بنظرم هرکسی که خاطراتش رو می نویسه 100 هیچ از بقیه جلوست!
لابه لای خاطراتی که می نویسیم لایه هایی از وجودمون قرار دارند که حافظه ما قادر به حفظ همه اونها نیست...
در این حد که گاهی از خوندن خاطراتم شوکه میشم!
یا گاهی جواب سوالهایی رو که مدتها ذهنم رو درگیر کردن پیدا می کنم!
راستش دلم میخاست میتونستم همههه چی رو بنویسم اما متاسفانه وقت نمیکنم!
مثلا دلم میخاست تمام جملاتی رو که از دانشجوها میشنیدم ثبت می کردم،
دلم میخاست میتونستم لحن صدای "خسته نباشید" گفتنشون رو بعد از امتحانی که بنظرشون دشوار بوده ضبط کنم،
دلم میخاست حسی رو که بعد از شنیدن "استاد شمااا یادتون بره؟؟! عمرااا!" (با خنده)، بهم دست می ده تو یه شیشه نگه دارم و هر از چند گاهی درش رو بردارم و یه نفس عمیق ازش استشمام کنم!
دلم میخاست همه حرفهای طنز همسر رو که باعث میشه چند دقیقه ماهیتابه تو دستم بمونه و بخندم، با صوت ضبط کنم و هروقت دلم گرفت گوش کنم و دلم باز شه!
دلم میخاست این حس عجیب خوش شانسی رو که بهترین رفیقم همسرمه مثل یه نور پرنور نگه دارم که هروقت وارد دوران تاریکی شدم تو دلم روشنش کنم...
اما
زندگی میگذره...
یادمون میره...
تا می تونید بنویسید...