چند روزیه هوا یه جوریه انگار پر از انرژی مثبته! حتی اونروز یکی از بچه ها گفت این چند روز انرژی مثبت زیاده تو فضا. حالا اعتبار این صحبت ها بماند برای بحث های بعدی، فعلا مهم اینه که من خودم انرژی رو حس میکنم و دارم، چه از درون چه بیرون. چند روزه در حدی تمرکز کردم رو مقاله که اونروز از 7 تا 11 حتی میل صبحونه خوردن هم نداشتم و فقطططط کار کردم. دیشبم یه لیوان شیر خوردم و دیگه شام نخوردم. کلا وقتی متمرکز میشم اینجوری میشم، یادمه هربار خواستم کنکور شرکت کنم، کارشناسی، ارشد و دکترا، من لاغر شدم، چون مغزم یادش میره دستور گرسنگی صادر کنه
تقریبا کار مقاله تمومه و تعداد لغاتش رو کم کردم مناسب چاپ بشه، کلی از رفرنس ها رو هم کردم خیلیییییییییی زیاد بودن
مامان این هفته هم پیش خواهری اینا بود و من تازه متوجه شدم چقدر همون یه وعده غذا فرستادنش چقدرررر کمک میکرد. در عوض یه شب بابا رو دعوت کردم شام و دوجور خورشت براش پختم، حتی میخواستم یه وعده هم بکشم ببره که گفت از بیرون غذا گرفته و مونده. نمیدونم چطور میگذره براش ما هم بد گرفتاریم بچه های بدی هستیم.
تازههه مودم ایرانسلش رو آورد برامون چون 30 گیگ مونده بود و میدونست خودش نمیتونه استفاده کنه. منم کلییییی تو فیلیمو سریال و فیلم دیدم چون با ایرانسل نیازی نیست اشتراک بگیری. سرخپوست رو دیدم بالاخرههههه و عالیییییییی بود. من اصلااا از نوید محمدزاده خوشم نمیومد.میدونستم خوبه ها اما خب خوشم نمیومد. تو این فیلم شاهد شکوفایی هرچه بیشترش بودم و عالی درخشید بنظرم. کم کم حس میکنم داره بهترین بازیگر مرد ایران میشه. بعد این شخص رفته بود تئاتر دوست خانوادگی ما تو تهران و حتی تو پیج اینستاش یه نقل قول از اون بازیگر تئاترکرده. داشتم فک میکردم الآن اون دوست ما چه کیفی کرده که نوید محمدزاده رفته تئاترش تازه تو پیجش ازش گفته و تعریف کرده. بعد یادم افتاد محمدزاده تهیه کننده یه تئاتری بود که همین دوست ما بازی کرده توش! هیچی خلاصه که سرخپوست عالی بود.
الآنم میرم آمادگی های پخت استانبولی و بعدشم مقاله رو برای استادم ای میل کنم ایشالا.
ترم هم رو به اتمامه و ببینیم که از 3ماه پایانی سال چه استفاده هایی خواهیم کرد انشاله ،توکل به خدا.
+++مقاله م کنفرانس بین المللی که هر چند سال یکبار یه کشوری (و اینبار هلند) برگزار میشه اکسپت شد و این انگیزه رو چند برابر میکنهههه. مقاله یکی دیگه از دوستان ریجکت شد.
امروز همسرم یه چیزی گفت، یه حرفی زد که من رو باز برق گرفت! از اون برق ها که وقتی میگیره من دیگه تصمیم میگیرم که یه آدم دیگه شم، و در یک ثانیه همه چی در من عوض میشه...
اولش بسیااار ناراحت شدم، رفتم کلاس و حتی وسط کلاس رفتم بیرون و نفس عمیق کشیدم که از تاثیر اون حرف بیام بیرون و بتونم تدریس کنم.
بعدش فکر کردم...
سریال دیدن رو نمیدونم میبینید یا نه، من تو دو روز هفت قسمت پخش شده ش رو دیدم و خیلییییی خوشم اومده و تاثیری که این فیلم در من داشته اینه که میخوام مثل اونها قوی باشم، روحی...میخوام نذارم هیچی من رو داغون کنه، هیچی نتونه من رو از هدفم دور کنه.
این حرف همسر، با اون شخصیتهای جالب سریال، باهم باعث شدن که امروز یک برق گرفتگی رو تجربه کنیم. که نتیجه ش تغییر آنی من بشه، به سمت قوی تر شدن روحی، به سمت آمادگی برای طوفان های خیلی بزرگتر از اونچه که در گذشته داشته ام.
معتقدم روح آدمی توان بی نهایتی داره و میتونه به هرچی میخواد برسه. با مشکلات میشه مبارزه کرد و میشه "همیشه" پیروز شد.
ذهن آدمی نامحدوده و به هرچی فک کنی اتفاق میفته و نیک اندیشیدن کلید موفقیته.
تصمیم گرفتم هرطوری که شده به خودم ثابت کنم چقدر توان دارم و نذارم تنبلی و ضعف بهم غلبه کنه.
اینطوری میتونم بفهمم که حرفی که همسر زد اشتباه بوده...
من میتونم و به خدای بزرگ و مهربونم توکل میکنم.
++حرفی که همسر زد بد نبود، یه جور انتقادم نبود، نمیدونم، شاید دست گذاشت رو موضوعی که تا مدتها فکر میکردم نقطه قوت منه. اما فهمید ناراحت شدم بعد کلاس که رسید کلییی معذرت خواست و گفت که در نظرش حرف جالبی نبوده، اما نمیدونه چه تاثیر خوبی رو من داشت این حرف. انگار یه تلنگر بود.
امروز واقعا از تدریس لذت بردم، به ندرت پیش میاد من همچین حسهای خوبی به تدریس داشته باشم چون اکثرا خسته م میکنه چون بیش از اونچه که باید انرژی میذارم. اخیرا فهمیدم که من در یه حد میتونم در یادگیری تاثیر داشته باشم و باقیش دست خود بچه هاست.
یکی از دانشجوها باهام سر یه مبحثی بحث کرد و واقعا نمیدونم چرا فک میکرد ممکنه من اشتباه کنم؟!! با خودم فک کردم شاید باقی مدرسها یا اساتید خیلی اشتباه میکنن و اعتماد بچه ها به ما کم شده. اما لبخند زدم و تو گوشیم مطلب رو نشون دادم و بهش ثابت کردم که حق با من بود.
امروز که صبح و عصر کلاس داشتم و وقت نشد رو مقاله کار کنم. شبم بعد کلاس سریع دوش گرفتم و ظرفها رو شستم و نماز خوندم تا همسر با ساندویچ های ارسالی مادرشوهر رسید :)
فردا باید شروع کنم شدیدا رو مقاله کار کنم و تمومش کنم. خدا رو شکر استاد راهنمام دعوام نکرد و خوشحالم که این دو ماه رو رو آزمون وقت گذاشتم.
بالاخره با دخترخاله م رفتیم صبحونه و حسابیییییی خوش گذشت و من یه تفریحی کردم بعد این همه مدت سردر کتاب داشتن.
رفتم ساعت مچی مورد علاقه م رو انتخاب کردم که باهمسر بریم برام بخره. انگار که نیمه گمشده م رو پیدا کرده باشم، عاشق ساعته شدم و چسبیده بودم به ویترین :))) حالا جالبه که هفته بعد تولد همسره و به خودش گفتم فک کنه چی میخواد، امسال اصلا وقت ندارم خودم فک کنم و مثلا سورپریزش کنم. دلم میخواد آروم براش تولد بگیریم، بریم کادو بخریم و بریم شام رستوران و دوتایی درآرامش...
امروز یکی از بچه ها شکلات خوشمزه آورده بود، منم یکی برداشتم مودبانههه، معمولا آخر سر میارن باز میگیرن برام، دیدم نگرفت، منم نمیتونم تنهایی بخورم باید برای همسر هم بردارم، گفتم یکی هم برای همسرم موخوااام خندیدننن! بعد گفتم همسرم هم تشکر میکنه.
ظهر همسر نیومد دنبالم که برسونتم خونه، برای لحظاتی ناراحت شدم و واقعا اگه چند وقت پیش بود خیلییی ناراحتم میکرد، داشتم فک میکردم چقدر خوبه کاش همیشه تو همین حالت بمونم و هورمونهام تکون نخورن و جابه جا نشن! خودم برگشتم خونه در عوض گفتم غذا رو ایشون گرم کرد و آماده کرد و من خوابیدم تا بیدارم کرد که بخورم و برم کلاس عصرم.
خب این آزمون هم گذشت و به پوچی بعد از آزمون دچار شده ایمممم. این حالت که فک میکنی وقتی آزمون بگذره هوارتا کار میتونی و خواهی خواست که انجام بدی اصلا جالب نیست.
تو این مدت که برای آزمون میخوندم استاد راهنمام اصلا پیگیر مقاله نشد و فک کنم فک کرد که من مقاله رو جایی سابمیت کردم.
اما اد امرووووووز پی ام داد که چیکار کرده ای؟ و نذاشت من خیلی از آرامش بعد از آزمون لذت ببرم و سریعا فکرم رو معطوف مقاله و کارهای باقی کرد.
اونروز برای بچه ها سخنرانی چنددیقه ای کردم و گفتم فک نکنید الآن زندگیتون سخته و بعدا قراره آسون شه، زندگی هیچوقت آسونتر نمیشه و تازه کلی هم سختتر میشه. مسئولیت های بیشتر، زمان کمتر، کارهای بیشتر، فرصت کمتر، و غمهای در ابعاد بزرگتر!
در هرصورت باید از زندگی لذت برد و این لحظات کوچیک هستن که زندگی رو میسازن، من آینده برام یه مفهوم بزرگتری داره، و هیچوقت معنای از زمان حال لذت ببر رو درک نکردم متاسفانه، نکرده ام البته، اما هفته پیش که کلا تمرکز کردم رو خودم و میتونم بگم هفته جالبی بود، حس کردم میتونم بفهمم که یعنی چی، آینده ای که هنوز نیومده نمیتونه پایه شادی تورو بسازه.
و امروز که آزمون تموم شد تازه فهمیدم که اون حس و حال و ذوق تموم شدن آزمون حقیقی نبود و فقط تو ذهنم ساخته بودمش. بنابراین مصمم شدم بیشتر از آینده رو حال تمرکز کنم. شاید اشتباهه نمیدونم، حالا یه چند روزی امتحان میکنم ببینم حالم کی بهتره.
میگن وقتی رو خودت تمرکز کنی روابطت هم با بقیه بهتر میشه، واقعا همینطوره!
یه جعبه شیرینی بزرگ خریدیم و میرم الآن یکی دو تا بخورم با چای.
بعدشم شام خونه مادر شوهر جون اینا مهمونیم.
فردا هم من کلاس دارم دانشگاه، همسر کلاس نداره و من خودم میرمممم.
من گاهی، نه، همیشه! به خودم خیلی سخت میگیرم، نمیخوام یک لحظه هم ضعیف باشم، یک لحظه هم ناراحت باشم، یک لحظه هم اجازه بدم مشکلات یا ناراحتی به من غلبه کنه! یکی از علل برون گراییم هم همینه، نمیخوام کش پیدا کنه، طول بکشه تا حل بشه، عجولانه تلاش دارم حل بشه.
امروز یکم فکر کردم، کلا اینکه اکثر روزها تنهام و همسر سر کاره، یا عصر باهم سرکاریم و همدیگه رو دیدن کم شده باعث شده زیاد فک کنم!
فکر کردم که چی میشه منم یه لحظه اجازه بدم که غمگین باشم، به خودم اجازه بدم ضعفهام رو ببینم و حسشون کنم و درکشون کنم و اینجوری بیشتر و بهتر به جنگشون برم. نه اصلا چرا به جنگشون برم؟یک بار هم که شده به عنوان بخشی از وجودم بپذیرمشون و اجازه بدم همونجا، اونجا گوشه ای از اعماق وجودم باشن، زندگی کنن!!
روحیه تغییر پذیریم، روحیه تغییر دوست داشتنم خوبه، اما اگه زیاد به خودم سخت میگیرم چی؟اگه برای تمام ضعفهام و همه ابعاد -حالا از نظر خودم- اشتباهم به خودم سخت میگیرم و خودم رو سرزنش میکنم چی؟؟این خودش یه تغییر میخواد!! Ironically!
فک کردم چطور خیلی ها بسیااار بیخیال با یکی از صفاتشون کنار میان، خیلی خودخواهانه تلاشی برای تغییرش ندارن و شنیده ایم که میگن من همینم که هستم! دلم خواست یکی از این افراد باشم! و لحظه ای که تصمیم گرفتم که دیگه خودم رو برای صفاتم، برای اخلاقم، حالا برای هر خصوصیتم سرزنش نکنم یه آرامشی اومد سراغم. آروم شدم.
اصلا من چرا اینقدر خودآگاهم؟؟چرا اینقدر به خودم فک میکنم؟چرا اینقدر خودم رو روانکاوی میکنم و ریشه رفتار و حالاتم رو پیدا میکنم؟!! ای بابا!
زیادی فک میکنم شاید، تصمیم دارم دیگه فک نکنم! حالا شده یه مدت هم که شده به خودم استراحت بدم، به خودم و به مغزم و به روانکاو درونیم که لحظه ای دست از سرم برنمیداره!
یه چیزهایی رو مطمئنم، ریشه شون رو هم میدونم چیه و ...فعلا میذاریم برای خودشون باشن تا راه مبارزه باهاشون، و صدالبته انرژی مبارزه باهاشون رو پیدا کنیم.فعلا میخوایم یکم نفس راحت بکشیم و تصمیم دارم یکم به خودم برسم، تمرکز میکنم رو خودم نه روابطم با دیگران و یا کیفیت رابطه م با دیگران.
فعلا من هستم و من.خودم و خودم.