من از اولشم به فکر ازدواج نبودم...
یعنی هیییییییچوقت هییییییییچوقت تو تصوراتم خودم رو متاهل تصور نمیکردم،
خودم رو "خانم دکتر" ، "استاد دانشگاه"، "موفق" "مسلط به چند زبان"، تصور کردم، اما "متاهل" نه...
اما از بدی زمانه خیلییییییی خواستگار داشتم...همیشه...و خواستگاران پیله!!!
درست اون دورانی که تصمیم قطعی گرفتم دیگه اصلا هیچ خواستگاری رو به زندگی و به خونه مون راه ندم،
درست اون دورانی که با دوست صمیمیم تصمیم گرفتیم هردو مجرد بمونیم، هیئت علمی بشیم و تابستون ها بریم سفر،
درست اون دورانی که بابا اومد اتاقم نشست روبروم و گفت خواستگار آخرت هرروز به من پیغام میده، و میدونم به تو هم پیغام میده و من انقدرررر دوست ندارم بهش جواب بدی که میخام بهم بگی با یکی دیگه هستی و با یکی دیگه میری کافه و....
درست همون دوران بود که همسر کم کم با پیغام هاش بهم نزدیک شد و در نهایت وقتی داشتم گتسبی بزرگ رو میدیدم و تو فضای فیلم گم شده بودم تو تلگرام بهم پیشنهادازدواج داد!!
همچنان قصد جدی نداشتم و فقط به خواسته ش که بهش فرصت بدم و بشناسمش احترام گذاشتم....
اما نمیدونم چی شد،
نمیدونم چی شد که بعد 3 ماه عقد کردیم...
نه،
چرا میدونم،
خوب میدونم چی شد...
همه چی عالی بود، همه چیییییییییییییییییییی با همسر عالی بود...
اینجوری شد که...
من "بله" مشهور رو به ایشون گفتم...
(سال 95 عقد کردیم)
چقدر قشنگ عزیزم
من هم همین اخلاق و فکرها رو دارم و حتی با دوست صمیمیم همین تصمیمات رو گرفتیم.
عههه چه جالب
مواظب باشید دیگه. درست لحظه ایه که این تصمیم قطعی روگرفتم دنیا بهم نشون داد که تقدیر جور دیگریست
شما هم....
مبارکه ایشالا
سلام. اسمتون چقدر آشناست...یه زمونی وبلاگتون رو میخوندم؟؟
ممنون، ما سال 95 عقد کردیم