تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد
تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد

پاییز همیشه همینطور بوده

این فصل با خودش یه چیزایی رو به همراه داره،

مثل افکار عجیب غریب،

مثل رخوت،

مثل خمیازه،

مثل یه حباب،

مثل یه رویا،

یه خواب،

یه دنیای موازی،

یه شکست عشقی...

نمیدونم،

هربار که تو این فصل هستیم،

انگار وقتی همه چی که زرد و نارنجی و قرمز میشه،

تمایل من به انجام یه کار اشتباه خیلیییییییی زیاد میشه،

ریسک پذیریم میره بالا،

یادآوری کوتاه بودن زندگی،

و من میرم سراغ اون اشتباه...

با انتخاب و با اراده این کار رو انجام میدم...

شما هم از این حس ها دارید؟

مختص پاییز...

این فصل عجیب

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بیخیالی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خوووب

از کلاس برگشتم اتاقم و دیدم پیغام دارم و همکلاسی فرانسه م نوشته که امروز کلاس تعطیله و چون حدس میزد من واتساپ رو چک نکنم خواسته اطلاع بده.

و وااای که چقدرر خوشحال شدم از این کنسلی.

دیشب برعکس عادتِ این چند وقت خیلی دیر خوابیدم و طبق عادت ساعت 5ونیم بیدار شدم بنابراین ساعت خوابم کم شد و کسل شدم.

8 تا 11ونیم کلاس داشتم،

11ونیم تا 12 یه جلسه ای بودیم که حرفای جالبی شنیدم(شاید یه پست دیگه راجع بهشون نوشتم)

حتی تایم ناهار 12تا 2 هم کارگاه آموزشی بودم و نه ناهار خوردم نه استراحت کردم تا 2 که کلاس داشتم تا الآن...

بنابراین اینکه کلاس کنسل شد خیلیی چسبید و میتونم یه ساعت بعد برم خونه ان شاا...

با هم اتاقیم برنامه هایی چیدیم و جالبه با اینکه هم گروهی نیستیم خیلی کارهای مشترک میتونیم انجام بدیم و کلا از دیروز که صحبت کردیم حس و حال خوبی دارم و انرژیم بالاست.

و متوجه شدم هم اتاقیم هم مثل من معتاد به درس و کاره و همش به فکر پُست-داک و این حرفاست...

با اینکه تو روزهای بدِ ماه از نظر سطح هورمونی هستم اما روحیه م رو بالا نگه داشتم.

+نسبت به افرادی که فقط وقتی مشکلی دارن میان سراغت و باهات تماس میگیرن خیلی سرد و خیلی خشک رفتار میکنم و به خودم حق میدم  :)

رخصت

ساعت نه و نیم نشده و من خواب آلو هستم...

تنهام و صدای تیک تیک ساعت باهام همراهی میکنه...

یکم مطالعه میکنم بخوابم، خسته م...

دارم فک میکنم چندمین هفته ایه که من دو شب تنهام، بعضی وقتهام سه شب...

عادت کردم به این تنهایی، حتی شاید یکمی لذت هم ببرم...

اما امشب دلم میخاد همسرم خونه بود...

فردا کلییییی کلاس دارم و حتی برای ناهار هم نمیتونم بیام خونه...

دیروز فهمیدم افزایش حقوق کارمندها شامل ما هم میشه...

چندروز پیش سه تا دانشجو داشتن از کنارم رد میشدن و یکیشون گفت یعنی میشه منم هیات علمی بشم و یه اتاق داشته باشمممم؟؟

و با خودم فکر کردم من چقدر به این موضوع فکر کرده بودم؟

فک کنم بیشتر از تصور و خواستن، من تلاش کردم که این اتفاق بیفته...

+چطور میشه که جملات دستوری یه نفر به شدتتتت خوشایند میشن؟؟