و ماییم و تکرار اینکه ماندنی نیستیم و خواهیم رفت...ماییم و یادآوری اینکه این دنیا ارزش پابندی ندارد و خواهی رفت...نخواهی ماند...یادت نرود...
پدربزرگ عزیزم رفت...ما هم خواهیم رفت...و حتی نمیتوانی حدس بزنی نفر بعدی کیست...
چه زیبا نام گذاری شده ای روز حسرت...یقین دارم هرچقدر هم تلاش کنیم باز هم درجه ای از حسرت در وجودهامان موج خواهد زد...مانند دانش آموزی که برای خود تکرار میکند ای کاش بهتر خوانده بودم، مانند پشیمانی از سرعتی که منجر به تصادف میشود؛ پشیمانی از شکستن دل کسی، پشیمانی از معامله ای بی سرانجام و حسرت نبوسیدن دستهایی که دیگر نیستند....
و اینگونه است که حسرت و پشیمانی شد قوی ترین حسی که بشر میتواند تجربه کند و حسی که وجود همگی را در روزی خاص فرا میگیرد...روزی که میفهمیم دنیایی که در آن بودیم پلی بیش نبود و ما نرده های آن را چنان چسبیده بودیم که گویی مقصدی وجود ندارد و تا ابد روی آن پل دلخوش خواهیم ماند...
در اینکه مادران ما از ما بهتر هستند در احترام به بزرگتر و خدمت به آنها شکی نیست و همچنان حسرتی که وجود مادرم را آتش میزند...با اینکه گوشزد میکنم چقدر به پدرش خدمت کرده و همچنان بیشتر میطلبد...در حسرت بیشتر میسوزد...
اینکه تعداد افرادی که دغدغه آخرت دارند چقدر کم است... اینکه من 2 نفر را در زندگی ملاقات کرده ام که دغدغه فعال داشته اند...و برای آن در تکاپو و در حرکت بوده اند...سیال...
اینکه خود من چقدر دغدغه دارم...؟ و چقدر اطرافیان بی خیالم که یک زندگی معنوی ساده پیش گرفته اند روی من تاثیر میگذارند...و به سادگی در انکار هستیم...
در اینکه فراموش میکنیم ساده ترین اعمال روزمان را با نیت خوبی تبدیل به عملی جدای این دنیایی میتوان کرد...
تلنگر نیاز است برای ما...
مثل خواب من...
مثل مرگ که حقیقت دارد برای همه...