تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد
تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد

felt like a Friday

امروز روز کسالت بود! از صبح با حس کسالت و مریضی بیدار شدم و تا الآن هم ادامه داره!

به قول بیتی فک کنم امروز قمر در عقرب بود (اون چارت روزهای قمر در عقرب رو که برام فرستاده بود که عقدم روز قمر در عقرب نباشه چک کردم امروز نبود!!) هرچند اعتقادی به این قمر در عقرب ندارم کلا!

فک کنم فکر اینکه اصلا حس تموم کردن مقاله ندارم و دلم میخاست یک روز هیجان انگیز داشته باشم! و اینکه باید مقاله ای رو که میخام چاپ کنم به فرمت ژورنال دربیارم خسته ام کردن! فقط فکرشون! چون حس انجام دادن نبود!!

اما اینکه ازدانشگاه زنگ زدن که بعضی دانشجوها به نمره ها اعتراض دارن و یه روز بیا ورقه ها رو ببینن ضربه آخر بود و من حسابی کلافه شدم و ورقه های اونهایی رو که پاس نشدن چک کردم اما واقعا پاس نمیشن! ورقه ها روتختم پخش و من هم وسطشون بودم که همسری زنگ زد! حالا خدا رو شکر که هست وگرنه قاطی میکردم...و بهم گفت که 3-4 نفر بین 37 نفر پاس نشن طبیعیه! تو این درس تخصصی و سخت!

قبل کلاسش کمی هم چت کردیم و رفت کلاس و من با انرژی فرمت مقاله رو تغییر دادم بعدش چرت زدم چرت خیلییییییییییی ناجور!! و بعد بیدار شدم دیدم دانشجو زنگ زده! خسته ام کردن! فک کنم بخاطر اخلاق خوبم فک میکردن به همه نمره خیلی خوبی میدم الآن تو شوک هستن!! باز تو این حس ها بودم که همسری زنگ زد و بازهم حالم روخوب کرد! اما یکم هم بخاطر درد دست چپم ناراحتم! همش فکر و خیال میکنم که چیه! مچ دست به پایین مفاصل انگشتهام درد میکنه... :((((

++از صبح شاید چندین بار انگشترم روانداختم دستم و نیگاش کردم و لبخند زدم!

و بهم گفت همههه ازم خوششون اومده و بی تعارف همههه دوستم دارن تو خونه شون :)

منم گفتم که چقدر حس خوبی دارم به خانواده ش :)

جمعه

بله برون خصوصی! (با گیرهای بابا برای داشتن یه بله برون رسمی با حضور فامیلها!)

دیدن خانواده ش و پی بردن به حقیقت این حرفش که واقعا انسان های خوبی هستن! خیلی راحت خیلی مهربون و خیلی خون گرم!

کلا با عکس هاشون خیلی فرق داشتن!!

هرروز بیشتر مطمئن میشم که باهاش آروم و شادم...ریلکسم!

خدا رو شکر میکنم! و امیدوارم همینطور بمونه همه چی...

++با صحبتی که بابا با "ک" داشت گویا بالاخره تاثیر داشته و موقع پاک کردن بعضی چتها دیدم که اون هم من رو بلاک کرده! فک کنم هرگز تو زندگیم از اینکه بلاک شده باشم انقدر خوشحال نشم!!! :))))))))) (جمله م رو ببین!!! به عبارت دیگر: فکر نکنم هرگز تو زندگیم از اینکه بلاک بشم اینقدررر خوشحال بشم!)

+++اول با مامان رفتیم اتاقش لباس عوض کنیم! تو اون هیرو ویر به چراغ مطالعه ش اشاره کردم و به مامان گفتم ببییییییین این رو من برای تولدش خریدم(همونی که مامان پولش رو داد گفت بخر برو باهاش بیرون!!)

با خودش هم رفتیم اتاقش کادوها و سوغاتی های کربلای من رو بذاریم تو کیسه ای چیزی! یعنی درواقع باباش بعد شام گفت راحت باشید برید اتاق! و برامون میوه هم آورد!

خیلی مهمه که هییییچ فاکتوری توی ذهنت اذیتت نکنه! واقعیت اینه که من از طرف گیرهای بابای خودم بیشتر اذیت میشم تا اونور!!! یعنی اونور هیچ فکر آزاردهنده ای ندارم! ودیروز بابا هرچی میگفت باباش میگفت سپردیم به خودشون :)

بزرگ شدیم!

امروز با وجود داشتن فرصت کوبیدن یک حقیقت در رخسار دوستم از این کار خودداری کردم چون اصلاااااااا تو حال خوشی نبود و این باعث شد بهترین حس ها بهم دست بده!

حسی شبیه همین گفته که: بخشیدن شیرین تر از انتقام است!!! :))))))))

فهمیدم شاید بدون اینکه بدونم دوستم رو تو این مدت تنها گذاشته ام که اینچنین دچار نارضایتی از زندگی شده!

از اینکه من در شرف ازدواجم و این اتفاق اینجوری روش تاثیر گذاشته ناراحت شدم...هیچ کاری هم نتونستم بکنم! میدونی؟رسما امریکا شدم و هیچ غلطی نتونستم بکنم!

لااقل دلیل این حرفها و کارهای اخیرش برام روشن شد...

و باید براش تایم بذارم! تفریحاتش کم هستن و وقتی هم میره مهمونی لذت نمیبره بس که فکرش درگیره کاره!

تو این چند ماهی که باهم صمیمی شدیم درسته تونستم رو سبک زندگیش یه تاثیراتی گذاشته باشم اما رو طرز فکرش تاثیری نداشتم مثلا اینکه وقتی درحال تفریحی نباید دیگه به کار و درس و اینها فکر کنی! من اونروز صبحونه که بودم با بچه ها گفتن چه میکنی و اینا سریع با شوخی و خنده گفتم صبحونه نخوردیم نمیدونم راجع به چی صحبت میکنید فقط لطفا راجع به درس نباشه که اومدیم استراحت و همینطورم شد! فایل درس و کار باید در حال تفریح بسته باشه! اینطوری فشار کاری آدم رو ازپا میندازه!

باید کمی به دوستم کمک کنم! نباید بذارم همسر-تو-بی من رو از این کار باز بداره! هرکسی جای خودش رو داره، هرچند بعضیها تایم بیشتری بطلبن.

++دیروز انگشتر خریدیم برام! شاید یکی از بهترین روزهامون بود! خیلی گشت باهام و حوصله به خرج داد! کاری که معمولا از آقایون بعیده! و وقتی خسته شده بودم و گفتم بریم گفت کجا گفتم خونمون! واقعا فکر کردم که من از همین الآن ترجیح میدم خونه خودمون باشیم تا خونه مامان اینا!!!!! معمولا برای همه این پروسه زمان میبره!!!

+++امروز محرم شدیم!

من و سریال

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خنده های من!

همه چیز خیلی ساده و خیلی راحت و قابل حل بنظر میرسه!

و همه رو مدیون تو ام!

حتی با وجود خنگ بازی امروزم و در اوج قیافه گرفتن هات هم خندیدی! و کش ندادی!

من رو از استرس ها میکشی بیرون...

من رو از ناراحتی ها، از تو قهر از همه سیاهی ها میکشی بیرون...

خواستم یادم بمونه...