تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد
تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد

هرگز مگو هرگز

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

باز هم تغییر

شده که من حال نداشته ام، به دلایلی غمگین بوده ام یا کم حوصله بوده ام و به مدت چند روز به خودم اجازه داده ام که مثلا روی مقاله م کار نکنم. همیشه توجیه کرده ام که عب نداره همیشگی نیست که،چند روزه. اما حس میکنم تعدد این روزها زیاد شده.

اما اخیرا یه جمله رو به خودم یادآور کردم که زمان مجردی نوشته بودم و چسبونده بودم به در کمد که هی هی ببینمش:

چه چیز باعث میشود که برخی افراد گرچه ناراحت یا ترسیده اند، تمایل به کار و فعالیت از خود نشان بدهند؟ چرا برخی افراد خاص قادرند موانعی عظیم را از پیش روی خود بردارند؟آنها چطور میتوانند در برابر آنچه که دیگران شکست می نامند بارها و بارها تحمل آورند؟ "آنها آینده ای برای خود دارند که به مبارزه اش می ارزد، آینده ای که قطعا بدان دست می یابند"

و همین جرقه ای شد که دیگه هیچ بهانه ای دست خودم ندم برای تنبلی، برای کسالت و برای کار نکردن. تمرکز کردم روی شادی انتهای مسیر و رسیدن به هدف و اینگونه سختی های راه برام راحت شد. صبح بعد نماز خیلی دلم میخواست بخوابم، بخصوص که شب همسر یکم حالش بد شد و من بیدار شدم و گفت نمیتونه بخوابه و تپش قلب و لرز داشت، براش قرص آوردم و دست کشیدم رو صورتش تا بخوابه، صبحم کلاس داشت باید زود بیدار میشد، من اما کمی بدخواب شدم. اما بعد نماز بیدار موندم که کارهای مقاله م رو پیش ببرم. به دفاع و رهایی از این بار سنگین فکر میکنم و انرژی میگیرم و میخام از اون افراد خاص قوی باشم که موانع عظیم که نه، نه خدا رو شکر عظیم نیستن، موانع بسیار ریز رو از سر راهم بردارم و به خودم اجازه بی حوصلگی نخواهم داد انشاله.

بخصوص حالا که بخاطر مصاحبه خوب خوشحالم باید از فرصت استفاده کنم. نمیخوام ددلاین بذارم برای خودم، اما درستش اینه که مقاله رو تا عید تموم کرده باشم.انشاله.

پاک کن پاک نکن

یه پست راجع به مصاحبه نوشتم بعد پستش نکردم!!! نمیدونم چرا! اصلا نمیدونم چرا اینجا دارم مینویسم که نوشتم و پاکش کردم!

میخواستم مشروح اخبار بدم بهتون اما بعد پشیمون شدم و به خلاصه بسنده میکنم.

مصاحبه عالی بود و بهتر از این نمیشد. و خودشون همونجا نظرشون رو ابراز کردن. حالا منتظر جواب و تماسشون میشینم. توکل به خدای مهربون.

این روزها هوا سرده اما یه حس و حال قشنگی تو هوا هست که دوستش دارم.

خواهرم گفت از همسر درخواست کنم اجازه بده با مامان سه تایی بریم سفر، حدس میزد همسر من اجازه نده برا همینم بهم زود اطلاع داد فرصت داشته باشم بتونم راضیش کنم. منم روز قبل مصاحبه میخواستم بگم بعد صبر کردم بعد مصاحبه دیروز که دراز کشیده بودیم و استراحت میکردیم فرصت رو مناسب دیدم و گفتم و خب گفت نهههههههه، گفت کلاسهات رو چه میکنیییییی؟بعد گفت من نگرانت میشمممم، میری دوچرخه سواری میخوری زمین!! خلاصه از این جور حرفا و منم کلی خندیدم و بهش گفتم دیوونههه. بعد گفت منم میام گفتم نه خیر ما میخوایم تنهایی بریم و در نهایت گفت بهش فک میکنه.

همسر من اینجوریه دیگه، تازه تابلو شده مامان اینا و خواهرم هم فهمیدن، از بی سیاستی من بوده یا از تابلو کردنش در جمع. دوست نداره بدون خودش جایی برم، دوست نداره تنهایی کاری انجام بدم، همش دوست داره باهم باشیم و باهم یه کاری رو انجام بدیم. یه مدت که بحث سر این بود که نذاشت من برم کتابخونه، یعنی اوایل خودم نمیتونستم، بعد که دیدم میتونم دیدم نه میگه نرو! منم کوپن اطاعت نکردنم رو نگه میدارم برای چیزهایی که خیلی برام مهمه و ممکنه مخالفت کنه بنابراین سعی میکنم بگم چشم، چون به جادوی چشم گفتن ایمان آورده ام. منت نمیذارم سرش که دیدی من به حرفت عمل کردم، اما گاهی با لبخند وناز میگم که چه خانوم حرف گوش کنی داری تو خوش شانس مامانم خیلی اوکی هست با این اخلاق همسر و میگه به فال نیک بگیر و از دوست داشتن و این حرفاست، منم چیزی نمیگم. فک کنم اوایل نامزدی این نشانه ها رو درش دیدم و حتی خوشم هم اومد، دوست ندارم بعضی همسر ها خیلیییییی هم دیگه رو رها میذارن و بیخیالن و از هم خبر ندارن، دوست ندارم مثل اونها باشیم و کمرنگ باشیم تو زندگی هم.

حالا هم نمیدونم در نهایت میذاره برم سفر یا نه. من خودم خیلی دوست ندارم تنهایی کاری انجام بدم، و خب گاها که با دوستی، یا با دخترخاله م میریم بیرون و ....همین برای روحیه استقلال طلبیم و برای تایم جداگانه باهم بودن کافی بوده، من خودم خوش ندارم بدون همسر جایی برم، بخصوص سفر، اما این سفر یکم وسوسه کننده ست و حس میکنم نیاز دارم و همسر هم تا عید اصلا فرصت نداره و بعدشم فک کنم خسته باشه و خونه باشیم.

خلاصه کههههههه اینم زندگی ما، اینجوریاست

شکست و پیروزی

اخیرا تو فضای مجازی ویدئو هایی مبنی بر اینکه اگه شکست بخورید طبیعیه و باید هربار زمین خوردید با قدرت بیشتری بلند شید دیدم. بعد با خودم فکر کردم یا من تا حالا شکست نخوردم (که غیرممکنه) یا چقدر عجیب نگاهم به این قضیه با بقیه فرق داشته. یعنی فک کردم من چقدر باحالم و اصلا فکر نکرده ام که شکست خورده ام!!!!!

به اتفاقاتی که تو گذشته افتاده و من رو ناراحت کرده فک کردم و حتی زمانی که بعد این به قول معروف "شکست" گریه کرده ام، بعدش کلا فراموش کرده ام و مثل یه مسیر تازه بهش نگاه کرده ام. آیا جا زدم؟نه، جا نزدم فقط یه جور دیگه بهش نگاه کردم و تو همون مسیر تلاش خودم رو زیاد کردم.

الآن که تو این شغل فعلیم ناراضی هستم، مثلا ناراضی ام، و در تلاشم از این شغل دربیام، فک کردم شاید اینکه این آزمون نتیجه ش اون چیزی که من میخواستم نبوده یه شکست باشه. اشک هم ریختم براش، نه بخاطر شکست، بخاطر "شاید" مجبور شدن موندن در این شرایط فعلی و شغل فعلی که متاسفانه اجازه داده ام بره رو مخم! هرکی، مامان بابا، همسر، هرچی میگفتن بیخیال فعلا به هیچی فک نکن از این شغلتم لذت ببر و هرچی خدا بخواد همون میشه، من باز ته ذهنم، ته دلم یه جوری بودم و هیچ حرفی حالم روخوب نمیکرد. اما امروز صبح که بیدار شدم دیدم هیچی برام مهم نیست، دیدم متاسفانه گذاشتم یه سری مسائل بیخود اوقاتم رو تلخ کنه و اذیتم کنه. نماز صبحم رو که خوندم با خدا صحبت کردم و دیدم راست میگه! اگه همه چی رو سپردی بهش دیگه نباید کل کل کنی.

یادمه وقتی دوره ارشد اون دانشگاهی که دلم نمیخواست قبول نشدم و یه دانشگاه دیگه قبول شدم گریه کردم. اما عادت کردم، تلاشم رو چند برابر کردم و از همون روز اول برای دکترا تلاش کردم و تازه اون دانشگاه و اساتید و همکلاسی ها چنان مسیر زندگی من رو عوض کردن (به خوبی) که دیگه جایی برای اما اگر نمونده بود. حالا میفهمم همه چی همینطوریه. نه اینکه جا بزنیم نه، اما دیگه وقتی تلاشت رو کردی، وقتی دو ماه و نیم برای این آزمون خوندی و ...دیگه باید بسپاری به خدا. بحث نکنی. تازه شکست نخوردی و قراره یه پروسه ای رو پیش بری شاید برت داشتن. این نگاه توست که اشتباهه، شایدم انتظارت از خودت زیاد بوده چه میدونم!! تازه تجربه ها ثابت کرده اینکه یه چیزی بنظرمون بده و بعدها میبینیم خیلی هم خوبه یک واقعیت محضه.

خدا رو شکر دوباره دارم کنترل اوضاع رو برعهده میگیرم. از دیروز که دیگه رسما شروع کردم به متوقف کردن هرگونه افکار منفی و نگاه کااااااملا متفاوت به آینده، آینده ای که من دارم توش زندگی میکنم.

++رفتم دانشگاه و دفاع دوستم بود کلی انرژی گرفتم از محیط، خیلی وقت بود نرفته بودم. بعدشم رفتم دو سه قلم کرم و آبرسان و رژ خریدم حالم بسیار خوب شد و تو راه برگشت استاد راهنمام زنگ زد ، بعد دفاع میخواستم ببینمش اما همه اساتید اتاقش بودن بعدشم رفت دیگه نیومد و نشد! زنگ که زد  چندتا مورد پرسید و آخرم گفت موفق باشی. یعنی این فرد در حد المپیک به من انرژی مثبت میده. اعتماد به نفس آکادمیک من رو بسیار زیاد کرده و برای کارم ارزش قائله و خب خیلی دوستش دارم. و ازش ممنونم.

حس

اصلا حس نوشتن نداشتم این چند وقته. نه اینکه حالم بد باشه، طبق معمولِ مود عزیز خوب و بد بودم.

مقاله محترم رو سابمیت کردم و کلی با استاد راهنمام حرف زدیم و راهنماییم کرد و تازه فک کنم متوجه شد که منم چقدر حساسم و چقدر دقیق و ایده آل گرا. یه بار زنگ زد گفت خانوم چقدر عجولی  خلاصه علاقه م بهش بیشتر شد (دور از چشم همسر که همینجوریشم روی استاد راهنمام حساسهههه)

مقاله رو که سابمیت کردم خیالم راحت شد و یکم به کارهای دیگه م رسیدم و ....

تو دنیای موازیم یه دنیای دیگه برای خودم خلق کردم و خیلی وقتها غرق اون دنیا هستم و شاید داستانش کردم.

یه موفقیتی حاصل شده در تغییر خودم و اون هم درون گرا شدن نسبی اینجانب است. دیگه همه چی رو بروز نمیدم. سریع به خودم میگم قرار بود صبورتر باشی و عکس العمل نشون ندی. البته خیلی راه هست تا ایده آل ذهنیم اما خب baby steps.

کلاسها خوبه و از بچه های دانشگاه هم امتحان گرفتم و تصحیح کردم و نمره هاشونم تو سایت ثبت کردم، ثبت موقت که هرکی میخواد اعتراض بده. این بچه های ورودی خیلی باحالن همش نوشتن حس میکنممم نمره م از این بیشتر میشد منم رد اعتراض میزدم به نشونه اینکه حست اشتباهه عزیزم

همسر هم چند روز خونه بود و یکم بیشتر هم رو دیدم و دلی از عزا درآوردیم خیلی خوب بود کاش میشد همیشه همینطوری باشه.

امروزم یه تئاتر خوب هست میخوایم بریم، بازیگرش همونه که من میشناسمش و همسر روش حساس شد و فالوش کرد. تازه پریروز بهش پیغام دادم ببینم تئاترشون کنسل نشده باشه و....برف زیاد شد نرفتیم، نوشتم نشد امروز بیایم، نوشت من منتظرم. و باز هم دور از چشم همسر...

هیچی همینا. فعلا تا حس نوشتن بعدی خدانگهدااااااااار.

++راستی من یه دوستی داشتم میگفت آهنگهای شادمهر آدم رو دیوونه میکنه، آهنگهای شادمهر ممکنه باعث شه آدم کار احمقانه ای بکنه. صد درصد باهاش موافق بودم و هستم. تازه میخوام به رستاک لقب شادمهر پریم بدم که واقعاا آهنگهاش دیوانه کننده ست.