چند روزی هست اعصاب معصاب قاطی پاطیه! دیروز بیتی گفت که طبیعیه و تو مراسم همه اختلافات پیش میاد و نظرات مختلف و شاید چیزهایی باشه که دوست نداشته باشی و....راستش من از نزدیک فقط عقد خواهرم بودم که معجزه بود که هیچی مطرح نبود! همه چی اوکی بود و هیچ تنشی هم ایجاد نشد! اما بیتی میگفت عقدای دوستاش رو دیده و همه یه جوری استرس و ناراحتی داشتن تو برنامه!
حالا خدا رو شکررررر من با خود همسر-تو-بی مشکلی نداریم که! گیر کردم بین خواسته های بابای خودم و مامان اوشون!!
و حالا همه این تنش ها میگذرن و میرن و خنده ها می مونن و خاطره ها و بعدا قراره بخندیم میدونم!!!
اما در راستای احساسات چند روزم، با وجود اینکه شب کلی صحبت کردیم و حالم خیلی خوب بود؛ امروز صبح همش این تو فکرم بود: عایا واقعا داری با این فرد ازدواج میکنی؟
همش هم تاثیرات دعوای دیروزم با مامان بود!
چون وقتی امروز عصر حرفای دیروزش رو پس گرفت و گفت که واقعا با همسر-تو-بی و خانواده ش جوریم و خوبه، حس سوالم از بین رفت...
اما کرختی دارم! و جدا اعصاب زیاد کش دادن ندارم!
امروزم میگفت برم خونه شون نرفتم! و وقتی دید مامان اینا نیستن و تنهام هی گفت چرا نیومدیییییییییییییییییییییییی؟
دیشبم که گفتم نمیام و تو استراحت کن بهتر شه حالت، در جواب فقط گفت: دارم برات!
++کانالی داره که مطلب میذاریم، این یک هفته نتونستم زیاد فعال باشم! الآن نوشت تعطیلش کردم و کاش مطلب بذارم، اتفاقا داشتم با دوس جون میحرفیدم که مطلب بذارم، نوشت "تو زندگی هم همینقدر پایه باشی همه چی حله" :))) :))) :)))
من خیلی لوسم که این حرف که با شوخی گفته شد بهم برخورد؟یا بخاطر حالت روحیه که توش واقع هستم؟!!