امروز در یک لحظه پرتلاطم، هم به گذشته یعنی مثلا 3-4 سال پیش سفر کردم، هم آینده نامعلوم اما معلوم مثلا 3-4 سال بعد جلو چشمام رژه رفت!
تلنگری که همسری بهم زد و تلنگری که با دیدن کتابهای نخوانده ام تو سایت گودریدز بهم دست داد!
اینکه من آدم موفقی هستم و به قول بعضی از دوستان خیلی ها حسرت موقعیتم رو دارن کاملا مبرهن و واضح میباشد.
اما در اینکه سطح رضایتم از سال 95 بسیار پایین میباشدالبته در مورد شغل، تحصیل و موقعیت اجتماعیم، سوالات فراوانی مطرح میشود!
من به اصطلاح بسیااار مشهور و بین المللی مرغ همسایه غاز است(the grass is greener on the other side (of the fence))
دچار شده ام!
هرچی همسری هم میگه که تو از شغلهای دیگه خبر نداری و باید شغل ارزشمند تدریس رو دوست داشته باشی تو کت من نمیرهههه!!
حالا من دیشب همه کارهام رو کردم و حتی 2 وعده غذا پختم که امروز صبح از ساعت 7 قشنگ مقاله بخونم. اما ساعت 9 بیدار شده و زمان عزیز را به بطالت گذراندم و همش با تلفن صحبت کردم چون همه هی زنگ زدن، بعدشم با همسری گوشی خریدیم برام، اینترنتی!!
و وقتی داشتم وارد حمام میشدم و به همسر گفتم که وقتی میره کلاس من رو بذاره خونه مامانم اینا و گفت چرا میری بشین به کارات برس از صبح هیچ کاری نکردی من موشک شدم!
تا اینجا هیچ تلنگری نبود و منم دست پیش گرفته بودم که پس نیفتم! تا اینکه همسری به قول خودش با جدیت و به قول من دعوام کرد و گفت که باید عادت کنی و تو خونه کار کنی! خونه مزایایی داره که کتابخونه نداره و........ و من اول جواب میدادم و بعدش وقتی داشتم در سکوت اشک میریختم و همسری نمیدید تا اینکه اومد بغلم کنه بگه خب حالا برو حموم دید دارم گریه میکنم تلنگر خورد بهممممممممم!!
اینکه ماهی کوچولو عزیز، آیا این را که 28 سال داشته، ازدواج کرده، به خانه خود رفته، مقطع تحصیلی ات دکترا میباشد نه کارشناسی، و اینکه دیگه بچه نیستی و نمیتونی بچگی کنی و مسئولیت های فراوانی بر دوش داری را میپذیری؟؟
و من دقایقی برای گل چیدن رفته بودم و داشتم فکر میکردم!! که من این حقیقت رو نپذیرفتم! و فک کنم نیاز به چند جلسه مشاوره داشته باشم. باید با یکی صحبت کنم.
تا این رو قبول نکنم اون هم به طور کامل و تمام و کمال، همینطور نارضایتی خواهد بود! پس! ریشه در نارضایتی و ریشه در بازیگوشی پیدا شد و انشاله حل بشه و من که به مامان اس دادم که نمیام و میخوام درس بخونم، بشینم و لااقل چند صفحه خلاصه کنم و بنویسم.
خدایا به امید تو.
++ما به هم محکومیم مثل ما دوتا به هم مثل دوتا بی گناه مثل 2تا متهم، ما به هم محکومیم مثل آه بعد گناه، مثل این جرم عزیز مثل عشق تو یه نگاه...
ما به هم محکومیم مثل عیسی به صلیب مثل مریم به مسیح مثل آدم و حوا به سیب....مثل آیینه به سنگ مثل گندم به حریق مثل آهو به تفنگ...حال من ویران، حال تو ویران...
کنسرت بنیامین که قبل از عقدمون تو دوره آشنایی رفتیم هرگز از یادم نمیره...و هنوزم با آهنگاش کیف میکنم...هم بنیامین فوق العاده بود، هم کسی که کنارم نشسته بود و همه آهنگها رو داشت برای من میخوند و روش به سمت من بود نه به سمت بنیامین...
دوستت دارم همسر.
اصلا نمیتونم تمرکز کنم، و وقت مرده خیلییییییی زیاد دارم. امروز صبح یادم افتاد یه چیزی رو ثبت نکردم و مجبور شدم رفتم دانشگاه، حالا خدا رو شکر همسری ماشین داد و سریع رفتم اومدم وگرنه 3 ساعت وقتم رو میگرفت. بعدش انقدر غصه خوردم سر همین قضیه، مامان هم میگفت پولت میره جونت که نمیره غصه نخور. حالا بیخیال شدم اما صبح به همسری گفته بودم جارو بکشه ، اما ظرفها رو شسته بود گفتم خودم جارو بکشم؟ چون 2 هفته ست منتظرم بکشی، و گفت خب نیم ساعته، منم شروع کردم گفتم من چطوری به کارام برسمممممممممممممم؟و اینجور حرفها، یکم قانع شد و گفتم که فقط در حرف میگه که رساله من رو جدی میگیره، و در عمل هیچی.
کلا خیلی خسته میشم و وقتی رو رساله و تعداد مقالاتی که باید بخونم تمرکز میکنم به شدت عصبی میشم چون میبینم یه عالمه کار هست و من اینهمه کلاس و کار خونه و ........عصبی میشم که چرا نمیتونم به رساله برسم. یه مدت بیخیالی میگذره بعد یادم میفته و قاطی میکنم، امروز گفتم که دیگه نمیخوام ناراحت باشم، میخوام یه فکری براش بکنم و عمل کنم، نه اینکه همش حرص و جوش بخورم یا ناراحت بشم.
گفتم میخوام از وقتهای مرده ام استفاده بکنم و همسری هم گفت که کمک میکنه و مثلا شب که مغز کار نمیکنه ناهار آماده کنم که صبح زود پاشم درس. فکر بسیااار خوبیه و با اینکه گفتم فک نکنم بشه. باید اقرار کنم که الآن فک میکنم میبینم همین رو که نمیگه من غذای کهنه نمیخورم رو به فال نیک بگیرم و به خودم انرژی مثبت بدم.
همسری هم برای آزمون استخدامی میخونه و سرمون شلوغه. اما جمعه فاینال میگیریم و من احتمالا به مدت یکسال نرم آموزشگاه خودمون چون با کلاسهای کانون دیگه وقتی نمی مونه.
خلاصههه که نیاز به تجدید انرژی دارم شدید و اصلا نمیدونم چطور میخوایم مامان اینا رو مهمون دعوت کنیم. قبول هم نکرد که مامان بابای من و مامان بابای خودش رو باهم دعوت کنیم. یه روزم خواهرش اینا رو میبریم بیرون چون بخاطر بچه کوچیک نمیشه که بیان خونه مون رو بهم میریزه. همینطوری روزهای مفید میگذره و.........هیچی به هیچی!!!
گوشیم هم دیگه داره میترکه و با اینکه گوشی مورد علاقه م 300 تومن گرون شده باید برم بخرم چون دیگه گوشیم کار نمیکنه!
خلاصههه که اعصاب معصاب یوخدی!