرصت دارم و تعطیلیم، بعدش تا مدتها کار زیاد خواهم داشت، این رو تکرار میکنم که از چندهفته به بهترین نحو استفاده کنم و آدم باشم
توکل به خدای مهربون.