تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد
تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد

حذف

یکشنبه که صبح با مامان صحبت کردم، گفتم بهش که جمعه دیدی قاطی بودم؟یکم عصبی هستم و اصلا خودم میبینم حالم عادی نیست، مامان گل گاو زبان و میوه اینا تجویز کرد. ما 3 شب تو هفته گل گاوزبان و سنبل الطیب دم میکنیم قبل خواب، خیلی خوبه.

مامان تلاش کرد آرومم کنه و گفت به هیچی فک نکن و کار داشتی به من بگو. اوکی. اونروز با اینکه خیلی زود بیدار شده بودم تا ظهر انقدر خرده کار داشتم که اصلا نشد درس بخونم. بعد از اینور فکر اینکه چرا استادم از سفرش نمیاد و ما حتی مقاله اول رو سابمیت نکردیم رو مخم بود! (برای مجوز دفاع گرفتن باید یه مقاله چاپ شده داشته باشم، یه مقاله هم لااقل باید اکسپت شده باشه) خب خودم خیلی ناراحت بودم چون حس میکردم وقتم تلف شده، هرچند میدونستم موقتیه و کارهای خونه به میزان فراوانی تموم شد و فریزر پر شد.

بعد همسر اومد و ناهار که خوردیم گفتم که انقدر کار بود که من یه صفحه هم نخوندم، گفتم همسر رو این آزمون حساسه و تمام تلاشش بر اینه که من بخونم و قبول شم. گفت چراااا؟و من گفتم خب قبول دارم تو خیلی بیرون از خونه ای و ...اما دیگه کمک نمیکنی و کارها ریخته سر من، منم سرم شلوغ شده فرقمون اینه که من همچنان باید کار خونه انجام بدم اما تو میای میری خبر میخونی و...استراحت میکنی، هرچند قبول نمیکرد و میگفت بیمه رو کار میکنه و خبر کم میخونه. حالا. من عصبی شدم و قاطی کردم، چون میگفتم برام برنامه ریزی کن میگفت روزی 10 صفحه بخون، هی گفتم نه برنامه ریزی که ساعت فلان تا فلان انقدر بخون، دوست داشتم یه بار یکی دیگه برام برنامه ریزی کنه و ذهنم آروم شه که کارها به موقع تموم میشه. نمیدونم چرا میدید عصبی ام اما نمیگفت اوکی، فک میکرد مثلا تایم تعیین نکنه من آروم میشم میگفت زمان بدم استرس میگیری. خلاصه طبق معمول همیشه من قاطی کردم و اوشون آروم بود و بغلم کرد گفت اصلاااا به ناهار شام فک نکن، آقا من پول میدم تو از بیرون سفارش بده این دو ماه رو به حرفم گوش کن وقت گذاشتن برای غذا پختن مسخره ترین چیزه و این حرفا. نمیدنم آروم شدم یا نه. گفتم میام شب میخونم و گفت عب نداره و... اما خیلییی فشار روم بود و تازه تو اون وضعیت اسنپ گرفتم رفتم کلاس! برگشتنی یه تیکه تا خونه رو پیاده روی کردم و آهنگ گوش دادم آروم شم. خدا رو شکر شام داشتیم و من یه ساعت درس خوندم. یه برنامه بامزه دیگه پیدا کردم و جدا نیم ساعتی که تایم میگیره برای تمرکز و مطالعه به نظرم خیلی طولانی میاد خیلی خوبه، تازه جایزه هم میده :))

باز همسر تاکید کرد که فکرم رو درگیر کار خونه نکنم و مامان هم از اینور باز غذا فرستاد. فک کنم هردو دیدن من خیلی تحت فشارم. منم برای اولین بار تو عمرم میخوام خودم رو رها کنم و سعی نکنم بخاطر منافع یا هرچیزی خودم رو ناراحت کنم، به قول همسر فعلا دو ماهه. تا بعدش ببینیم چی میشه.

از اینور یه تصمیم دیگه گرفتم و همسرم هم گفت فکر خوبیه و به شاگرد خصوصیم پیغام دادم که من تایمام جور نشد و نمیتونم در خدمتتون باشم و اینگونه من یه 4-5 ساعت دیگه م رو خالی کردم و ذهنم قشنگ به آرامش رسید. فایلهای ذهنیم تعدیل شد و قابل مدیریت.

تازه دیروز صبح زود بیدار نشدیم و پاشدم دیدم 8ه، صبحونه خوردیم و تا 11 ونیم من کلی خوندم، و دیدم که تو تایم کم هم میتونم بخونم و حس خوبی داشتم..

امیدوارم این داروی جدید هم عوارضش کم شه، چون به وضووووووووح میبینم که از وقتی یاسمین روشروع کردم و بعدش عوضش کردم اینگونه شده ام. گاهی خوبم و خود واقعیم هستم، اما گاهی واقعا قاطی ام و خوشبختانه همسر هم میبینه و گاهی میگه نخور اما انقدر گفتم لازمه و خوبه برام فعلا داره کنار میاد.

خدا خودش کمکم کنه.

بدترین عوارض این حالت اینه که 1.عذاب وجدان بعد از عصبی شدن، 2. فکر وآگاه بودن به اینکه چرا من اینطوری هستم و نمیتونم آروم با آرامش به کارهام برسم، 3. روزهای زیبایی زندگیم اینگونه میگذرند...

+باید این حالت رو به عنوان حالی موقتی که در اثر تغییرات هورمونی ایجاد میشه بپذیرم و دیگه بهش فک نکنم. این پست رو که نوشتم خیلیییییییی آروم شدم و یه عالمه درس خوندم و الآنم یه چایی ریختم برای خودم که زنگ تفریحم با خوراکی سپری شه :) البته تموم شدن پ هم میتونه تو حال خوبم تاثیر گذار باشه! کلا زندگیمون داره رو محور این موضوع میچرخه فعلا! :))))

++دیروز همسر بعد صبحونه پرید ظرفها رو شست که بگه وقتی خونه ست و میتونه کمک خواهد کرد و منم رفتم بغلش کردم تشکر کردم.

همچنان تولدم!!

جمعه رفتیم باغ و تولد گرفتیم و خیلی خوب بود. همسر هنوز وقت نکرده کادو بخره، الکی پول گذاشتیم تو پاکت بده، حتی وقت کارت هدیه هم نداشت. دوشنبه صبح تنها وقتیه که فرصت داریم شاید رفتیم چیزی بخریم! تو باغ یکم قاطی بودم، پ بودم و اعصاب معصاب نداشتم، یکم رفتم نشستم تو ماشین تنهایی و چشمام رو بستم خوب شدم! دختر خاله م اومد کنارم و یکم خندیدیم بهترم شدم! شب برگشتیم و تخم مرغ آبپز کردم خوردیم و سعی کردیم زود بخوابیم چون صبح باید پنج و نیم بیدار میشدم.

دیروز گوشیم که زنگ خورد باورم نمیشد وقت خوابم تموم شده. پاشدم صبحونه آماده کردم خوردیم و با همسر راهی شدیم. دانشگاه دوم اینجا یکم خارج از شهره، و یه 45 دیقه راهه، همسرم من رو رسوند و خودش حتی یکم اونور تره. رفتم آموزش و لیست دانشجو ها رو گرفتم و نشستم، آقا چشمام داشت بسته میشد اصلا یه وضعیتییی. تا اینکه خانومه فهمید من از اساتیدم برام چایی آورد جون گرفتم و رفتم کلاس. یکم صحبت و یه آزمون کوچولوی تعیین سطح گرفتم که ببینم چه کتابی رو معرفی کنم. بعدش رفتم پیش مدیرگروه و 20 دیقه اینا حرف زدیم و اونم یه چایی داد بهم. فقط بد شد ازم 2 تا سوال پرسید نمیدونم چی شد دروغ از دهنم پرید بیرون!! اصلا یعنی نمیدونم دیدید آدم یه هو غافلگیر میشه؟از اون موقعیت ها. بعد کل فکرم مشغول شد به عواقب دروغ یه هویی من!!! همسر اومد دنبالم گفت ناهار رو چه کنیم و گفت بریم همین تو راه دو سه تا باغ رستوران هست از اینا. گفتم چرا؟اینا مال مناسبتهای خاصه، چون قیمتشون هم بسیاااار بالاست. گفت بریم حالا. یه غذا سفارش میدیم باهم میخوریم، منم قبول کردم چون نه خیلی گشنه م بود (البته تصورم براین بود) و اینکه سالاد و سوپم میدن دیگه سیر میشیم.

رفتیم و گفت هرچی میخوای دو تا سفارش بدیم، گفتمم عهههه! گفت آخه تولدتههه :))) هیچی دیگه یعنی همه چی رو تا آخرین قاشق خوردیم و من گشنه م نبود مثلا!!

برگشتیم من حدودا 20 دیقه وقت داشتم! حاضر شدم سریع یه کافی میکس درست کردم که تو کلاس نخوابم و رفتم کلاس کانون. و واقعا تاثیر داشت، و من شاد و شنگول بودم. یکی از بچه ها یه کاردستی خوشگل برا تولدم درست کرده بود. هم اسم هم هستیم.

بعد مامان زنگ زد که برات که سبزی کوکو و قورمه سبزی فریز کردم بیا ببر، یه کوکو هم پختم برا شامتون یعنی مرسییییییییییییییییییییییی. نزدیک خونه شونم بودم، یه عالمه هم پیاده روی کردم . بعد همسر اومد دنبالم رفتیم خونه.

برگشتیم دیدم وااای کلی کار مونده، هویج ها نصفش مونده سرخ نکردم، قابلمه ها رو گازه، اما من اصلاااا انرژی نداشتم، یه سری هویج سرخ کردم و فریز کردم باقیش موند برای الآن و دارم سرخ میکنم، لباسم تو ماشین انداختم، میزنم نصف شب کار میکنه که فشار آب بالا باشه، اونا رو هم پهن کردم و باقی کارها رو انجام بدم و یکم درس بخونم.

++اول اینکه من بالاخره یه سری تصمیمات برای آینده گفتم و شاید دست از سر همسر بردارم که بگو قراره چیکار کنیم! بگو قراره چطور بشههه!! یه برنامه هایی ریختم و امیدوارم که با تلاشم با توکل به خدا عملی بشه.

+++دوم اینکه این دوستم که میگفتم یه ماه نبود بالاخره برا تولدم تبریک گفت و نوشت بریم بیرون، و واقعا تایم هامون جور نیست، اون صبحها سر کاره منم عصرا کلاس دارم، جمعه هم که خصوصی دارم. قرار شد شب صحبت کنیم، من گفتم بیا خونه مون، چون دلم میخواست بیاد و تنهایی نیومده بود، گفت خونه تون از محل کارم دوره و...خلاصه گله هام رو گفتم و اونم میگفت تو هم سرت شلوغه که گفتم شهریور همچینم شلوغ نبود و صبح باز حسابی حرف زدیم و تقریبااا آشتی کردیم و بهش گفتم که من مثل اون یکی دوستش نیستم، اگه نیست بشه منم نیست میشم! :))

+++باید برای آزمون بخونم اما حس و حالش نیست و نمیتونم تمرکز کنم! یه برنامه زدم رو گوشیم به درد نخور! نمیدونم چیکار کنم متمرکز شم، مطالعه من تو کتابخونه با کیفیت بالا بود و از وقتی با همسر هم خونه شدیم نتونستم برم و این تنهااا چیزیه که ناراحتم ازش! حالا نمیدونم فضای خونه رو چطوری کنم که حس کتابخونه بیاد :(

تولدم

امروز تولدمههه! هورررا. هرچند من یه هفته رو هفته تولدم اعلام کردم و از 3 شنبه تولد داشتیم و تا هفته بعد دوشنبه میخوام از این حس عالی لذت ببرم و لحظه لحظه ش رو حس کنم.

یه کوچولو سرماخوردگی دارم که اصلا مهم نیست، ناهار میریم باغ خاله اینا و جشن میگیریم باهم.

امروز حسااابی کار دارم چون از فردا کلاسهای دانشگاه شروع میشه و وقتم کمه، شاگرد خصوصیم گفت نمیتونه بیاد، منم لوبیا ها رو گذاشتم بپزه و هویج ها رو شستم سرخ کنم فریز کنم، سرویس بهداشتی رو باید بشورم و دوش بگیرم و حاضر شم که بریم. این وسط وسط ها شاید یکم درس خوندم. همسر خیلی بهم انگیزه میده میگه این آزمون رو قبول شو کلی فرصتها برامون فراهم میشه، خودش قبول شده الآنم داره نونش رو میخوره، میخوریم.

همسر اصرار کرد اینستاگرامم رو فعلا پاک کنم تا این دو سه ماهه وقتم رو نگیره، کاملا دیده که من معتادم، منم به حرفش احترام گذاشتم و امشب که تولد تموم شد پاکش میکنم، دیشب میخواستم پاک کنم فک کردم تولدم بگذره بعد چون ذاتا امروز نمیتونم زیاد مطالعه داشته باشم.

چون با همسر مسیر دانشگاه رو خواهیم رفت و برگردیم خیلیی حالم بهتره و نگاهم به کلاسها مثبته، چون معمولا مسیر من رو خسته میکنه.

کلاسهای کانون هم که شروع شده و فعلا این 4 تا خوب بودن تا ببینیم بعدی چطوره.

ویدیو آهنگ oh baby baby بریتنی رو دانلود کردم خاطره ها داریم با این آهنگ. بعد یادم افتاد وقتی کلاس زبان میرفتم از جملات این آهنگ ها برای مثال های گرامر استفاده میکردم یادمه یه بار به مدرس آقامون گفتم I shouldn't have let you go :)))))) حتی چهره ش بعد این مثال من یادمه. بعد فک کردم چقدر فعال بودم و از این زبان آموزها بودم که هی همه چی رو میدونه و میپرسه و خب اینجوری شد که خیلی قوی شدم. من به انگلیسی فک میکردم یعنی سیستم مغزم انگلیسی شده بود! الآن خودم یه زبان آموز دارم اسمش ژیناست، اوه فک کنم از منم بهتره چون فیلم هم میبینه و ما خب اون موقع انقدر اینترنت نبود و بیشتر سی دی بود و دوبله و ...خلاصه با اینکه 15 سالشه عالیههه. و من هی تشویقش میکنم حتی بعد کلاس میاد سوال میپرسه من ناراحت نمیشم که تایم استراحتم داره میگذره. یادم باشه بهش بگم منم مثل خودش بودم....

+برم به کارهام برسمممم.

پیش

دیروز مفید بود و کارهای مقاله تمومه به جز یه قسمت که باید کوتاه ترش کنم و همسرم که هی میگه بسه دیگه و برای آزمون بخون و حسابی کفری از دست من چون خیلی مته به خشخاش میذارم.

ناهار خوردیم و همسر خوابید خیلی خسته بود منم یکم دراز کشیدم فک کنم خوابم برد بعد بیدار شدم کم کم آماده شدم و رفتم کافی شاپ قشنگی که دوستان پیشنهاد کرده بودن. دوستم گفته بود تو کیک نخر من با بچه نمیتونم کادو بخرم همینو بیارم منم با کلی بحث قبول کردم. خیلی خوب بود و همه مون به این girls night out نیاز داشتیم. بچه ها بیشتر از خانواده همسرشون صحبت کردن و درد و دل و مسائل پیش آمده اما من در سکوت بودم هیچی نگفتم و اصلا تعریفی هم نکردم چون اصلا نیازی نیست. اما در مورد اون دوستم صحبت کردم که یه ماهه اصلا پیغام نمیده و حتی بار آخر میدونست من بخاطر قطع تماس دلخورم و خودش گفت که انتظار داشته قهر باشم،اما  باز اینبار هم رفته نیست شده و فقط به دوتا از استوری های سفرم یه عکس العمل کوچولو نشون داده.دیروز که به بچه ها گفتم چون نمیشناسنش راحت اخلاقاش رو گفتم و اینا. گفتن بیخیال، قدیما دوست خیلی مهم بود، الآن همسرت هست دیگه لازم نیست با افراد خیلی صمیمی شی، نمیدونم من این نظر رو ندارم. میدونم زندگی ها تغییر میکنه اما جالبه که قبلا هرکدوم از دوستام مزدوج میشد خب بخاطر مشغله هاش اون فاصله میگرفت حالا که این دوستم مجرده و من متاهل من باز وقت بیشتری برای دوستی میذاشتم حالا شاغل شده که چی؟ کلا من از همون پیش دبستانی اصلاااا شانسی نداشتم تو دوستی، اینم الآن مرحله بزرگسالی! و واقعا ایراد از من نیست. بارها و بارها با خواهرم در این مورد صحبت کردیم و هربار واقعا بدون طرفداری از من گفته که تو شانس نداری و دوستای تو چرا اینجوری آنرمال یا عجیبن و ....خلاصه باید بیخیال این قضیه بشم. البته یه نکته هست اونم اینه که درسته مهمونیم رو اومد خونه مون، بعدش نتونستم تنهایی دعوتش کنم، البته بعد یه چندماه برنامه مون جوری شد که نمیشد دعوت کنم ،یعنی تایم هامون جور نبود، شاید یکمی از این دلخور باشه ،نمیدونم. همسر هم میگه، میگه من رو داری میخوای چی کار! در حالیکه خب آدم به یه نفر نیاز داره غیر از همسرش که باهاش صحبت کنه، یه چیزایی رو به همسر نمیشه گفت.حالا.

شب بعد کافی شاپ برگشتم سریع همسر رو برداشتم و رفتیم خونه مامان اینا سوغاتی هاشون رو دادیم و شام خوردیم و کلی صحبت و...برگشتیم.

امروزم صبح زود بیدار شدیم همسر رفت و منم یه ساعت و نیم به بطالت نشستم و چون پ شدم بی حالم و اجازه دادم به خودم استراحت ذهنی کنم و اینترنت مطلب خوندم و....بعد دیدم اصلا حس درس و اینا نیست گفتم قرار بود بیکار نمونی، پاشو به کارهای خونه برس. ظرف شستم و گردگیری حسابییییی چون جمعه صبح شاگرد خصوصی دارم که میاد شب هم مامان اینا میان شام و یه تولد کوچولو برای من. فردا هم صبح کلاس فرانسه و عصرم که کلاسهای خودم. از امروز کلاسها شروع میشه و خوشبختانه شعب نزدیک هستم و سطح های راحت.

الآنم جارو کشیدم حسابی و خوشحالم. مامان زنگ زد گفت بریم خرید آماده میشم برم و بعد بیام ناهار و بعدشم کلاس.

++فیلم درساژ رو دانلود کردم دیدم، جالب بود، درسته فضای خاکستری بود اما خوشم اومد. خوب شد با همسر ندیدمش چون اصلا از این فیلمها خوشش نمیاد.+دلم خواست الآن همین الآن که در آستانه 30 سالگی هستم یه دختر داشتم که لااقل 12 یا 13 سال میداشت!!! کاش میشد! اما برای اینکار باید 16 سالگی ازدواج میکردم :))) اما همیشه فاصله سنی کم رو برای مادر و فرزند میپسندمممم.

تعادل

به نظر میرسه که خدا کائنات یا حالا هر عامل دیگه ای، یه تعادلی بین داشته ها و نداشته های آدمها ایجاد میکنه.

درسته عده بسیار معدودی در دو سوی این محور هستن و بسیار بدبخت یا بسیار خوشبخت هستن، اونم تازه با معیارهای متفاوت!

اما در کل خدا یه نعمتهایی رو بهت میده و یه عده ای رو نمیده یا ازت میگیره!

باز هم تکرار میکنم معیار ها متفاوته، و ارزش ها هم متفاوته.

و من حس میکنم جدای مواردی که با جبر بهمون تحمیل یا بهمون ارزونی شدن، مسیر هر شخصی از اول با ارزش ها و معیارهایی که تو ذهنش داره مشخص میشه. هرکی رو هرچی تمرکز کنه به اون میرسه.

من همیشه به موقعیت اجتماعی بیشتر از مسائل مادی اهمیت دادم.

همیشه خودم رو با کسی که از نظر مالی پایین تر بوده مقایسه کردم و راضی بوده ام ولی همیشه به افرادی که موقعیت اجتماعی بالاتر و بهتری دارن نگاه کردم و تلاش کردم خودم رو بالاتر بکشم.

همیشه تو ذهنم بوده بگن چه فرد موفقی و شادی، تا اینکه بگن چه فرد مایه داری!

همیشه خواستم فرد بهتری باشم، هم شخصا هم تو روابطم. همیشه خواستم رو به رشد باشم، تغییر کنم، تلاشم رو بیشتر کنم.

من بهتون اخطار میدم، تصورات ذهنی و آرزوهای درونی تون رو جدی بگیرید. من مصداق واقعی به هرچی فکرکنی سرت میاد هستم.

قانون جذب واقعا وجود داره و اون چه که تصور میکنیم، بخصوص وقتهایی که حس میکنی که روح و روانت درگیرش شده جوری که اون لحظه با تصورش بسیار شاد، یا برعکس بسیار غمگین شدی، قانون جذب تو اوجشه. من همیشه جوری تصور میکنم که انگار اتفاق در آینده نمی افته بلکه همین الآن در زمان حال درگیرش هستم و همین الآن در حال اتفاق افتادنه، زمان معنی نداره. ذهن محدودیت نداره. جوری اونچه رو که میخواید تصور کنید که تمام سلول های بدنتون سرشار از حس واقعه باشن. اون حس فوق العاده دستیابی رو همین الآن وارد سیستم ذهنی و جسمی ت بکن.

+نوه خاله همسر برای انتخاب رشته و اینا خیلی با ما مشورت کرد و.... در نهایت هم قبول شد اما گویا رشته ش رو زیاد دوست نداشت. تجربی بود و مثلا پزشکی اینا میخواست. مادرشوهرم میگفت دوست نداره و شاید بهتر بود پشت کنکور می موند گفتم رتبه ش از اینم بیشتر میشد فقط یه سالش حروم میشد. بعد گفتم آدم باید یا تلاشش رو با آرزو هاش تنظیم کنه، یا اگه نمیتونه آرزو هاش رو با میزان تلاشش تنظیم کنه! خیلی خوشش اومد از این حرفم. خب طبیعیه، کسی که تا ظهر بخوابه موفق نمیشه که، بعدم میگه ای وای من چرا اینقدر بیچاره م مثلا!

تلاش+تصور=رسیدن به هدف. حس میکنم بدون یکی از اینها معادله شدیدا بهم میخوره.

حس و حال عجیب غریب پاییز.

++امروز ساعت 6 صبح بیدار شدم، همسر گرامی رو بدرقه کرده و مشغول تموم کردن ادیت مقاله شدم. تقریبا تمومه، دیروز از صبح 7 کار کردم روش تا شب تموم شد، الآن یه دور بخونم و یه دستی به سر و روش بکشم و از لیست انتخابی استادم یه ژورنال انتخاب کنم. باهاش مشورت کنم.

عصری با دوستان و همکارام میریم بیرون دور همی، اما چون تولدم نزدیکه میخوام کیک بخرم.شامم مامان دعوت کرده.انشاله که روز خوبی باشه.

تازه خدا رو شکر حالا که مجبوریم صبح زود بیدار شیم که همسر بره کلاسش، باید شبها زود بخوابیم و من از این حالت بسیار خرسندم. 2روز تو هفته هم باهم میریم سر کار. دوست میدارممم.

خدایا گفتم شکرت؟مرسی بخاطر همه چی. و توکل میکنم به تو.

++به استادم انقدر پی ام دادم جواب نمیداد. فک میکردم برگشته نوشتم رسیدن بخیر بعد دوستم گفت برنگشه منم نوشتم استاد ببخشید فک میکردم برگشتید. دیگه دید هی پی ام میدم نوشت نه هنوز اگه کار ضروری داری بفرمایید نوشتم نه عذر میخوام واقعا.