همیشه وقتی تصمیمی میگیری یه برهه زمانی یه اتفاقی میاد تا بازدارنده باشه!
بی ربط: حسی که به همسرت پیدا میکنی، خیلی آروم آروم و خیلی تدریجی با هیچ حسی قابل مقایسه نیست...
حسی که خودت هم متوجهش نیستی و یه هو بعد 2 ماه میبینی چقدر حست عمیق شده!
+ دیشب رفتم پیش همسری، دندونش رو کشیده بود :( بستنی یخی خریدم که خونریزی رو قطع کرد! بعدشم چند دست دومینو بازی کردیم و 60-6 بردمش!!!!!!!!!!!!! یکم لوسش کردم و اینا و صبحم نذاشت برم کتابخونه و کمی دراز کشیدیم و بعد اوشون ترجمه و منم کمی درس و کمی به مادر شوهری کمک برای ناهار, عصری که میرفت کلاس من رو رسوند خونه.
اختلاف نظر سیاسی داریم و من سکوت میکنم
دلم میخواد برم پیاده روی اما واقعا تا آزمون جامع سخته و بعدشم که ماه رمضونه! البته ماه رمضون شاید برم (همون تصمیم گیری اول پست)
مادر شوهرم رو خییییلییییییییییی دوست دارم و هزار مرتبه خدا رو شکر میکنم بابت این نعمت بزرگ.
سردرد دارم و کمی میترسم...
میخواستم برم دکتر یه چک آپ و شاید سی تی اسکن که همسری نذاشت گفت خیالات نکن چیزیت نیست و محاله دوباره خونریزی داشته باشی.
اما مامان و بابا گفتن 3 خرداد میریم بعد امتحانت.
++از دانشگاهی که تدریس میکنم کادوی روز معلم دادن خیلی ذوق کردم حالا کادوهام شد یه ترازو و یه مموری کارت و یه رومیزی ترمه خوشگل.
خدایا کمکمون کنه بنده های خوبی برات باشیم، اونجوری باشیم که تو میخوای نه اونجوری که خودمون دلمون میخواد...
++هیچی مثل ازدواج نمیتونه خیالت رو راحت کنه! فکر و خیال های قبل ازدواج برای من که خیلی چرت بود و الآن آسوده خاطرم واقعا. خدا رو شکر.
روز گذشته ات مبارک باشه عزیزم
ببخشید دیر تبریک گفتم
ممنون دوست عزییییز