تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد
تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد

خریدهاا!

دیروز رفتیم کت شلوارش رو خریدیم!!! دیگه رسماا داماد شد :))))

و من دیروز باز بیشتر از پریروز و روزهای قبلش فهمیدم که چقدررررررر خوش اخلاق و مهربون و سازگاره!!!ماشالا هزار ماشالا :))

فقط باید یه چی رو آویز گوشم کنم: هرچی میخای بگی راحت بگو و زود بگو، لفتش نده و کشش نده!!!

بعد خرید کت شلوارش تو راه که من رو میرسوند دانشگاه برای کلاس خصوصی هام، مشغول شوخی و خنده بودیم که آهنگ ماشین رسید به "غلط کردم" وقتی خواننده خوند: تیپش جوریه که نمیتونم ببرمش پیش ننه ام! بعد که گفت عجب غلطی کردم من خندیدم و از ته دلم گفتم عجب غلطی کردم!! گفت تو چرا؟! گفتم پس چی؟فقط تو غلط کردی؟(باید بگم که دیشبش میگفت دوست داره عقدمون روزی باشه که فرداش صبح کلاس نداشته باشه که بخوابه و نفهمه چه غلطی کرده :))))))))))))))) گفت آره! البته تو هم هنوز وقت داری فکر کنی دیر نشده:))) میتونی به اخلاق گندم فکر کنی و تصمیم بگییری!!! گفتم خب ممکنه بعدا موردی پیش بیاد که جور نباشیم باید کنار بیایم دیگه! گفت تو کنار میای دیگهه!!!! من: :|

بعد شیطنتش گل کرد و گفت خب میدونی دیگه! من پا به سن گذاشته ام و نمیتونم اخلاقم رو عوض کنم، فکر تغییر اخلاقم رو از کله ت بیرون کن و بعد که قیافه من رو دید ترکیییییییییییید از خنده!!! دستش رو گذاشت رو کاپشنم رو شکمم و گفت دلت آب شد نه؟! و بلند بلند خندید! نتونستم حالت لوسم رو ادامه بدم و ترکیدم! :)))))))) جنبه مون هرروز بیشتر میشه! و رفاقتمون عمیق تر...آرزوی من....

2تا خصوصی و بعد که رسیدم خونه فهمیدم شام مهمونیم و نماز خوندیم و رفتیم و خیلی هم خوش گذشت بعد رسیدم و فهمیدم سرماخورده!

امروزم با بیتی میرم بیرون ببینم چه اتفاقاتی براش افتاده که تایپ کردنی نبوده!!

استادم پیغام داده بود باهاش تماس بگیرم! زنگیدم جواب نداد بعد خودش زنگ زد گفت قسمت متد رو بیشتر توضیح بدم و سریعا بفرستم چاپ!!

جو سنگین

به قول بیتی، دیروز جو انرژیایی سنگین بود و کلا روز خوبی نبود!

از صبح اینور اونور بودیم ودنبال محضر خوب!

شب دوست صمیمیم قاطی کرده بود شدیییییییییید و باز میدونم نشسته فکر و خیال کرده!

کاش واقعا به این نوشته های پشت بی آرتی ها توجه کنیم و بتونیم تو زندگیهامون اجراش کنیم: باطن زندگی خود را با ظاهر زندگی دیگران مقایسه نکنید!

خیلی حرف هست توش!

الآن من نوعی میام اینجا دلخوشی هام رو مینویسم!

اما نمینویسم دیشب انقدررررررر گریه کردم چشام مثل 2تا بادکنک گنده پف داره و موندم امروز وقتی همسرتوبی من روببینه چی فکر میکنه با خودش!!

نمینویسم از دردهام! شاید گاهی بنویسم اما نه همیشه!

نمی نویسم از مشکلاتی که همیشه هست! باید تلاش کنم این رودرک کنم که یه تعادلی هست همیشه بین سختی ها و خوشی ها!

از طرفی اتفاقات خوب میفته و از طرفی اتفاقات بد و مشکلات و درگیری ها و تنش ها و استرس ها!

دیشب بی تی یه حرفی زد اصلا این دختر تو این چند وقته چندسال بزرگ شده! گفت یه اتفاق بزرگ داره تو زندگیت میفته و اینکه انتظار داشته باشی همه چی پرفکت پیش بره اشتباهه! نیاز داشتم این رو بشنوم! نیاز داشتم بدونم که هیچی نمیتونه همیشه عالی عالی باشه! و گفت هرروز که کلاسمون رو میبینه، یاد اولین روزی میفته که من رو دید و فهمیده که دوستهای خوبی خواهیم شد...خیلی عشقولانه بود....

حالا من میتونم تکیه کنم به امیدی که به رحمت خدا دارم، و تکیه کنم به عشقی که همسر-تو-بی به من داره...و تکیه کنم به این شعار خودم که زندگی این دنیا ارزش این همه استرس رو نداره...

اما کاش خدا بدونه، I can't afford to lose him

حالا باید انقدر بزرگ شد که فهمید: ان مع العسر یسرا و اینکه خدا قادر مطلقه و ما هیچ...

شیرینی خرید

خانواده همسر-تو-بی من رو (فقط من رو) دعوت کرده بودن خونه شون! هی میگفت بیا! یک هفته بود میگفت و من مقاومت میکردم! گفتم بعد عقد میام! هی میگفت چه فرقی داره! بالاخره مثل تمااام چیزهای دیگه ای که میخاد و انقدر اصرار میکنه و نمیتونی نه بگی تسلیم شدم و گفتم اوکی جمعه! گفت شام و گفتم که بعد شام مهمون داریم و باید خونه باشم، عصری میام یکی دو ساعت. تا اینکه 5 شنبه عصری که مامان اینا هم نبودن مهمونمون زنگ زد و گفت عصری میایم!!!! :|

بالاخره چون روز پرستار هم بود و روز مامانش، و باید میرفتم! قرار شد من عصری برم و مامان اینا به مهمونا بگن من تولد دعوت بودم!

صبح جمعه سریییع چکیده مقاله رو هم اضافه کردم و فرستادم برای استادم، بعدش وسایل مهمونی رو آماده کردم برای مامان، میوه ها روشستم، خونه و اتاق خودم رو جارو کشیدم و رفتم برای مامانش کادو خریدم و برگشتم دوووش و آماده شدن و اومد دنبالم و رفتیم کادو رو گذاشتن تو جعبه و خوشگلش کردم و یه دسته گل گرفتیم و رفتیم خونه شون :)

نمیدونستم با شال باشم یا نه چون نامحرمی هم نبود ذاتا! اما شالم رو الکی انداختم روسرم گفتم حالا فعلا باشه تا بعد. خیلی خوب بود صحبت کردیم و گفتیم و خندیدیم؛ خانواده ش خیلی خوبن شکر، تا این حد شناختی که دارم ازشون. مامانش یه هو گفت وای شما کلی کار دارید و خیلی ریلکس هستید شروع کنید دااا!! ما هم خندیدیم! خیلی باحالیم!!! کمی قاقا خوردم و رفتم لباسام رو عوض کنم! اونجا شالم روبرداشتم دیدم موهام مرتبه و به هم نریخته! صداش کردم چرخید نگام کنه گفت واااااااااااو!!!     (+اینکه شبیه کره ای ها هستم!! ) برم گردوند خونه.

یه برنامه مهیج هست تو راه میگفت 2 شنبه بریم، یکم دیروقته، به بابا گفتم اوکی داد، بلیط خرید میریم امروز :))

+دیروز دانشگاه تدریس داشتم! جلسه اول بود! صبح زود با مامان دراومدیم رفتیم دنبال کاراش، خونه خاله+اداره و...

رفتم دانشگاه و مدیرگروه رو دیدم و گفت بچه ها مشغول انتخاب واحدن نمیان، برگه هام رو داد و دا هیچی کلاس تشکیل نشد!

همسر-تو-بی اومد دنبالم رفتیم کت شلوار و ساعت دیدیم! کت شلوار رو میخاست بخره! نذاشتم! اما ساعت رو تسلیم شدم چون میگفت نمیتونه دست خالی بره خونه!! :))

ساعت هم کلیییییییییی فکر کردیم! ذاتا اسپورت دوست داشتیم و بند چرمی یا سرامیکی! اما در نهایت به این نتیجه رسیدیم که برای مراسم باید یه تریپ رسمی و جیگولی بگیریم و اسپورت رو بعدا میخریم :) بالاخره خریدیم اونی رو که همسر-تو-بی بیشتر دوست داشت!! باز طبق معمول "ما" کلی خندیدییییییییم! +خستگی شیرین!

خدایا هزارمرتبه شکر بخاطر هرچی داریم و نداریم...

تمام گمشده من

دیروز بعد دعوا با دوستم داشتیم فکر میکردیم که چجوری برنامه م رو برای کارام تنظیم کنم که دوستم گفت با همسر-تو-بی برید شام که به کارات هم برسی! فکر خوبی بود!

بعد زنگ زدم به همسر-تو-بی گفتم تنهام گفت عهههههه بیام بریم بیرون؟گفتم نمیدونم ! یکم سکوت یکم فکر بالاخره اومد!

در تمام این مدت باهم بودنمون مثل دیشب نخندیده بودیم باهم! ترکیدیم! همه جام درد میکرد و به قول خودش آبرومون رفت رسما! میگفت از این به بعد باید بریم جایی که هیشکی نبینتمون! اینجوری خیلی زشته!!

بعد خیلی باحال پرسید خب کجا عقد میکنیم؟و من باز ترکیدم! آخه جوری پرسید انگار میپرسه دفعه بعدی کدوم کافی شاپ یا رستوران بریم!! عقد!!!!!!!!

گفتم که خیلی کار داریم و خریدها رو شمردیم! حلقه، ساعت، آینه شمعدون، پیرهن من، کت شلوارش!

و گفت که غیر از پیرهن من فک نمیکنه خرید بقیه خیلی طول بکشه !

خلاصه خدایا شکرت!! دیروز لحظه ای به این فکر فرو رفتم که شاید استحقاق این همه خوشی رو ندارم........استغفرالله ، شکر لله ......

++اما امروز صبح! مثل وقتی که با کله میخوری به زمین واقعیت! فشار کاری چنان فشار آورده که در اوج دپرسیون قاطی کردم:)))))))))))

میخاستم هفته بعد برم پیش خواهرم اما نمیشه! کلاس خصوصی دارم!

انگار زمان رو دارن از من بیشتر از بقیه افراد میدزدن!! همسر-تو-بی هم میخندید میگفت "امروز ظهر با عجله میرفتم اینور اونور و میگفتم متاهلی برای آدم وقت نمیذاره!" درحالیکه از 1شنبه هم رو ندیده بودیم!!!! :)))))))

زمان! لطفا آهسته تر! کار دارم من!!!!!!

(اینجور وقتا من فیلم میبینم و به قولی  cheer myself up اما الآن باید تمرکز کنم و مقاله مسخره رو تموم کنم وگرنه کارم تمومه :| )

دعوا

اوووه اوووه! یک دعوااایی با دوست صمیمی کردیم اوووووه!

هنوز تو شوک هستم! و من کاملااا انکار کردم که لحنم خیلی بد بود! تو تلگرام بود هیچ جوری نمیتونست ثابت کنه! و شدیدا دست پیش گرفتم که پس نیفتم! و خیلیییی حال داد که فحش دادم بهش و آشتی کردیم!!!

مسترهمسری هنوز نیومده باعث شده 2بار کدورت شدید پیش بیاد بین من و دوستم!!

امروز خواهری گفت که غیرتی هستم!! نمیدونستم! و جالب اینجاست که غیرتی بودنم رو اصلااااااا بروز نمیدم به خود همسر! و اطرافیان میفهمن اما خودش نه! و حس نمیکنه که برام انقدر مهمه!!! :)))))) خبر نداره از جنگ هایی که من بخاطرش طی میکنم!

فهمیدم که سیاست دارم! مطمئن تر شدم امروز!

دیشب گفت اون هفته خواستگاری انقدر تو فکر بوده که همکاراش فهمیدن یه چیزیش هست! بعد گفت که آخه کم دیدیم اون یه هفته هم رو و باعث شده استرسش زیاد شه! گفت نمیومدی باهام بیرون چون شک داشتی!! گفتم شک چی؟گفتی کلا شک داشتی که میخای یا نه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

من سکوت اختیار میکنم! از برداشت های مردم از حرفها و رفتار من!

سکوت رفتاری و سکوت کلامی....