تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد
تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد

حس خوب جواب من

امروز یه اتفاق قشنگ افتاد! اتفاق که، یه حس خوب!! بعد کلاس دومم داشتم برمیگشتم خونه که با خودم گفتم یه تیکه رو پیاده برم تا خونه و آهنگ گذاشتم تو گوشم و داشتم آروم میرفتم که رسیدم به آهنگ بنیامین "حواسم به توئه" و یاد شبی افتادم که با همسری رفتیم کنسرت بنامین و چقدرررررررر اون شب عالی بود...و همسری همه آهنگ های عاشقانه بنیامین رو برای من خوند و کلا روش به سمت من بود....و یه لحظه با خودم فک کردم اون 3 ماه قبل عقد که ما باهم صحبت کردیم (تا من ایشون و خصوصیاتشون رو بشناسم، چون به گفته خودشون ایشون من رو میشناختن اما من اوشون رو نه!) چقدر عالی و متفاوت بود. بعد یه لحظه با خودم گفتم نکنه منم تو گذشته به سرمی برم؟آخه من همیشه میگم زمان حال بهتره، بعد گفتم نهههههههه! الآن خیلی بهترههه. اون روزها یکم متفاوت بود خب! بعد در عرض یک ثانیه یه سوال اومد تو ذهنم، اگه برگردی به اون روزها، باز هم با همسر ازدواج میکنی؟

و جواب آنی و سریییییییع خودم که "قطعاااااا" باعث شد یه حس عااالی بهم دست بده. حتی اگه ذره ای سرسوزنی شک داشتم که با همسرم خوشبختم مطمئن شدم! آخه میگن اولین جوابی که به ذهن میرسه و حس میکنی درسته. و بعدش فکر کردم من دیگه چی میخوام آخه!!!

و تا خونه با لبخند رفتم...

مرسیییییییی بنیامین...!!

باید های من

مگه میشه سر کسی از این هم شلوغ تر بشه؟! یعنی سر هر شخصی مگه چقدر جا داره؟ مگه هر سری چقدر ظرفیت داره؟؟

در کناار کلاسهای بیشماری که دارم و فشار عظمایی به نام پروپوزال! با همسری خونه دیدن، و اومدن خواهر اینا دیگه وقت سر خاروندن نمیذاره.

دیگه من هم به گروه همسری برای عجله در اینکه بریم خونه خودمون پیوستم، دیگه نمیتونم! جرو بحث ها بامامانم خسته م کرده. هرروووووووز یه بحثی هست و یه انتظاری. مامانم یا نمیخواد یا نمیتونه درک کنه که الویت اول زندگی من همسره! این تغییر رو هنوز درک نکرده! میبینه سرم شلوغه گاها از شدت فشار میخوام گریه کنم! بعد وقتی میگم میرم کتابخونه میگه پس خواهرت رو کی میبینی؟آخه به من چه که خواهرم بدترین مواقع رو برای اومدن انتخاب میکنه؟مگه نه اینکه دقیقا 1-2-3 آبان باهاش بودم؟خب!!!

انتظاراات بیجا حدی داره! بعد میگم خب 5 شنبه من 2 میرسم تا شب در خدمتم، یه جوری نگام میکنه!!!!!! بعد میگن عصبانی نشو مگه میشه؟!!!!!!!!

آهان! باید های من: هیییییچ غلط اضافی نکن! مثل بدبخت ها همش کار کن و برو کلاس و بخون و بنویس و یه دیقه هم برای خودت وقت نذار ها! مبادااا 2 دیقه استراحت کنی!

نباید: به هههههههیچ کس و هیچییییییی اهمیت نده! مهم نیست! هیچی مهم نیست! به کارات برس و برنامه ت رو تغییر نده! البته دیوار همسر مهربونم کوتاه ترین دیواره و من امروز با وجود کارهامون اومدم کتابخونه و حتی ناهار رو هم کنسل نکردم! خوب کردم!

این زندگی منه! دیگه دخالت و تصمیم گیری و انتظارات کافیه. میخواستم یکم زود برم خونه اما تا خود 6 میشینم کتابخونه.

+++الآن حرفی که به دوستم زدم یادم افتاد: من غمگین نمیشم! من دپرس نمیشم، من زانوی غم بغل نمیکنم! من یا شادم؛ یعنی اکثر مواقع اینطوره، من شاد و بیخیالم، غیر ازمواقعی که عصبانیم میکنن!

++بعضیا فک میکنن بریم دیار غریب از خانواده دور میشیم و چقدر بد و .....

اما من فک میکنم بهترین اتفاق برای من دور شدن از این قید و بند هاست و راحت میشم واقعا از تصورش لبخند میزنم.

من و موسیقی

نمیتونم باور کنم این قدرت رو دارم!

با اینکه امروز روز بسیار عالی ام با مسئله تکراری با بابا خراب شد و کلی حرص خوردم و ذهنم داغون ......

باز هم از اینکه میتونم ببخشم، میتونم آروم شم و با فیلم دیدن و درس خوندن برای کلاسهای هفته بعدم خودم رو از فضای ناراحتی دربیارم یکبار دیگه بهم ثابت کرد که من قوی هستم!

نقش موسیقی خیلی بسزا بود...

هروقت غمگین شدید موسیقی نسبتا شاد یا حتی کمی ملایم گوش بدید و تکرار کنید که غم موقتیه و شادی و آرامشه که موندگاره...

به مصاحبه که فکر میکنم شعفی من را فرا میگیرد. روی نقاط قوتم تمرکز میکنم و لبخند میزنم! و سفر اخیری که با همسری داشتیم و عکسهاش رو مرور میکردم و لبخند میزدم...کاش بشه و آذر بازم بریم. اینبار شاید رفتیم کیش.

+امروز یکی از شاگردام گفت تیچر امروز خیلی سرحالید :)

خیلی تیزه...

دیشب پیش همسری بودم و خیلی خوب بود و من به خودشم گفتم: کاملا حس ملکه بودن به من میده...این حس عالیهههه.

همین حس ها باید کافی باشه که من خدای خود را شاکر باشم...

تلخی و نامزدی و مشکلاتش موقتیه....

++یه چیزی بهم ثابت شده! هروقت از ته دل اراده میکنم و طلب بهتر شدن رومیکنم و از خدا میخوام کمکم کنه که روی جنبه معنوی خودم کار کنم اتفاقی افتاده و من روبه سمت معنویات و بهتر شدن برده...

تو نیت کن و نیم قدمی بردار، حضرت یار به سویت میشتابد...

امروز مود متفاوت

امروز صبح زود بیدار شدم، زود یعنی 5 ونیم! مطالعه و یادداشت و .......تا ساعت 8 که رفتم که به قرارم با مشاور برسم،

این مشاور رو دوستم که ارشد روانشناسی بود معرفی کرده بود و من الکی وقت گرفته بودم! رایگان هم هست دانشگاه. دقیقا نمیدونستم چی میخواستم بگم! یه چیزایی گفتم و سوال پرسید و به چندتا از مشکلاتم راه حل ارائه داد و در نهایت نتیجه این شد که من فهمیدم مشکلاتم بیخود هستن و دیگه بیخیال شم و لذت بیشتر تر ببرم و با همسرم همراه شم.

بعدشششش باز رفتم کتابخونه کار کردم تا استادم از کلاس دربیاد و رفتم پیشش! بهش اطلاع نداده بودم که اگه نتونستم کار رو تموم کنم زشت نشه! رفتم تا من رودید گفت چرا امروز؟قراره 3 شنبه ها بیای!!!!!! کی همچین قراری گذاشته بود دقیقا؟!!!!! گفتم استاد من 3 شنبه ها کلاس دارم! گفت شنبه ها! بعد نگاهم رو دید خندید گفت کلاس داری؟گفتم الآن بیام دیگهههههههه! گفت بیا. کیفم رو گذاشتم کلاسمون و رفتم پیشش کلی صحبت و ........

و گفت به یکی از سال بالایی ها که برای فرصت رفته کانادا پیغام بدم و سوال بپرسم که چرا فلان رو فلان جور کار کرده!

بهش پیغام دادم بعد دیدم نصف شب کاناداست! عصری جواب داد و دمش گرم با وویس کااااامل توضیح داد!

کلی با همسری صحبت کردیم، من فک میکردم سرماخوردگیش شدیده نگفتم بیاد دنبالم! بعد که زنگ زد دیدم خوبه! حیف شد بعد مدتهااااا شدیییییید دلم میخواست بریم بیرون!

و اینکه رفتم پیش اون یکی استاد که من قبلا باهاش صحبت کرده بودم و.....پست های قبلی توضیح داده بودم! و خیلی آروم پرسید دکتر فلانی نظارت میکنه به پروپوزالت؟گفتم یسسسسسس! گفت موضوع، توضیح که دادم گفت میخای psycholinguistics کار کنی؟گفتم بعلههههه گفت دکتر فلانی گفته؟گفتم نه کاملا آزادم گذاشت خودم انتخاب کردم! بعدشم شجاعت مضاعفم رو تعریف کردم در اینکه به اون کسی که این استاد شماره م رو داده بود برای کمک در ترجمه اصطلاحات یک کتاب گفتم که من قرار بود ویرایش کنم براتون نه اینکه این همه ترجمه وقت ندارم! گفت خوب کردیییییییییییییییییییی! مرسی استاد، گفت من همون موقع که شماره ت رومیدادم بهش بهت گفتم زیاد وقت صرف نکن ،بیاید همین کلاس خودتون 2 ساعت یا حداکثر 4 ساعت باهم کار کنید! گفت بیخیال خوب کردی!

نمیتونم هیجان نداشته باشم!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.