تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد
تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد

در آستانه مهرماه شلوغ

فیلم دیدنم رو کم کردم، اما نه اینکه به کارهام برسم و مقاله بخونم نه! کتاب twilight رو به صورت جدی شروع کردم، چندین بار فقط 3 صفحه خونده بودم و ادامه نداده بودم. نه اینکه دوستش نداشته باشم نه ،کاملا برعکس، فرصت نمیکردم یا در اولویت هام نبود. من فیلمش رو هم دوست دارم چون بسیار با بلا حس همزاد پنداری داشتم، خیلیی زیاد...

++بالاخره با دوستم دعوام شد! حال ندارم تعریف کنم چون میترسم بنویسم و باز هم از دستش عصبانی شم و حرص بخورم!

فقط میتونم بگم حرف من حق بود فقط بد گفتم! و اینکه دق و دلی این همه مدت که حرص خورده بودم و به روم نیاورده بودم و خالی کردم اساسی!

در مقابل حرفم هیچی نتونست بگه! فقط تلاش میکرد الکی من رو محکوم کنه!

برای اولین بار در عمرم نه تنها پا پیش نخواهم گذاشت! بلکه این احتمال وجود داره که پا پیش بذاره(اگههه بذاره) آشتی نکنم!

واقعا بده!

چقدر بدم میاد از ایرانی های خودتخریب کن! افتضاحن!

یعنی واقعا فک میکنن همه جا بهشته؟و فک میکنن همه جا گلستانه؟و تازه باشه، به چه قیمتی به دست اومده؟

اما اینکه برای موضوعات بسیااار چییییییییپ بحث میشه و انرژی صرف میشه واقعااا متاسفم،

اگه همون انرژی رو برای مطالعه میذاشتن به خدا انقدر ضعف نداشتیم!

مشکل ما اینه که بدون مطالعه، بدون داشتن تخصص، و بدون داشتن اطلاعات کافی با اعتماد به نفس بسیااااااار بالا اظهار نظر و اظهار فضل میکنیم!

بعد تازه مشخص میشه که اصلا موضوع انقدررررررر بی اهمیت بوده که حد نداره! مثل حضور خانم ها تو ورزشگاه! خدایا این موضوع چقدرررر میتونه چرت باشه! چقدر تو پیشرفت و رشد فکری علمی و روحی ما تاثیر داره؟

خدایا به ما قدرت تشخیص عنایت فرما!

خدایا ما رو از گروهی قراره بده که اراده میکنی که هدایت بشن، اراده میکنی که بهشون توجه خاصی کنی...

خدایا رهامون نکن...

عجیبه

یه جیزی که برام عجیبه حس هامه...

چطور میشه به یه نفر همچین حس هایی پیدا کرد...یه نفر که چشمات رو میبندی میبینی باهاش پیر شدی، بچه داری، نوه داری...به قول جنیفر لوپز تو فیلم monster in law: I'm gonna spend the rest of my life with him...

حس های عجیبیه حس های همسرانه...دوستشون دارم...

من همیشه به زن هایی که یه نفر رو خیلییییییی دوست دارن، بخاطرش صبر میکنن، نازش رو میکشن، دوست داشتنشون رو پنهون نمیکنن، غبطه میخورم...

من هرگز همچین زنی نبوده ام! کافیه حس کنم طرف یکمی سرد میشه، من خیلییییییی سرد میشم... اهل صبر تو این موارد نبودم و ناز کسی رو هم نکشیدم!!

الآن فرق کرده، الآن دیگه طوری نیست که بخوای ادا دربیاری! الآن طوری نیست که بخوای بچه بازی دربیاری...

نازش رو میکشم، بهش حس خوب منتقل میکنم، از تعریف و تمجید میکنم، تحسین میکنم، تشکرمیکنم...

بهش میگم چه اخلاقاییش رو دوست دارم، سعی میکنم انتقاد نکنم، رو حرفش حرف نزنم...اطاعت کنم ...(هرچند از اون زنی که تعریف کردم فاصله دارم و راستش هرگز هم نمیخوام اونطوری باشم اما ازش الگو برداری میکنمدر مواقع نیاز)

اما تعجب نکن، من هم حس های فمینیستی دارم، اما وقتی یکی رو دوست داشته باشی و ایمان داشته باشی دوستت داره، دیگه برام مبرهن و روشنه که چه کاری درسته، با خلقت و قوانینش که همراه بشی حس میکنی چه توصیه هایی به نفع زندگی و شادی و آرامش خودته...چه چیزهایی نیست...میفهمی که اصلا طبیعت ما فرق داره...حالا جدای قوانین اجتماعی تحمیلی، طبیعت ما فرق داره و مکمل همه، اون دوست داره دستور بده و خوشش میاد من اطاعت کنم، و من در مقابل از اینکه براش مهمم و به فکرمه لذت ببرم، اون خوشش میاد گیر بده و مراقبم باشه، من از اینکه تحت کنترلش باشم لذت ببرم...و این کاااملا در راستای حقیقت طبیعت زن و مرده...(مثال بودن)

مخالف کلیشه برعکس هستم...99% مخالفم! چون در طول این 27 سال دیده ام که هرچی که بنظر ما کلیشه بوده، اینکه دختر باید مراقب باشه و رو نده به پسر و .......دختر باید زیاد بیرون نباشه و ......که اکثرا قوانین ذهنی بین المللی هستن، به نفع خود زنه، و چه دخترهایی که وقتی اینها رو رعایت نکردن خودشون ضربه دیدن، جنس ضعیف نیستیم اصلا اصلا، اما جنس لطیفیم، باید قبول کنیم که مردها در فراموش کردن وکنار اومدن با یه سری مسائل راحتترن و میتونن پست باشن(دور از حضور عزیزان) پس ما باید مراقب باشیم...

کوفتگی!

امروز شد اولین روز باشگاه رفتنم! 2 بار رفته بودم! یه بار گفت عکس بیار یه بار هم خیلی ناجوانمردانه چون میخواستن با دوستاشون برن ناهار بهم گفتن 5 شنبه ها زود تعطیل میکنیم! البته هیییییییشکی نبود اما خب!!

چند روزی معطل دوستم بودم که برنامه یک ماهه رو بهم بده و بگه از چه دستگاههایی استفاده کنم!

امروزم 25 دیقه پیاده روی تند_بسیار تند_دوندگی، بعد با دستگاههایی که روی عضلات دست و شونه و پشت و ... تمرکز داشت کار کردم!

خدا رو شکر کمر درد ندارم فقط عضلاتم کوفته شدن! به دوستم پیغام دادم که زانو درد گرفتم گفت رو پنجه بدو+تنبلی نکن زیاد تمرین کن

خلاصه که چسبید!

+امروز همینطوری خیلی یه هویی دلم خواست همسری بیاد، مامان هم عدس پلو پخت که بیاد شام.

++یکم از دست استاد راهنمام دلگیرم چون واقعا موضوعاتی پیشنهاد میکنه که در یک حیطه نیستن و من رو سردرگم رهاکرده و بعد وقتی تمرکز میکنم رو یه موضوع میگه حالا خودت رو محدود به اینا نکن! من میخوام سریعا کارم رو شروع کنم خب!!!

+++دیشب همسری گفت که خیلی خوشحاله که میریم سفر و کلی هیجان داره(کودک درونم فدای کودک درونش) و حتی گفت حول و حوش ظهر که مشغول رزرو و اینا بوده نفهمیده چطور نماز خونده!! به مامان هم گفتم! به خودشم گفتم! همسری به هرچی بخواد میرسه، تصمیم میگیره، تلاش میکنه، تسلیم نمیشه! یعنی من تسلیم نشدن واقعیی رو دارم میبینم!

از اینکه تنبل نیست خیلیییییی خوشحالم،و وقتی تصمیم میگرفتیم کجا بریم و توضیح داد که چرا زیاد دوست نداره بریم گرجستان خیلیییییی خوشم اومد! یعنی همسر من خیلیییییییی شدید مذهبی نیست، خیلی معمولیه و احکام اصلی و .......اما کم کم داره بهم ثابت میشه میتونم بهش اعتماد کامل داشته باشم و خیالم راحت باشه، چون خیلی چیزها رو شدید رعایت میکنه، و این همون چیزیه که من میخوام و فک کنم هر زنی ازش لذت میبره! یه مثالش اینه که با دوستات گرم نگیره و حتی بسیار سرسنگین هم باشه. (البته خواهرم میگه من یک حسودم!)

حالا دیگه بعد این همه خوبی ها، مهربونی ها و خوشی هایی که باهم داریم سخته همسر رو خیلی دوست نداشت، سخته واقعا سخته...

دوستش دارم...

تابستان درحال اتمام

مردها موجودات عجیب غریب و در عین حال ضعیفی هستند! یعنی با 2 کلمه از این رو به اون رو میشوند و میتونن بسیار حساس باشن!

اما ثباتشون در عشق و دوست داشتن بی نظیره! البته عشق و علاقه واقعی نه هوس!

+تابستون در حال اتمامه و من واقعاااا خسته ام و واقعا منتظر سفری هستم که آخر ماه در پیش داریم. یه سفر هیجان انگیزیه و واقعا بهش نیاز دارم، چون بعدش از مهر واقعا سر هردومون شلوغه.

+همسر من به روش های مختلف دوست داشتنش رو نشون میده؛ مثل خرید کادو های گرون و...سورپرایز کردن و ..... اما هنوزم وقتی میگه دوستت دارم و میپرسم چندتا، میگه خیلییییییی، تا نداره که! بیشتر میچسبه!! درسته باهاش آرومم اما رابطه مون خیلی جالبه، و من رو به چالش میکشونه! فعلا کنترل اوضاع دستشه و من به توصیه های کانالهایی که میخونم عمل میکنم!

++موضوع تنش برانگیز : من یه دانشگاه یه شهر کوچیک نزدیک قبل ازدواج فرم فرستاده بودم برای درخواست تدریس، دانشگاه سراسریه!

و تیر ماه تماس گرفتن و 4 تا درس تخصصی دادن بهم که برای رزومه عالیه. فک میکردم با دوستم همراه خواهیم شد که متاسفانه 2روز متفاوت بهمون کلاس دادن. ازهمون اول همسری مخالفتش رو اعلام کرد و گفت دوره خسته میشی و ...........منم در تلاش راضی کردنش بودم و وقتی دیدم گویا موفق نمیشم، گفتم اگه میخوای الآن بگم نمیام چون شهریور دیره نمیتونن مدرس پیدا کنن، گفت حالا کو تا مهر. نمیدونم نگفتم یا واقعا یادش رفته که با دوستم تو یه روز نیستیم، دیشب که فهمید باز شروع کرد که نرو! جدای مساله رزومه، من به مامان اینا بگم چرا نمیرم؟! اصلا برنمیتابن که همسری نمیذاره! و اینکه دوستم قطعا یه عالمه متلک بارم خواهم کرد چون کلا خیلی شخص یک رای و خودسریه که خونه شون مادرسالاری بوده و همیشه ذهن من رو پر میکنه از اینکه نباید به شوهرت رو بدی و از الآن نذار کنترلت کنه و از این حرفها!

نمیدنم چه کنم خیلی فکرم مشغوله!

فک کنم باید برم پیش مشاور!

+++امروز یاد یه حرکت زشت دوستم افتادم و مجبورم اینجا غرغر کنم!! یادمه وقتی همسری که اون موقع همسر-تو-بی بود بهم جدی پیشنهادش رو مطرح کرد من نتونستم به دوستم بگم و یه فرآیند بسیار ترسناک داشتیم! که چطور بهش بگم! همسر-تو-بی هرروز ازم میپرسید did you swallow your frog؟ و من هربار postpone میکردم! تا اینکه وقتی به دوستم گفتم! نمیدونم از شوک شدن ازدواج دوستش که چند سال ازش کوچیکتره بود یا اینکه چرا دیر بهش گفتم، یا هرچیز دیگه ای! برگشت بهم گفت چطور میخوای باهاش ازدواج کنی؟خب من باشم قطعا به این شخص "نه" میگم!!!!!! هنوزم من این حرفش رو هضم نکردم!!!! یادمه برای خواهرم شرح ماوقع دادم و گفت دلش به حال دوست من میسوزه!!!!!!!!!!!!!!!!!

بدتر این بود که بعد چند روز یه دروغ برای من ساخت برای اینکه من رو مسخره کنه که چطور اصلا همسر رو برای ازدواج consider کردم! که یکی از دوستاش که آزمون برگزار میکنن یه آقای بی نهایت مایه دار که قصد داره بره استرالیا رو همون لحظه اول بدون شناخت صرفاااااا بخاطر اینکه ازش خوشش نیومده رد کرده! بماند که بعدا خودش کاملا با حرفاش اون موضوع رو کتمان کرد یعنی لو رفت که دروغ بوده چون میگه که دوستش خواستگار نداره! هرچند حس ششمم من قوی تر این حرفهاست که دروغ رو متوجه نشم!

توجیه نداره این رفتار! به قول خواهرم! شاید یه بار هم یه دوست درست حسابی بی ریا نداشته ام!!!!!