-
Wednesday
پنجشنبه 13 بهمن 1401 06:27
دیشب که دخترخاله م پیغام داد و درد و دل کرد، به همسر گفتم من چرا اینجوری نیستم؟ دوهفته اخیر که برای خودم خیلیییییییی سخت بوده، بغیر از یه دوستم که اونم کم و بیششششش، من با هیشکی حرف نزدم، اصلا انگار از درد و دل خوشم نیاد! از گفتن راز خوشم نیاد! به قول عزیزی: در بدترین بحران ها هم باید خودت به تنهایی مشکلات رو هندل...
-
هوای بارونی
سهشنبه 11 بهمن 1401 10:45
-
کپی، پیست
دوشنبه 10 بهمن 1401 06:14
-
حس خوب و کابوس
یکشنبه 9 بهمن 1401 13:57
-
فردایِ پس فردای پریروز!
سهشنبه 4 بهمن 1401 19:43
شنبه یه روز خیلییییییی بدی بود، نمیدونم میتونم بگم بدترین روز عمرم یا نه! نمیخامم تمرکز کنم روش! و به قول دوستم که از شنبه هوامو داره: باید بیخیال گذشته شد، باید فقط درس گرفت، و درس گرفتم، و فهمیدم کی واقعا کنارمه و کی به فکر خودشه، فهمیدم کی واقعا حامی منه... و باعث شد برای انجام یه کاری مصمم تر بشم که در نهایت امروز...
-
مادر، جانم فدایت
پنجشنبه 29 دی 1401 22:45
مامان گفت شنبه که تنهاییم، بریم خرید، گفتم نهههه! برای شنبه م برنامه ریختم! گفت چه برنامه ای؟ گفتم بالاخره با یکی بیرون خواهم بود دیگه... نیم ساعت بعد، مامان: شنبه با دوست های دخترت بریا بیرون، با پسر جماعت نری... من: :| مثلا کیییییییی؟ (چنان خودش را به آن راه زده است که انگار هیچ دوست مذکری ندارد!) واقعا چرا مادرها...
-
خطر
دوشنبه 26 دی 1401 09:26
من یه حالتی دارم که خیلی خطرناکه، و احتمال آسیب زدن به خود و دیگری رو داره، اونم این روح سیری ناپذیر منه، که میخاد همه چی رو امتحان کنه، میخاد خیلی چیزا بخونه، خیلی چیزها یاد بگیره، خیلی چیزا رو تجربه کنه... میخاد همه فیلم های دنیا رو ببینه، همه زبونها رو یاد بگیره، میخاد همه کتابهای دنیا رو بخونه! باز ارشد و دکترای...
-
اشک
شنبه 24 دی 1401 13:28
-
هدیه
چهارشنبه 21 دی 1401 18:42
خیلی حس خوبیه وقتی از کارهای روزمره دانشگاه و از دست هورمونهایی که با بند پ در ارتباطن، خسته و بیحال گوشی ت رو که تو شارژه چک میکنی و میبینی دانشجوی مورد علاقه ت اس داده که اگه هستی بیاد اتاقت و میگی هستی، و میاد و برات دوتا کتاب هدیه میاره و میگه اینا یادگاریه و اولین صفحه برات یادداشت کوچولو و رسمی مینویسه و یکم گپ...
-
خواب
سهشنبه 20 دی 1401 20:06
-
لذات
سهشنبه 20 دی 1401 19:36
یه بار گفتم وقتی تسلیم یه لذتی میشی که میدونی اشتباهه، میدونی ممنوعه، اما با این حال انجامش میدی، خدا، دنیا، کائنات، یه لذت ساده و حلال رو ازت میگیرن، و از دستش میدی، حالا اومدم که بگم که، وقتی یه لذت ممنوعه رو ترک میکنی، وقتی تصمیم قطعی به اتمامش و ترکش و یا هرچی ش میگیری، خدا، دنیا، کائنات، یه لذت زیباتر تقدیمت...
-
جذب!
یکشنبه 18 دی 1401 19:37
داشتم یه سریالی میدیدم که بازیگر خانوم سرماخورده بود و کلی خودش رو لوس کرد و خیلی بی اختیار با خودم گفتم کاش منم سرمابخورم و بتونم خودمو لوس کنم! 24 ساعت نگذشته بود که حالم بد شد و با سینوزیت های چرک کرده و گلودرد دراز کشیده بودم و بی قرار بودم!! اگه قانون جذب در همه موارد انقدر سریع عمل میکرد که خیلی خوب بود! نه،...
-
دوباره من و جنب و جوش
سهشنبه 6 دی 1401 21:19
باز دچار اون حالت شدم، همون حالتی که میخام به همهههههه کارهام و علائقم برسم! از اونجایی شروع شد که تمرین اسپانیایی رو انجام میدادم و یکم مرور میکردم برای ترم جدید آماده باشم و حالت خرگوشی داشتم که به به اسپانیاییییی :) بعدش نشستم فایلهای آزمونهای قبلی رو که ترم های پیش طرح کرده بودم زدم رو فلش که فردا وقتی دانشگاهم...
-
خوشی های کوچک
یکشنبه 27 آذر 1401 23:29
رفتم سر کلاس دیدم دو تا از دانشجوها دارن تو کامپیوتر کلاس شطرنج بازی میکنن(با ویدیو پروژکتور داشت پخش میشد) من رو دیدن خواستن ببندنش گفتم نه ادامه بدید گفتن واقعا؟ گفتم آره یکی از دانشجوها از پشت سرم گفتن وای استاد امروز چقدر خوب شدید، گفتم من همیشه خوبم :))) گفتن حتما از نمرات کوئیز راضی بودید؟ که گفتم نه خیر اصلا!...
-
استراحت
جمعه 25 آذر 1401 11:16
تعطیلات آخر هفته حکم طلا رو برای من داره. تو سیستم تایمکس نوشته "استراحت"، اما ننوشته استراحت روحی یا جسمی، برای من یکمی از هردوش هستش، اینکه گاهی صبح زود بیدار نمیشم و بیشتر میخابم، و اینکه چون کلاس ندارم فکرم مشغول نیست، همیشه یکم به کارهای خونه میرسم، مطالب عقب افتاده رو مطالعه میکنم، کتابی رو که میخونم...
-
ماموریت انجام شد
دوشنبه 21 آذر 1401 18:33
کوتاه کردم موهامو، قشنگم کوتاه کردم، انقدررررر هم بهم میاد همونجا چند نفر گفتن وای چه شیک شدی، و یه خانومی پرسید موهای منم میشه مدل موهای این خانوم (من) کوتاه کنید؟ :) و اینگونه شادمان برگشتم خونه و دقیقا تصویری که تو ذهنم بود رو اجرا کردم، برای خودم چای ریختم، نشستم پای لپتاپ، موهای کوتاه رو دادم پشت گوشم، و شروع...
-
تفاوت بزرگ
یکشنبه 20 آذر 1401 21:44
یه فرق بزرگ هست بین من و همسرم، من هرچه رو که نتونم تغییر بدم، هرچه رو که تحت کنترل من نباشه، بیخیال میشم و اصلا عجیب فایلش رو تو مغزم میبندم، اماااااا، همسر، حتی اونچه رو که قطعا و کاملا از کنترلش خارجه، هیییچ کاریش نمیتونه بکنه، میخاد تغییر بده، غُرش رو میزنه، و از منم انتظار همراهی داره :)) +برای فردا وقت گرفتم برم...
-
پاییز همیشه همینطور بوده
دوشنبه 7 آذر 1401 21:58
این فصل با خودش یه چیزایی رو به همراه داره، مثل افکار عجیب غریب، مثل رخوت، مثل خمیازه، مثل یه حباب، مثل یه رویا، یه خواب، یه دنیای موازی، یه شکست عشقی... نمیدونم، هربار که تو این فصل هستیم، انگار وقتی همه چی که زرد و نارنجی و قرمز میشه، تمایل من به انجام یه کار اشتباه خیلیییییییی زیاد میشه، ریسک پذیریم میره بالا،...
-
این فصل عجیب
دوشنبه 7 آذر 1401 21:46
-
بیخیالی
چهارشنبه 25 آبان 1401 13:49
-
خوووب
سهشنبه 24 آبان 1401 15:38
از کلاس برگشتم اتاقم و دیدم پیغام دارم و همکلاسی فرانسه م نوشته که امروز کلاس تعطیله و چون حدس میزد من واتساپ رو چک نکنم خواسته اطلاع بده. و وااای که چقدرر خوشحال شدم از این کنسلی. دیشب برعکس عادتِ این چند وقت خیلی دیر خوابیدم و طبق عادت ساعت 5ونیم بیدار شدم بنابراین ساعت خوابم کم شد و کسل شدم. 8 تا 11ونیم کلاس داشتم،...
-
رخصت
دوشنبه 16 آبان 1401 21:28
ساعت نه و نیم نشده و من خواب آلو هستم... تنهام و صدای تیک تیک ساعت باهام همراهی میکنه... یکم مطالعه میکنم بخوابم، خسته م... دارم فک میکنم چندمین هفته ایه که من دو شب تنهام، بعضی وقتهام سه شب... عادت کردم به این تنهایی، حتی شاید یکمی لذت هم ببرم... اما امشب دلم میخاد همسرم خونه بود... فردا کلییییی کلاس دارم و حتی برای...
-
شانس
دوشنبه 9 آبان 1401 06:16
-
لذت، نداشتن
جمعه 6 آبان 1401 23:06
وقتی تسلیم یه لذتی میشی، وقتی میدونی اشتباهه، اما با این وجود انجامش میدی، و بدتر، ادامه ش هم میدی... خیلیییی طبیعیه که دنیا هم یه لذت بزرگ زندگیت رو ازت میگیره.... I gave in to the pleasure Now I'm deprived of other pleasures...
-
مهرماه من
سهشنبه 3 آبان 1401 06:20
-
نمیتونم، نمیشه
چهارشنبه 16 شهریور 1401 07:51
-
گذشته
دوشنبه 14 شهریور 1401 07:42
تو فیلم گذشته اصغر فرهادی یه سکانس هستش که شهریار به احمد میگه: "احمد منو نیگا کن، کشش بدی رفتیااا... کات کات... این دنیا بدون من و تو هم میره جلو..." الآن شده قضیه ما، کشش بدی رفتیم... کات لطفااا کاات... لطفا به من زنگ نزن.
-
رفتن
شنبه 12 شهریور 1401 23:10
دیگه جدی جدی داریم میریم... 3 هفته، نهایتا 4 هفته فرصت داریم جمع کنیم و بریم :) چند روز بود بهم گفته بودن، اما امروز که با مدیرگروه صحبت کردم، برنامه م رو فرستاد و توضیح داد که چجوریه و چیکار کنم...و گفت مشتاقانه منتظره که برم... خیلی واقعی شد... و من امروز لبخند زدم... خدایا لطف تو فراتر از تصور ماست، دعا میکنم بنده...
-
تولدش بود...
سهشنبه 8 شهریور 1401 01:33
-
دوران...
جمعه 4 شهریور 1401 15:58
من از اولشم به فکر ازدواج نبودم... یعنی هیییییییچوقت هییییییییچوقت تو تصوراتم خودم رو متاهل تصور نمیکردم، خودم رو "خانم دکتر" ، "استاد دانشگاه"، "موفق" "مسلط به چند زبان"، تصور کردم، اما "متاهل" نه... اما از بدی زمانه خیلییییییی خواستگار داشتم...همیشه...و خواستگاران...