دیشب کمی طراحی کردم، یه چندتا بینی کشیدم تمرین کرده باشم برای کل چهره، بعدش حس کردم به مرحله "اگه نرم بخوابم میخورم به در و دیوار" رسیدم و حتی همسر سوالی پرسید گفتم چی گفت هیچی هیچی، فهمید به اون مرحله رسیدم اجازه داد برم! رفتم که مسواک بزنم دقیقا تو حالت خواب و بیداری با خودم فکر کردم آیا من در رفاقت نابلد و بدشانس بوده ام؟!! و آیا من بلد نیستم کینه ای باشم و چرا حس میکنم هر اتفاقی قابل حل شدنه؟
به یاد دوستی افتادم به نام حسام! از معدود رفیق های من. رفیق عالی روزهای سخت من، که اتفاقا با همکار من با قصد بسیار جدی دوست شده بود که چندسال بعدشم ازدواج کردن.
یه رفیق فوق العاده که باهاش خیلیییییی راحت بودم و چون شخص دیگه ای رو دوست داشت تا حدی اطمینان داشتم که مثل دوستی های ساده قبلی به ابراز علاقه منجر نمیشه. تا اینکه سر یه خواستگارم هیجانی رفتار کردم و حسام رو ناراحت کردم. البته در اینکه به خواسته من احترام نذاشت و صبر نکرد که وضعیتم مشخص شه و اصرار داشت باهم بریم بیرون شکی نیست. خلاصه که ارتباط قطع شد همدیگه رو بلاک کردیم و من حتی دیگه شماره ش روهم نداشتم.......تا اینکه من بهش پیغام دادم تو اینستاگرام، دقیقا چی با خودم فکر کرده بودم؟!! خلاصه نوشت چرا پیغام دادی و.......هرچی تو دلش بود گفت، گفت ارزش دوستی مون رو ندونستی و ......منم در نهایت، در کمال خونسردی نوشتم خب حالا خدا رو شکر این پیغام دادنم فرصتی فراهم کرد برای تو و تونستی هرچی تو دلته خالی کنی، برا تو که خوب شد و باز هم دیگه پیغام ندادیم.
اما این یه تلنگر بود برای من، که بعضی مسائل، بعضی ناراحتی ها، بعضی دلخوری ها شاید هیچوقت حل نشن، شاید هیچوقت از دل یه نفر درنیاد و شاید اون شخص نتونه مسائل رو حل کنه برای خودش و عادی شه. من باید این رو قبول کنم و به اصطلاح move on!
حتی در ادامه این افکار یاد همکلاسی کارشناسی خودم افتادم، نیلوفر! که باعث شد همکلاسی مون تو یه اس ام اس حرفهای خیلی زشتی به من بزنه، و من تا مدتها نیلوفر رو نبخشیدم، تا اون زمانی که در یک لحظه تصمیم گرفتم همههههههههه رو ببخشم و ذهنم رو از آشوب رها کنم، نیلوفر رو هم نبخشیده بودم، حتی یه بار رفتاری از من سر زد که بسیاااار از من بعید بود، 2 یا حتی 3 سال بعد اتمام دوره کارشناسی تو نمایشگاه کتاب که مسئول غرفه یه آموزشگاهی بودم، با همکارم رفتم که بیرون یه چی بگیرم یادم نیست نیلوفر رو دیدم، لبخند زد حتی راهش رو کج کرد سمت من که بیاد سلام بده، من رو برگردوندم و با همکارم به راهم ادامه دادم لبخندش خشک شد و رفت....پس برای من هم اتفاق افتاده، درسته الآن بخشیدمش و حالا اون موقع بچه بودیم .......اما بهرحال طول کشید و زمان برد!
++درس دوم این روزهای من که خیلییییی هم به کتاب "هنر ظریف اهمیت ندادن" مربوطه. تو کتاب نوشته بود همه ما یه تعداد محدودی "اهمیت دادن" داریم که بنظر میرسه با بالا رفتن سن سعی میکنیم برای اتفاقات مهم نگهشون داریم و سر مسائل الکی خرجشون نمیکنیم!
حالا سر این مشکل مامان اینا، من یه هفته خودم رو درگیر کردم و......هی غصه خوردم و تا حدی رفتم رو اعصاب همسرم با درگیریم! یه روز صبح تا شب که همسر کلاس بود اصلا رو مقاله کار نکردم و دنبال راه حل بودم!!!!!!!!!!!!!
اما بعد دو روز که موضوع حل شد و بعد دو روز دیگه یه مشکل دیگه ایجاد شد من با خودم فک کردم چه کاریه واقعا! من قراره با هر مشکلی "اهمیت دادن" هام رو خرج کنم؟ تااازه خرج کنم و ناراحت شم بعد ببینم حل شد؟این دیگه خیلی داغونه. بنابراین فایل رو بستم که به کارهای خودم برسم.
یاد حرف خواهرم افتادم که گفت: تو وقتی ناراحت میشی یا اتفاقی برات میفته، سریع خودت رو از اون فضا میاری بیرون، میری استخر، فیلم میبینی میری بیرون که دیگه ناراحت نباشی.
باید به اون "خود" بیشتر تر بازگردم! بازگرد به خویشتن
و حالا چند روزه که هربار بابا یا مامان چیزی میگن که اصولا باید ناراحت شم، نه تنها ناراحت نمیشم، (یعنی راستش ناراحتیه تا دم در میاد، اما من بهش میگم برووووووو در رو باز نمیکنم، و ناراحتی دست از پا درازتر برمیگرده خونه ش! شایدم سرراه میره خونه یه بنده خدای دیگه!)بلکه سعی میکنم دلداری شون بدم و میگم بیخیال حل میشهههههههه
از خودم راضی ام شدییید
آهنگ گوش میدهیم و رو مقاله کار میکنیم.
++++راستی روزم مبارک بود دیروز! یه نقاشی عجیب غریب و یه دسته گل دریافت کردم. همسر محبوب تر به نظر میرسه چون براش یه تابلو گل نقره آوردن با دسته گل :) خوشحالم شغلی دارم که یه روز به اسمم هست، مهم هم هست، شغل انبیا هم هست، لذت بخش هم هست، دوستمون هم دارن، و وقتی میبینن من جانشین مدرس دیگه رفتم ذوق میکنن و من هم کلی کیف میکنم!
برای استاد فرانسه مون کادو خریدم اما بچه ها کارت هدیه دادن. و سرکلاس کیک خوردیم.