واقعیت اینه که درحالیکه به شدتتت از شغلم و این مطالبی که میخونم لذت میبرم و هر لحظه لبخند میزنم،
به شدتتت خسته هم شده ام.
این ترم خیلیییییی کش اومده، و این دو کلاس هم هفته بعد تموم میشن...
واقعیت اینه که یه زخم کهنه، یه درد قدیمی، در من بیدار شده، علتش رو هم میدونم، و با اینکه در هفته شادمان هورمونی قرار دارم، مود روحیم رو به سختی و با تلاش بالا نگه داشتم و عمیقا غمگینم،
احساس میکنم نیاز دارم با یه نفر در مورد این زخم صحبت کنم، شااااید بتونم یکم ترمیمش کنم...
واقعیت اینه که تصمیمات خوبی گرفتم و فعلا روشون وایستادم، و نمیذارم کسی باعث تغییر عملکردم بشه،
واقعیت اینه که مدیر گروه یه کاری رو که باید انجام میشد دیر اطلاع داده و من فعلا نتونستم انجام بدم و فشار کاری خیلی بهم فشار آورده،
واقعیت اینه که این روزها به شدتتتتتتت احساساتی هستم و حتی با کوچکترین خاطره یا مطلب گریه میکنم!!!
واقعیت اینه که منی که در آینده زندگی میکرده و میکنه نمیتونه زیاد چیزی رو در مورد آینده تصور کنه و این داره اذیتش میکنه،
و در نهایت،
واقعیت اینه که نیاز به یه مسافرت یک هفته ای بدون هیچ دغدغه ای دارم که خستگی یکسالی رو که پشت سر گذاشتم از تن و روحم دربیاره...
کجایین خانم دکتر؟
من اینجام
همینجا
در همین وادی