اتفاقات عجیب غریب زیادی تو دو سه روز گذشته افتاده. دیروزم که دیگه اوجش بود و دو سه ساعت فقط تماس تلفنی برقرار میکردم و با این و اون صحبت و مشورت و... یه کار بدی کردم و یه چیزی گفتم که بعدش خیلی ناراحت شدم، تبعات آنچنانی نداشت اما حس خوبی نداشتم، یعنی حالم میتونست بهتر باشه اما اون حرفم یکم خرابش کرد.
ته دلم میدونم که هرچی صلاحه و هرچی خدا بخواد همون میشه، و همسر همششش این رو تکرار میکنه، اما بازم کمی دلم گرفت و به خودم اجازه دادم صبرم کم باشه و عجله داشته باشم که بدونم در نهایت چی میشه و کمی بی قرار بشم. و حسرت بخورم که چرا تا الآن از رساله ام دفاع نکرده ام.
شام رفتیم خونه مامان اینا، بعد سه هفته بالاخره مامانم رو دیدمممم. کلی صحبت کردیم و خوشمزه ترین عدس پلو رو خوردیم و شال که کادوی مامان بود رو گرفتم و کادوی روز مادرش رو دادم که بی نهایت ذوق کرد و از اینکه اودکلن مورد علاقه ش رو خریدم بی نهایت خوشحال شد و خب خیلی چسبید. دیگه همسر ساعت 11 گفت من باید صبح زود بیدار شم بریم. مجبور شدم دل بکنم. مامان بابا باز هم تاکید کردن که وقتت رو تلف نکن و برای پخت و پز و اینها تایم نذار و کارهات رو تموم کن. میدونم راس میگن و حق باهاشونه.
منم صبح بیدار شدم و با اینکه هنوز خیلی انگیزه نداشتم و حس و حال دیروز تو دلم بود شروع به کار کردم و بعدِ شروع، انرژی اومد و امیدوارم و با انرژی کار میکنم. همیشه شروع کار سخته بعدش که شروع میکنی حس و حوصله و انرژی ش میاد.
+لابه لای ارتباطاتون با خدا این بنده حقیر رو هم دعا کنید لطفا.