واقعیت اینه که همه میدونن من آدم قانعی هستم! خودمم میدونم! آدم شکرگذار و راضی هستم! همیشه در رضایت به سر میبرم و به ندرت پیش میاد از وضعیتی راضی نباشم و دست به کار شم برای تغییرش. اما اگه چیزی خارج از کنترلم باشه در رضایت حتی شده خرگوشی، فرو میروم...
اما...
واقعیت اینه که از جمعه که رفتیم خونه یکی از فامیلامون و یه نفر یه چیزی راجع به داداشش گفت من همونجا بغض کردم!
همونجا حس کردم که دیگه داره رضایتم ته میکشه...
دیگه نمیتونم با خوشبینی فراوان کفه نکات مثبت رو سنگین تر نگه دارم...
از اونروز تو حال وهوای دیگه ای به سر میبرم...
همش با خودم میگم تو اگه زرنگی رو خودت کار کن...
همش بغض میکنم و گریه میکنم و خدا رو صدا میزنم...
اوضاع تقریبا از کنترلم خارجه، تقریبا! و نمیدونم چقدر بتونم تاثیرگذار باشم روی شرایط...
با وجود تلاش بر فرار،تاثیر وضعی-فیزیکی اعمالم بهم رسیدند...
++تصویر ذهنیم از خودش بهتره...شاید در تلاشم تو ذهنم خوب باقی بمونم...
++حس و حال سال 91 رو دارم، وقتی کسی رو ملاقات کردم و روحم تازه شد وتازه فهمیدم که من کی هستم و چی میخوام...
امیدوارم که به چیزایی که می خوای برسی
این که آدم تلاش بکنه و بعد راضی باشه از موقعیتی که داره که بد نیست
شایدم من منظور نوشته اتو بد گرفتم
منم نمیگم بده!
اینکه گاهی نمیتونی قانع باشی بده!