یادمه پارسال وقتی سال نو میخواست شروع بشه یه حس فوق العاده داشتم از اینکه سال عالی قراره باشه، و خدا رو شکر همینطور هم شد. استخدام رسمی همسر، تموم کردن جمع کردن داده و تجزیه تحلیل داده برای رساله خودم، کلیییییییی کتاب خوندن و کلیییییی فیلم دیدن و ........هزارتا اتفاق کوچولوی خوب دیگه! نمیگم اتفاق های بد نیفتاده، مگه زندگی بدون مشکلاتش ممکنه؟اما من نگاهم مثبت بود و ترازوی مثبتها خیلی سنگین تر بود.
امسال همچین حسی نداشتم، نه به قوت قبل و حتی یکم نگران شدم! اما امروز اون نگاه رو پیدا کردم و مطمئنم که امسال حتی از پارسال هم بهتر و بهترتر میشه. نگاه مثبت همسر بزرگترین تاثیر رو روم داشته.
تفاوت ما در اینه:
من ممکنه برای اتفاقی که هنوز نیفتاده، ممکنه نیفته، و حتی ممکنه مثبت باشه، نگران میشم!
همسر برای یه اتفاقی که قطعیه و قطعا اتفاق خواهد افتاد و یکم دشواره، مشکلاتی داره، بیخیاله و میگه حالا ببینیم تا اون موقع چی میشه!!!
یعنی حتی نگران مسائل قطعی هم نیست و بعد واقعا تغییر میکنن! واقعا اون دشواری هاش از بین میرن و .........
امید همسر من به لطف خدا 100 برابر منه! خیلی بهش حسودیم میشه و هی میخوام خودم رو مثل اوشون کنم!
نگرانی هام رو کم کردم و همش امیدوارم و بخاطر همینم مطمئنم امسال سال فوق العاده ای میشه.
باز اهداف نوشته ایم. حتی اسم دوتا دانشگاه رو نوشتم که قراره اونجا جذب شم!
و کتاب The subtle art of not giving a F***b واقعا پر از حرفهاییه که الآن نیاز داشتم بشنوم.
خلاصه که زندگی پر از قشنگیه، لذت ببرید زود میگذره...
یه قسمت از کتاب که کلیییی چسبید:
The rare people who do become truly exceptional at something do so not because they believe they're exceptional. On the contrary, they become amazing because they're obsessed with improvement. And that obsession with improvement stems from an unerring belief that they are, in fact, not that great at all! It's anti-entitlement. People who become great at something become great because they understand that they're not already great-they are mediocre, they are average-and that they could do so much better.p
اصلا عالییییییییییی.
++یه کتاب رو امروز تموم کردم و باز چندتا کتاب دانلود کردم، یه کتاب هم که همسر از انتشارات جنگل سفارش داده بود هنوز شروع نکردم! خیلییی دلم میخواست ساعت برنارد رو داشتم، زمان رو متوقف میکردم و بیشتر و بیشتر کتاب میخوندم. عطش کتابهای بیشترم، و با خوندن عطشم بیشتر هم میشه!
یکم رو مقاله کار کردم، تا 4 که کلاس یکمی از تکالیف فرانسه رو انجام میدم.
خدایا شکرت که بهمون یادآوری میکنی که این دنیا فانیه، در هرصورت رفتنی هستیم، پس بهتره به فکر اونور هم باشیم...