تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد
تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد

رفتن

دیگه جدی جدی داریم میریم...

3 هفته، نهایتا 4 هفته فرصت داریم جمع کنیم و بریم :)

چند روز بود بهم گفته بودن،

اما

 امروز که با مدیرگروه صحبت کردم، برنامه م رو فرستاد و توضیح داد که چجوریه و چیکار کنم...و گفت مشتاقانه منتظره که برم...

خیلی واقعی شد...

و من امروز لبخند زدم...

خدایا لطف تو فراتر از تصور ماست،

دعا میکنم بنده های خوبی برات باشیم،

همین....

تولدش بود...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دوران...

من از اولشم به فکر ازدواج نبودم...

یعنی هیییییییچوقت هییییییییچوقت تو تصوراتم خودم رو متاهل تصور نمیکردم،

خودم رو "خانم دکتر" ، "استاد دانشگاه"، "موفق" "مسلط به چند زبان"، تصور کردم، اما "متاهل" نه...

اما از بدی زمانه خیلییییییی خواستگار داشتم...همیشه...و خواستگاران پیله!!!

درست اون دورانی که تصمیم قطعی گرفتم دیگه اصلا هیچ خواستگاری رو به زندگی و به خونه مون راه ندم،

درست اون دورانی که با دوست صمیمیم تصمیم گرفتیم هردو مجرد بمونیم، هیئت علمی بشیم و تابستون ها بریم سفر،

درست اون دورانی که بابا اومد اتاقم نشست روبروم و گفت خواستگار آخرت هرروز به من پیغام میده، و میدونم به تو هم پیغام میده و من انقدرررر دوست ندارم  بهش جواب بدی که میخام بهم بگی با یکی دیگه هستی و با یکی دیگه میری کافه و....

درست همون دوران بود که همسر کم کم با پیغام هاش بهم نزدیک شد و در نهایت وقتی داشتم گتسبی بزرگ رو میدیدم و تو فضای فیلم گم شده بودم تو تلگرام بهم پیشنهادازدواج داد!!

همچنان قصد جدی نداشتم و فقط به خواسته ش که بهش فرصت بدم و بشناسمش احترام گذاشتم....

اما نمیدونم چی شد،

نمیدونم چی شد که بعد 3 ماه عقد کردیم...

نه،

چرا میدونم،

خوب میدونم چی شد...

همه چی عالی بود، همه چیییییییییییییییییییی با همسر عالی بود...

اینجوری شد که...

من "بله" مشهور رو به ایشون گفتم...

(سال 95 عقد کردیم)

تو هم یکی مثل بقیه

واقعا بعضی وقتها فک میکنی بعضیا فرق دارن...

اما بعد مثل آهنگ سیروان..

تو هم یکی مثل بقیه...

باید زمان بگذره تا متوجه بشی که ای ماهی کوچولوی عزیز،

روی هییییییچکس حساب خاصی باز نکن...

هیشکی اونچه که وانمود میکنه نیست...

در نهایت،

تویی و خودت و خودت...

و باید تنهایی

از پس همه چی بربیای...

+اجازه نمیدم هیچکس و هیچی حالم رو بد کنه....

تو هم امروز به خودت قول بده مراقب خودت باشی...



طولانی

اصلا این بیماری عجیب طولانی شده، راه بهبودی رو گم کردم و وسط بیماری غوطه ور هستم!

و روی حالات روحیم تاثیر گذاشته. شبها اگه قرص سرما خوردگی نخورم نمیتونم بخوابم چون راه تنفسیم بسته ست... و همون قرص باعث میشه طول روز بعدی یه جوری باشم!!!

دیشب میدونستم یه کاری اشتباهه اما انجامش دادم و هنوزم حالم خوب نشده...

کل شب خوابهای اعصاب خردی دیدم و صبح میخاستم دونفر رو کتک بزنم!

جواب دانشگاهها نمیاد و از این سرگردانی و تعلیق خسته م.

و یه کابوس دارم اونم  اینکه ازمهرماه وضعیتم تغییر نکنه و تو همین شرایط فعلی بمونم.

یک هفته ست تو پیج اینستا فعالیت نکردم. دایرکت هام رو چک نمیکنم...

حوصله هیییییچکس و هیچی رو ندارم و حتی آشپزی نمیکنم فعلا برامون غذا میفرستن... و همسر ظرف میشوره یا ظرفها رو میذاره تو ماشین ظرفشویی.

عملا یک مرده متحرک هستم که فقط هفته ای دو روز کلاس حضوری داره...

باید یه فکری بکنم....