تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد
تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد

پیش

دیروز مفید بود و کارهای مقاله تمومه به جز یه قسمت که باید کوتاه ترش کنم و همسرم که هی میگه بسه دیگه و برای آزمون بخون و حسابی کفری از دست من چون خیلی مته به خشخاش میذارم.

ناهار خوردیم و همسر خوابید خیلی خسته بود منم یکم دراز کشیدم فک کنم خوابم برد بعد بیدار شدم کم کم آماده شدم و رفتم کافی شاپ قشنگی که دوستان پیشنهاد کرده بودن. دوستم گفته بود تو کیک نخر من با بچه نمیتونم کادو بخرم همینو بیارم منم با کلی بحث قبول کردم. خیلی خوب بود و همه مون به این girls night out نیاز داشتیم. بچه ها بیشتر از خانواده همسرشون صحبت کردن و درد و دل و مسائل پیش آمده اما من در سکوت بودم هیچی نگفتم و اصلا تعریفی هم نکردم چون اصلا نیازی نیست. اما در مورد اون دوستم صحبت کردم که یه ماهه اصلا پیغام نمیده و حتی بار آخر میدونست من بخاطر قطع تماس دلخورم و خودش گفت که انتظار داشته قهر باشم،اما  باز اینبار هم رفته نیست شده و فقط به دوتا از استوری های سفرم یه عکس العمل کوچولو نشون داده.دیروز که به بچه ها گفتم چون نمیشناسنش راحت اخلاقاش رو گفتم و اینا. گفتن بیخیال، قدیما دوست خیلی مهم بود، الآن همسرت هست دیگه لازم نیست با افراد خیلی صمیمی شی، نمیدونم من این نظر رو ندارم. میدونم زندگی ها تغییر میکنه اما جالبه که قبلا هرکدوم از دوستام مزدوج میشد خب بخاطر مشغله هاش اون فاصله میگرفت حالا که این دوستم مجرده و من متاهل من باز وقت بیشتری برای دوستی میذاشتم حالا شاغل شده که چی؟ کلا من از همون پیش دبستانی اصلاااا شانسی نداشتم تو دوستی، اینم الآن مرحله بزرگسالی! و واقعا ایراد از من نیست. بارها و بارها با خواهرم در این مورد صحبت کردیم و هربار واقعا بدون طرفداری از من گفته که تو شانس نداری و دوستای تو چرا اینجوری آنرمال یا عجیبن و ....خلاصه باید بیخیال این قضیه بشم. البته یه نکته هست اونم اینه که درسته مهمونیم رو اومد خونه مون، بعدش نتونستم تنهایی دعوتش کنم، البته بعد یه چندماه برنامه مون جوری شد که نمیشد دعوت کنم ،یعنی تایم هامون جور نبود، شاید یکمی از این دلخور باشه ،نمیدونم. همسر هم میگه، میگه من رو داری میخوای چی کار! در حالیکه خب آدم به یه نفر نیاز داره غیر از همسرش که باهاش صحبت کنه، یه چیزایی رو به همسر نمیشه گفت.حالا.

شب بعد کافی شاپ برگشتم سریع همسر رو برداشتم و رفتیم خونه مامان اینا سوغاتی هاشون رو دادیم و شام خوردیم و کلی صحبت و...برگشتیم.

امروزم صبح زود بیدار شدیم همسر رفت و منم یه ساعت و نیم به بطالت نشستم و چون پ شدم بی حالم و اجازه دادم به خودم استراحت ذهنی کنم و اینترنت مطلب خوندم و....بعد دیدم اصلا حس درس و اینا نیست گفتم قرار بود بیکار نمونی، پاشو به کارهای خونه برس. ظرف شستم و گردگیری حسابییییی چون جمعه صبح شاگرد خصوصی دارم که میاد شب هم مامان اینا میان شام و یه تولد کوچولو برای من. فردا هم صبح کلاس فرانسه و عصرم که کلاسهای خودم. از امروز کلاسها شروع میشه و خوشبختانه شعب نزدیک هستم و سطح های راحت.

الآنم جارو کشیدم حسابی و خوشحالم. مامان زنگ زد گفت بریم خرید آماده میشم برم و بعد بیام ناهار و بعدشم کلاس.

++فیلم درساژ رو دانلود کردم دیدم، جالب بود، درسته فضای خاکستری بود اما خوشم اومد. خوب شد با همسر ندیدمش چون اصلا از این فیلمها خوشش نمیاد.+دلم خواست الآن همین الآن که در آستانه 30 سالگی هستم یه دختر داشتم که لااقل 12 یا 13 سال میداشت!!! کاش میشد! اما برای اینکار باید 16 سالگی ازدواج میکردم :))) اما همیشه فاصله سنی کم رو برای مادر و فرزند میپسندمممم.

نظرات 2 + ارسال نظر
هستی پنج‌شنبه 4 مهر 1398 ساعت 08:06 http://Mydailynotebook.blogsky.com

سلام عزیزم. ممنون از کامنتهای مثبتت
من خیلی از نوشته هات انرژی میگیرم و یاد زمان رساله نوشتن خودم هم میفتم.
من هم چون خیلی از بارداری و زایمان بدم میاد همیشه دلم میخواد یه دختر هفت ساله بهم بدن که بزرگش کنم

سلااام. فدای تو بشم.
قربونت بشم، آره اوضاع احوالمون شبیه همه، برای همینم هی میام میخونم که حس و حال درس و کار نپره
ای وای منم از زایمان بدم میاد، خیلی بده که بدمون میاد. اما بچه دوست دارم، به قول تو کاش یه هو میپرید بغلم.
دوستام دارن رو من کار میکنن هی از نکات بسیااار مثبت بارداری میگن، اما ریشه این دوست نداشتن جای دیگه ست و شاید بشه پیدا کرد و حل کرد.
ایشالا دختر خودت رو بغل میگیری عشق

مامان عسل چهارشنبه 3 مهر 1398 ساعت 21:18

ماهی کوچولو تولدت مبارک عزیزم واقعا بهت حق میدم از نوشتت وبلاگ دلسرد بشی ، ولی من از طرف خودم ازت معذرت می خوام چندوقتیه متوجه شدم خواهر بیمار شده و اصلا حوصله هیچ چیزی رو ندارم باور کن خوندن وبلاگ تو و چند نفر دیگه بهم روحیه میده وگرنه با افکار مخرب و منفی که سراغم میاد تا الان دیوونه شده بودم ، در کنار همسرت همیشه شاد باشی

سلام علیکم.
خیلییی ممنووون دوست گرامی
نه من شوخی کردم بیشتر. اما خب اگه کامنت پرانرژی هم داشته باشم که چه بهتر. اما شوخی بود، رمزگذاری هم شوخی بودش.
انشاله خواهرتون هرچه سریعتر صحت پیدا میکنن و شما هم حالتون بهتر میشه. براشون دعا میکنم.
خیلی ممنون.زنده باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد