تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد
تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد

چهارشنبه ها

چهارشنبه ها خیلییییی رنگارنگ هستن!

جالبه که من از بچگی چهارشنبه ها رو دوس داشتم و بعدهااا فهمیدم خودمم چهارشنبه به دنیا اومدم...

همیشه یه حس خوبی دارم بهشون و معمولا اتفاقات قشنگی میفته...

امروز صبح با صدای وحشتناک رعد و برق بیدار شدم!

نه نه!

ساعت کوک کرده بودم، اون که زنگ زد بیدار شدم دیدم رعد و برق میزنه شدییییید!

ابرها به شدت نزدیک سطح زمین بودن و فاصله بین نور رعد و برق و صداش خیلی کم شده بود!

اما بعدبارون خیلیییییییییی خوشگل بارید و کلییییی گفتیم خدا رو شکرت...هوا هم که نگم براتون :)

از دیشب تصمیم گرفته بودم امروز رو مرخصی بگیرم و بمونم خونه به کارهام برسم اما تا ساعت 9 خوابیدم وبعدشم بازیگوشی کردم و روز مفیدی نبود.

و اینجا بود که از چهارشنبه عزیز گله کردم! که چرااا مثل همیشه کمکم نکرده!

بنده خدا چهارشنبه هم گناهی نداره سکوت کرده بود :))

باور کنید فشار کاری زیاده اومدم بنویسم یکم آروم شم :))

هرروز از دانشگاه میرسم بازم باید کار کنم و 5 شنبه و جمعه ها هم کار میکنم و استراحت تعطیله...

فک میکردم مجبور شم اسپانیایی رو نرم اما تصمیم گرفتم برم و تایم یکی از کلاسهای دانشگاه رو تغییر دادم به 12 تا 2! سختمه  اما تصمیم اینه که برا اسپانیایی و تکالیف فراوانش زیاد وقت نذارم، در بدتریییییییییییین حالت پاس نمیشم و تابستون دوباره همین ترم رو میخونم، اصلااا مهم نیست.

همسر تصمیم گرفته تابستون کلاس پیشرفته ترکی استانبولی شرکت کنه و من به شدت از این تصمیمش خوشحالم، اصلا از اینکه برای یه هدفی برنامه ریزی کنی و براش تلاش کنی بهم انرژی مثبت میده.

منم بهش گفتم که کلاس فرانسه رو باز شرکت کنم که یادم نره، و در واقع تابستون هم فرانسه میخونم هم اسپانیایی، ان شاا...

ممکنه ترم دانشجوهای بین الملل تا اواسط مرداد به طول بینجامد!!

امیدوارم همه روزهای هفته تون رنگارنگ باشن...

دقیقا چراااا؟

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دلم خواست

سرم که شلوغ شده، خب؟

بعد این وسط باز به سرم زده مطالعه اضافی داشته باشم :)

از صبح نشستم پای آماده کردن پاورپوینت برای یکی از کلاسهام،

بعد وقتی قهوه میخورم که خوابم بپره خیالپردازی میکنم و به رشته ای که میخام بخونم فک میکنم و با خودم فک میکنم منی که اصلااا بلد نیستم رازهای خودم رو پیش خودم نگه دارم وهمه رو به همسر میگم، آیا میتونم مثلا شروع کنم برای یه رشته ای بخونم و نذارم همسر بدونه؟؟؟

(منی که یه دیروز یه مانتو خریدم برای دانشگاه، و از دیروز که به همسر نگفتم دلم یه جوریه! حتی وسط رفتم بگم دیدم میخاد غرغر کنه، پشیمون شدم، یه مانتو رو نمیتونم تو دلم نگه دارم فک کن راز به این بزرگی!!)

هفته پیش یه فلوشیپ ثبت نام کردم، که یک ماه بیشتر تایمت رو میگیره، درست فردای ثبت نام زنگ زدن که 6 واحد اضافه شد به واحدهات، یعنی یه روز زودتر میزدن من قطعااا ثبت نام نمیکردم! اینم یه قسمت از ذهنم رو مشغول نموده...

دیگه اینکه فک کنم اواسط هفته بعد مامان و بابا بیان پیشمون...

و مهم تر اینه که امروز ناهار داریم :))

برم ادامه کارهام، اینا رو نوشتم یکم بار روی مغزم سبک شد...

یک 21 واحدی هستم!

دانشجوهای بین الملل اومدن و الآن  با یک 21 واحدی طرف هستید که علاوه بر اینکه باید این کتاب خیلی سخت رو سریعتر بخونه و برای کلاس آماده شه، باید کلیییییی جبرانی بذاره این چند هفته ای که از شروع ترم گذشته و بچه های خارجی نبودن جبران شه!

یعنی عملا به فنا رفته ام!

جالبه که وقتی که اون درس 2 واحدی رو از مدیرگروه گرفتم، فک میکردم اگه بچه های خارجی بتونن بیان ایران، میگم این درس سخته رو خود مدیرگروه درس بده اما امروز آب پاکی ریخت رو دستم و گفت تایمم پره و خودت مدیریت کن!!!!!!

درسته هم اتاقیم میخندید و میگفت مدیرگروه باحال ضایعت کرده، اما فک کنم غرغر های با شوخیم  خسته ش کرد و بعد از ظهر ازترس اینکه  مبادا بازم بگم وااای 21 واحد، در سکوت کارهاش رو انجام میداد:))

اگه درسی که باید بهشون تدریس کنم عمومی بود واقعا اصلا برام مهم نبود که تعداد کلاسهام انقدر زیاد شد، اما مطلب حجیم و سنگینه و برخلاف دروس دیگه، بااااید داره که 8 چپتر کتاب تموم شه چون برای آزمون علوم پایه شون مهمه!

فک کنم 3 ماه باید خیلی به خودم سختی بدم و بازیگوشی مطلقا ممنوع بشه...

+++مطلب خیلییییییی مهم:

من خودم این وضعیت رو جذب کردم، هی گفتم کاش انقدرررر سرم شلوغ شه که فرصت فکر کردن نداشته باشم، فرصت هیچ کاری غیر از کار و تدریس نداشته باشم و ذهنم آزاد نباشه! دقیقااا تقصیر خودمه، درسته میخاستم طرح پژوهشی رو سریعتر پیش ببرم، برای اسپانیایی و فرانسوی بیشتر وقت بذارم و مانی هایست رو بیشتر ببینم، و اینجوری سرم رو گرم کنم، اما تصور میکنم راه حل خدا/کائنات بهتر باشه....

خدایا شکرت.

دروغ گویی

من آدمی هستم که به دروغ مصلحت آمیز معتقدم!

و معتقدم میشه یه چیزهایی رو پنهان کرد، و یه حرفهایی رو نباید زد، و یه سوالاتی رو نباید جواب داد و کلا هرچه که مصلحت لحظه ست!

و جالبه که این عقیده م در مورد دیگران صدق میکنه، یعنی به افراد حق میدم که یه موقع هایی با صلاحدید به من دروغ مصلحت آمیز بگن، یه اتفاقاتی رو پنهون کنن یا هرچی!

یعنی براشون آزادی مطلق قائلم!

اما خودم اصلا بلد هم نیستم که دروغ بگم، حالا از هر نوعش...

این توضیحات رو دادم که بگم وقتی یه نفر بیماری دروغ گویی داره،

یعنی در مورد مسائلی که هیچگونه نفع و زیانی توشون نیست دروغ میگه،

اصلاااااااا نمیتونم درکش کنم و حالم بد میشه و فرد مورد نظر به شدتتتتتتتتتتتتت از چشمم میفته!

اتفاقی که چند وقت بود به تدریج میفتاد،

چند مورد مچ فرد مورد نظر گرفته شد،

با اینکه به روش نیاوردم،

ولی امروز دیگه ضربه نهایی بود....

اصلااااااا نمیفهممت!!! خودت خسته نمیشی از دروغگویی و دروغ بافی؟؟؟